پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳

زنده به گور

چه شکلی میشه حق دنیا رو کف دستش گذاشت ؟ نمیتونم داستان بنویسم . عصبیم . نمیتونم بگم به یه ورم . نمیتونم تمرکز داشته باشم . هنوز صدای علامتی که هم اکنون میشنوید …. توی گوشمه ، هنوز چسب های ضربدری روی شیشه ها ، پناهگاه ها یادمه ، هنوز یادمه گیشا رو زدن . . . یادمه برق توانیر رو زدن ، یادمه . . . نمیتونم توی فیس بوک برم ، یه تسلیت باید میفرستادم . . . هیچ ای- میلی ندارم ، هیچ سرعتی ندارم ، هیچ حق مسلمی ندارم و میخوام حق دنیا رو کف دستش بذارم . چطور میشه اینقدر راحت ببوگلابی بود و به رگ غیرت کسی برنخورد . حالم بد شد از بس توی لینک های اخبار خارجی بی احترامی رو نسبت به وطنم شنیدم . . . که از ماست که بر ماست . . . بالاخره آدم یه جا از جا در میره . . . میخوام کارد رو بذارم بیخ گلوی استوا و بیخ تا بیخ سر زمین رو ببرم پرتش کنم دل جهنم . حق مسلم من اینه که هوای پاک داشته باشم . حق مسلم من اینه که شاد باشم . حق مسلم من اینه که شادیم رو پنهان نکنم ، حق مسلم من اینه که آزاد باشم ، حق مسلم من اینه که بتونم بنویسم ، بتونم پولدار شم ، بتونم دست دو نفر رو بگیرم ، حق مسلم من اینه که بتونم واحد پولم رو بذارم کنار واحد پول های جهانی و زرد نکنم . . . آره . . . داد میزنم . . . یه روز گذر پوست به دباغخونه میفته ، دلم میخواد سلاخی کنم . . . خون بریزم . . . وحشی شدم . . . میتونم خودم رو بزنم . . . خودمو بکشم . . . نمیتونم پشت سر هم بشنوم اخبار بد رو . . . توهین به حرفه ام رو ، به اهالی سینما و تئاتر و ادبیات رو ف نمیتونم راحت بخوابم ف نمیتونم راحت برم سر تمرین تئاتر وقتی تا صبح دوستم راجع به کتاب سانسور شده اش و غیر مجازش داره برام گریه میکنه ، نمیتونم این همه دووم بیارم . . . چرا این قدر زودگذره شادی های من ، شادی های ما شادی های دهه 60 ، حالم از اینکه آبرومون توی دنیا رفته به هم میخوره ، از اینکه هیچ حرفی برای گفتن نداریم ، حتی بهرام بیضایی هامون هم کوچولوان مقابل متوسط های اونا . . . دیگه حالم به هم میخوره ، انگار که هیچ چیز برای من نمونده ، نگرانی. فقط نگرانی مونده ، دلواپسی های مداوم کش دار . . . خراش های روی روح  . . . زخم های درد بی درمان ، هی توی گوشی ، نایاب شدن کتاب های گنج . . . تف به این همه بدسلیقگی، جایی که خانه ی پروین اعتصامی ویران شود و خانه ی پدری صادق هدایت پاویون پزشکی بیمارستان امیر اعلم ! باید هم تف کرد . . . جایی که زمانی برای خودش بنا بود موزه شود و محل جذب توریست ! هاه. . . وقتی مدرسه ی رازی ثبت نام شدم ، پدرم گفت این مدرسه بهترین بود قبل تر ها . . . وقتی که به مدرسه میرفتم هنوز تیغه ی پسر ها و دختر ها رو درست نکشیده بودند و سرویس شهرک غربی ها دختر و پسر قاطی بود و کیف میکردیم . بعدها فقط فهمیدم این مدرسه زبان فرانسه درس میداده ، مدارس مهم دیگری بوده اند که از اول زبان دوم و سوم توی ک ون   مغز بچه ها میکردند و امروز رنگ انشا هنوز کلیشه ها باقی است و بدتر شده . . . امروز هنوز یک ساز توی تلویزیون ما نشان داده نمیشود . من خسته شدم . ای اجل بیکار ننشین و ظلم را ور چین و ای خدا همه یانها که حق زندگی را گرفته اند زما چونان مرغی در سیخ بکشان و در جهنم جزغاله شان کن . . . جلوی لپ تاپ خوابم میبرد . . . باران میبارد . اس ام اس ها نمیرسد . . . تلفن ها برق ها قطع میشود . تف ! هیچ چیز ندارم که به ان افتخار کنم . ای وطن من زود تر زیر خاک برو تا آبروی باقی مانده له شود و در خاطره بدترش نشود ثبت که من سخت سخت سخت دلم برای بچه ام میسوزد . آه من دوست ندارم این جا را . . . من دیگر نه . . . دیگر نه . . . کارد به استخوان رسید . انگیزه های کوچک زندگی برای من از بین رفت . . . این خاک ، این قلب من از نفس افتاد از بس که زیر بار انواع توطئه  له شد . مرگ بر مرزهای دیگرف بر همه یجهانخوار ها و آدمخوارهای دیگر که تف به 30 یا ستشان که فشار را بر مردمی میاورند که آه ندارند با ناله سوداشان کنند . . . نشخوار فضولات . . . در این بین از عشق حرف زدن تف سر بالاست . . . ای آفتاب بی رمق بر من متاب که دیگر روی دیدنت را ندارم که به نیز بدبین شدم . . . ای طفل من دهان از 30 نه ی من برگیر و بمیر من تو را زنده به گور خواهم کرد ای کودک من . . . ای دختر من . . . من تو را زنده به گور خواهم کرد . . . با دست های خودم با ناخن های بلندم که مثل قاشق خاک را شخم میزنند و مثل شن کش میمانند تو را چال خواهم کرد برم و دخترم بمیر که روی آفتاب را نبینی که این خورشید رحم و مروتی ندارد ف در این جا خبری از صلح و صفا و عشق و خواجه حافظ نیست برو به درک تا بهتر نفس بکشی تا نکشی رنج که اسطوره شوی . من بر بالای قبر تو خواهم رقصید . . . من بر بالای قبر کودکم . . .کودک من . . . دهان از 30 نه ی من بردار و بر و بمیر من تو را خواهم کشت . . . تا زیر این سیاهی زندگی که مثل قیر است و خوش نیست ، که حق مسلم تو زنده+گی نیست نباشی . جایی نباشی که از حق های مسلمت دور باشی . . . از نفس کشیدنت . . . اه ای فرزند من آرام بخواب . . . جای تو زیر خاک است . من تو را فیلتر میکنم و خودم را نیز با تو . با هم . . . عصاره ی این آسمان چند ابر و است و شادی اش نه صفای سعدی و بوستان و گلستان را دارد و نه سینمایش بی تای هژیر داریوش را و نه صحنه اش رهبر ارکستری دارد باسواد و نه این جا نه …کسی سمفونی ها را نمیشناسد کسی نه ….نه کسی صداهای موسیقی را نمیشناسند کسی از شاهنامه خبر ندارد . . . در این جا آواز و اپرا گه و نجس است . بیا تا با هم برویم در نقطه ی صفر و من تو را دفن کنم زیر خاک ها و خودم را بکشم . تا جسدم . . . آه ای جسد من . . . 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۱۶ نظرات

