ایـن نوشته یک نقد یـا تحلیل نیست .
سمفونی مردگان ، اثر عباس معروفی را سالها پیش دست گرفتم و نتوانستم با شوق بخوانمش ، رمان کشش نداشت و شلخته به نظر میرسید ، نصفه و نیمه رهایش کردم میان کتابخانهام .
سالهاست میبینم مخاطب ایرانی از این رمان به عنوان جذابترین رمان و به یادماندنیترین کتاب یاد میکند ! گمان میکنم باید دوباره کتاب را بعد از سالها بخوانم و از دل رمان به نگاه و دیدگاه مخاطب کتاب در ایران پی ببرم ؟ شاید آن زمانی که سمفونی مردگان را دوست نداشتم خودم سردماغ نبودم.
پس کتاب را دوباره میخوانم . اواسط ِ رمان با تمام وجود دلم میخواهد کتاب را پرت کنم از پنجره بیرون . مداد در دست در حالِ ویرایشم . کتاب که تمام میشود بیشتر از اینکه کیفور باشم ، متحیرم . برای این کیفیت حالم پر از پرسشم . از خودم ، از آقای معروفی ، از رسانه های تبلیغ کتاب و از مردمِ کتاب خوان یا کتاب خوان نما .
اگر بخواهم پیش از هر چیز یادداشتی خطرناک بنویسم که در مقدمه اشاره کردم که نه نقد است و نه تحلیل ترجیح می دهم با سپری از گفته های سوزان سونتاگ خودم را محافظت کنم که واکنشِ مقدم بر نقد است .
اگر اثر ادبی را به مثابه ی یک اثر هنری در نظر بگیریم که شامل پیکر تراشی در متن ، جملات ، رویدادها ، درونمایه و خلق شخصیت و . . . ست ، سمفونی مردگان را مانند مجسمهای می بینم که از تندیس دیگری الگو گرفته و نمونه ی ایرانی اش را خیلی خوب تراشیده و در موزه ی ادبیات قرار داده است ، اگر از این تندیس فاصله هم نگیریم ، تکه هایی از دست و دنده و استخوان های بدن مجسمه ازش کنده شده و در بیقوارگی و شاید خمودگی و اشتباهات مجسمه سازی آشکار رخ مینماید . بسیاری بر این باورند که سمفونی مردگان از روی دست خشم و هیاهوی فاکنر نوشته شده است . آیا این برداشت که همه بهش سنگ میزنند اشتباه است ؟ این میزان از الگو برداری و خشت به خشت نهادن در بنای سمفونی مردگان غلط است ؟ سئوال مهم تر این که فرض بگیریم غلط باشد . سمفونی مردگان ، رمانی که در روایت ، زاویه ی دید های مختلفی را برای شعبده ی نوشتن انتخاب می کند و از اول شخص و سوم شخص و دوم شخص و جریان سیال ذهن در بستر داستان نفوذ میکند – بسیار هم جذاب این اتفاق در رمان رخ داده – چطور می تواند رمانِ موردپسند قشر عوام ایرانی باشد که سرانه ی مطالعه اش نیم ساعت هم نیست ؟
قطعا مخاطب کتاب پر فروش بامداد خمار نمیتواند با سمفونی مردگان ارتباط بگیرد چون سمفونی مردگان رمانی است بی اندازه دشوار ، کش دار ، محتاجِ ترمیم ، پانسمان و البته زیبا – با فاکتور گیری از تقلید از روی خشم و هیاهو – پس این همه تبلیغ به چه علت است ؟ آیا جایزه ای که به خود کتاب تعلق گرفته که گفته می شود خود مولف بر خودش روا داشته و حواشی پیرامونش در این در کردن اسم سهمی داشته یا نه ؟ این که محمود دولت آبادی از توجه عباس معروفی به حاشیه می گوید غلط است یا درست ؟
به گمانم درست است .
سمفونی مردگان با مقدمه ی سوره ی مائده و برادر کشی و داستان هابیل و قابیل شروع می شود .خانواده ای شامل پدر ، مادر ، اورهان ، آیدین ، آیدا ، یوسف که در اواخر سلطنت رضا شاه در ارومیه زندگی می کنند .
گفتم ارومیه یادم آمد از معروفی پرسیدند چرا ارومیه را برای مکانِ داستان انتخاب کردید و گفت چون ارومیه سرِ ایران است . نمیدانم چقدر میتوانم این حرف را صادقانه بدانم ؟ در سمفونی مردگان تلاشی برای معرفی اورمیه ، زبان ِ آذری ، فضای شهری نشده . صرفا ذکر نام ( شور آبی ) و اشاراتی برای این دریاچه یک نمونه از هزار دستانی ارومیه است . کم است برای این رمان پر صفحه !
تقطیع زمان ، چرخش راوی ها گاه بسیار بی دلیل انجام شده است . طوری که موومان دوم که به انتها می رسد دوست نداری سراغ موومان سوم بروی . از مهم ترین نکته هایی که در کتاب ایرانیزه شده یا خلق شده – نمیدانم ، با تقلید از آقای فاکنر – تبعیضی ست که در خانواده می بینیم . یک پسر سوگلی پدر است در حالی که پدر خواستار مرگ پسر مریضش است و بلند بلند هم اعتراف می کند که چقدر از بچه اش بیزار است . مادری که دیگری را سوگلی خود کرده و با بی پروایی از فرزند دیگرش متنفر است . یک پسر کاسب و چاپلوس و دیگری – آیدین – شاعر مسلک ، چه بگویم شخصیت آیدین از نظر من نه شاعر مسلک که بسیار ضعیف و نازک نارنجی ست ، او به هیچ وجه قریحه ی شاعری ندارد بلکه از الگو های سطحی جامعه برداشت شده است . کسی که انفعال را در خودش خلاصه می کند ، تمام کنش هایش پر از سئوال است . صرفا خریدن کتاب و خواندن کتاب به شخصیت نمیتواند هویت دهد ، این که آیدین سمفونی مردگان نمیتواند تصمیم بگیرد و بین درس خواندن در دانشگاه و رفتن به شهر تهران نمیتواند انتخابی داشته باشد و آقای معروفی هم در نهایت او را سوجی دیوانه ارومیه معرفی اش می کند نه جایز دلسوزی ست نه نمونه ی یک احسان یارشاطر بودن نه روشنفکر بودن . . . ضعیف ترین و تصنعی ترین شخصیت داستان که دلبستگی و یا شاید همذات پنداری خود آقای معروفی هم همراهش هست همین آیدین است .