  1. همه ی سرگذشت ما…شاید فقط یه بغضه…

  2. چیزه… خیلی ختده ام گرفت… دیدم حال یکی بدتر ازمنه نمدونم چرا خنده ام گرفت

  3. چه طغیان نفس گیری…

  4. "اینجا حتی به گنجینه ای بزرگ هم جز بی کسی نمی توان خرید.اینک می فهمم که به سکه ای هرچه بزرگ تر فقط تنهایی بزرگ تری می خری!"
    نمی دونم واقعا باید از پدر و مادرمون بابت یاد دادن یه سری چیزا متشکر باشیم یا نه.چون دونستن گاها فقط بار برف رو بامتو زیاد می کنه و پشتتو خمیده تر!
    فکر می کنم به جای زنده به گور کردن (البته نمادین) فرزندانمون بهتره  ارزشها رو در قد و قواره جایی که توش زندگی می کنن بهشون یاد بدیم.نه بیشتر…
    جمله اول :زایر حمید امجد(بابت غلط املایی عذر میخوام!)

  5. سلام بانو میس. روز دوشنبه ٢٧ اردیبهشت ۱۳۸٩ نوشته بودی :

    «… تهران مال من است.  وجب به وجب خاکش در دست من است. حتی ریزشش و زیر خاکش. قبرستان مرده هایش مال من است. تهران مال من است. ریشه های درختان. خیابان ولیعصر -ع – مال خودم است. درخت هایش مال من است. سایه های درختهایش هم مال من است. تهران و تئاتر شهرش مال من است . تهران و موزه ی سعد آبادش مال من است. تهران و خیابان انقلاب و کتابفروشی هایش مال من است. تهران و کافه هایش مال من است. تهران و هوایش مال من است. هر جا هستم نه دیگه نیستم! توی تهرانم. هر جور بخواهم زندگی میکنم. نفس میکشم سیگار میکشم. کتاب میخوانم . از مادر زاییده نشده که اصالتم را فروغم را ستارخان و باقر خان و استاد معینم را از من بگیرد. دهخدا. استاد معین. تئاتر شهرایران شهر مال من است. دانشگاه تهران مال من است. وجب به وجب خاکش مال من است. بام تهرانش مال من است. مترو و بقالی ها و فیلم فروشی های کنار جدول خیابانش مال من است. تاکسی ها و اتوبوس هایش مال من است. تهران و تاریخ ایران مال من است. تهران پایتخت من است.»