رها شدن شخصیت هایی که توی داستان وارد می شوند مثل ایاز پاسبان و بی جهت غیب می شود . پرداخت فراوان و فراموشی ! خانواده ای مسیحی و ناجی روشنفکری شدن . من این ها را دوست ندارم . گویی آقای معروفی خواسته با این شکل روایت نگاه سیاسی اجتماعی تاریخی داشته باشد و همه چیز را باهم توی قابلمه بریزد تاما بتوانیم نقد سنتی و روان شناختی را هم کنار بگذاریم و به نماد ها برسیم . در این صورت انگیزه های زیربنایی رفتار کاراکترها را دوباره بررسی می کنیم و به گذشته سفر مییکنیم ، به باور گذشته ی ایران و مردمان و متاسفانه ایرانی خردمند کم یاب را نمیتوانیم در رمان بیابیم . گویی همه ی تاریخ دست عوام بی سواد بوده است و یک نمونه ی روشنگری در تاریخ نمیابیم . مگر استاد شعر که به زندان می اندازندش و لابد که از نظر آقای معروفی سواد تنها نزد شعرا بوده و ما آدم های قلیل باسواد فهمیده نداشته ایم . اینکه سواد را در امر کتابت و شاعری ببینی و چشم بپوشانی از ظرفیت فهم یک روستایی یا معمار یا استاد زبان یا موسیقی دان و پزشک بسیار خطرناک است . اینکه پناه ببری به آزادی در دست خانواده ی ارمنی و دختر آن ها را برای گرفتن مجوز کتاب شوهر مرده کنی و شکل مستقل ندهی باز هم تن دادن به اصول چاپ کتاب است نه حقیقت تاریخ .
برخلاف آنچه برداشت شده است و شاید خود آقای معروفی هم نداند زنانِ رمان بسیار هم پیشرو هستند . از مردان پیشرو تر و کنشمند تر . مادری که سعی می کند در خانه صلح برپا کند و تنها کسی هست که زبان به متلک می اندازند و شوهر زورگویش را نیشتر می زند ، آیدایی که در پستوی آشپزخانه مانده و استخوان درد گرفته به ناگاه و در کمال حیرت در چند خط با خواستگارش ازدواج می کند حال آنکه پدر خانواده از این ازدواج ناراضی ست طوری که شهر راترکی می کند باورش سخت است که شخصیت پدر قدرت نه گفتن و شوهر دادن آیدا به یک تاجر و کاسب را نداشته باشد . در نهایت نمیدانیم چرا همین آیدا خود سوزی می کند؟ نمیفهمیم چرا آیدین تن به انفعال می دهد و سالها در زیر زمین کلیسا پنها ن می شود و از قضا ایاز پاسبان هم پیدایش نمیکند و پیگیرش نمیشود . سورملینا یا سورمه ، دختر خانواده ی ارمنی خودش را پیشکش عشقش می کند . آخ ! چقدر آقای معروفی در بیان جزئیات عاشقی کم کاری کرده است . شرمی که از ذکر و خیر معاشقه و حتی جملات عاشقانه دارد بین یک شاعر و دختری آزاد در نظرم ناتوانی نویسنده است . رمان تلخ است . بوی نا می دهد . برف می بارد . کلاغ ها پرواز می کنند و شورآبی هست . همین . از آذربایجان فقط نکبتی در رمان مانده که دور از انصاف است . زن همسایه رو به رویی این خانه هم زنی آزاد است و شخصیتش رهایی بخش و مورد تجاوز ، این هم از معرفی زن شاغل از منظر آقای معروفی . با همه ی این ها مردها در داستان هر چند زورگو هستند و در سطح حرکت می کنند اما همگی سیاه و بدند جز خانواده ی ارمنی ! من این دسته بندی را نمیفهمم . اما شاید اگر بخواهیم مشت نمونه ی خروار بگیریم درست باشد و یک تو دهنی به تاریخی که مردمانش تا بن جان سنتی ، در سطح و وامانده بودند !
از لحظات درخشان رمان لحظه ی کشتن یوسف است . زمانی که اورهان یوسف را میکشد . چند بار دوباره از سر میخوانم . ورق میزنم به قبل تر و میبینیم نویسنده بدون اینکه خودش را در بند روان کاوی یا محدودیت های در سر کرده ی خود کند دارد مینویسد و خلاقیت نوشتاری موج می زند . واقعا تشریح یک قتل است . بدون در نظر گرفتن نقدِ بعدش .
و شاید ناخواسته در انتهای رمان به این حجم باری که از خانواده روی دوش اورهان – بد من رمان – مانده هم باید دل سوزاند و حق داد .
رمان بسیار سنگین است ، سیاه است و خواندنش بدون چاشنی و شگرد نویسندگی پیش میرود . اگر مخاطب ایرانی این کتاب را میفهمد چرا پدروپارامو را نمیخواند ؟