    از ۲۷ اردیبهشت ۸۹ چه خبر؟!!

  6. خیلی ناراحت کننده است خیلی! آخر عاقبت همه مون بخیر بگذره:(

  7. آزادی امنیت نون خوردن محترم ماندن فکرکردن حرف زدن به شعورمان توهین نشدن زیستن گوش دادن …. حق مسلم ماست
    گاهی اوقات به وضعیت حیوانات باغ وحش حسودیم میشه
    به هرچه که شایدهنوزبه آن اعتقاد دارید…بس است ادامه این وضعیت…بس است
    خودرابه خواب نزنید
    نه آبرویی مانده نه لقمه نانی نه فرهنگی نه ادبی

  8. تاشقايق هست
    شايد
    زندگي بايدكردسوال

  9. عزیزم اینایی که گفتی حرف دل منم هست منم مملکتم ودوست دارم منم آزادی رودوس دارم وقتی می شنوم همه جای دنیاازمن ایرانی بااون همه اصالت تاریخی بعنوان تروریست یادمیشه غصم میگیره عذاب میکشم من ایرانیم وبه ایرانی بودنم افتخارمیکنم آزادی می خوام ولی نه به هرقیمتی نه به قیمت ریختن خون هموطنام همه بایدازنعمت آزادی بهره ببریم زنده بادایران وایرانی آبادبادوطنم ایران

  10. میس شانزلیزه عصیانگر خسته ی من! امشب خواندمت گلایه هایت را با شامپاینی که ساعتی پیش باز کرده بودم  جرعه جرعه نوشیدم و ولو شدم روی زمینی که استوایش را جایی از ترس تو پنهان کرده اند تا تو بیخ تا بیخ سرش را نبری… از تو می ترسند زمین و اسمان… از تو می ترسد هستی یا خدا یا هرچه که هست… میس خسته من! میس عصبانی من ! امشب دوباره خواندمت و این اغازی بود برای خواندن در این فصل ویران که روزهایم ساعت سه ظهر تاریک می شوند… که واحد پولی کشورم روز به روز بی ارزش تر می شود و من روز به روز زیر بوته ها پنهان تر از شرم و بی سهمی. حق با تو بود… ما سهممان کم است از زندگی.

  11. آزادی امنیت نون خوردن محترم ماندن فکرکردن حرف زدن به شعورمان توهین نشدن زیستن گوش دادن …. حق مسلم ماست
    گاهی اوقات به وضعیت حیوانات باغ وحش حسودیم میشه
    به هرچه که شایدهنوزبه آن اعتقاد دارید…بس است ادامه این وضعیت…بس است
    خودرابه خواب نزنید
    نه آبرویی مانده نه لقمه نانی نه فرهنگی نه ادبی

  12. منم دلم گرفته ناراحت ..هیش گریه

  13. 🙁 ميس خوب نميشه اين حالمون …

  14. آه …آه
    میس شانزه لیزه ی عزیزپلک

  15. منم اون کارو دیدم.البته به غیر از چند لحظه که در خاطرم ثبت شده چیز دیگه ای به یاد نمی آرم!
    اگر دیالوگی در ذهنم مونده به خاطر خوندن نمایشنامشه.فکر می کنم اثر ارزشمندیه.البته این نظر منه و قابل تعمیم نیست(لطفش هم به همینه!)
    زیاد سر میزنم عزیز ولی هوای نوشتن کجا و من کجا…
    شاید اشکال از نشتی کاسه منه.دیر سرریز میشه!

  16. میس شانزه لیزه ی عزیز…
    امشب شب ِ میلادتون ِ…
    گاهی وقت ها به فیس بوک و این ها خنده ام میگیرد که میخواهد یاد بیاورد مثلا …اما نمیداند بعضی تولدها هیچ وقت از یاد نمیرود …مثل ۱۴ آذر…
    یادتون هست جایی بود برای میس ..حالا از اون روزها که اون جا را با داروگ و علی ها و بهنامترین ها و این ها زدیم میگذره و شاید هیچ کدومشون این حوالی نباشند اما هنوز اون دیار هست …
    رفتم اونجا خاکش را بگیرم و برای کسی که آنجا برای اوست بنویسم …
    اتفاق خوب قضیه این بود که منی که تمام پسور د ها را فراموش میکنم پسورد آن جا را یادم بود …
    برای شما آنجا چراانی ِ در حد عکس و شعر خودم شده است …
    مبارک باشد این شب بر شما …
    راستی دیشب خوابتون را دیدم …پر انرژی …و بوسیدم میس ِ خودم را
    http://formissshanzelizeh.blogfa.com/