پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳

زمین

سکوت

میس شانزه لیزه همین طور که توی جزیره در کهکشان قدم میزد و دستهایش را از پشت به هم گره زده بود و فکرهای عجیبی توی ذهنش میلغزید ، به ناگاه با شنیدن صدای جیغی بنفش از خود بی خود شد و زمین را نگاه کرد . صدا از زمین بود . کسی داشت بد جوری داد میزد . صدایش بلند بود . به ناگاه جاذبه آن شخص را ول کرد و شخص ِ ضدجاذبه ، در هوا موج زنان شروع کرد به پرواز و پیچ و خم میان ابرها و ستاره ها . . . صدای جیغش هنوز شنیده میشد . پسر ِ باکره ای بود که لب های سیاهی  داشت و چشم های سبز . . . زیر چشمهایش قرمز و کبود شده بودند و همین که به جزیره ی میس رسید ، دستش را به درخت توسکا چسباند و توی جزیره فرود آمد . میس شانزه لیزه که دامن قرمزی از زیر پیراهن حریر صورتی رنگش پوشیده بود و به موهایش روغن زیتون زده بود پا برهنه از روی سنگ فرش ِ خیس دوید و به جاده ی خاکی رسید و به توسکا و سپس به پسرک . پسر باکره که پشت لب هایش سبیل شاخ شمشاد و جوانی جوانه زده بود و بینی اش بزرگ تر از سایر اندامش بود ، داشت از نفس می افتاد . صورتش کبود شده بود و رنگش به ماه گفته بود ( زکی ! ) … انگشتان پای میس در گل ها فرو رفت و خودش میان ریشه های توسکا تا زانو غرق شد تا پسرک را که در باتلاق نزدیک توسکا داشت فرو میرفت نجات بدهد . دست پسرک باکره ی زمینی را گرفت . با هم از درخت توسکا دور شدند و بی اینکه حرفی بزنند به ساحلی رفتند . میس ، پسرک را تیمار کرد و برایش جوجه کباب درست کرد . پسر گشنه بود  . دلش بد جوری هوای مرغ کرده بود . پسرک خاطرات ِ مرغی زیادی داشت . . . وقتی رو به روی میس نشسته بود و داشت حرف میزد و از دهنش آب ِ مرغ بیرون میریخت و او با زبانش از همان قطره ی ناچیز هم نمیگذشت و میلیسیدش . . . با ولعی دیدنی میگفت : زرشک پلو با مرغ میخوردیم ! مرغ پلوی ساده ، ته چین با مرغ میخوردیم ، بال کباب میخوردیم ، جوجه کباب و شنیتسل مرغ ، خورش کاری میخوردیم ، فسنجون میخوردیم با مرغ ! ” میس شانزه لیزه که دستانش بوی روغن زیتون و آتش میداد گفت :” آنفولانزای مرغی به مرغ های شما سرایت نکرد ؟ ” پسرک با هیجان گفت : نه ما در مقابل این جور مرض ها ی لوس همیشه یه گارد داشتیم .” ستاره ها دور سر پسرک جمع شده بودند و شب پره ها روی شانه اش نشسته بودند . نوک بینی پسرک تکان میخورد . میس شانزه لیزه سیگارش را روشن کرد و پاهای گلی اش را توی دریاچه ی جزیره برد تا بشوردشان . گل ها در آب حل میشدند . آب ِ دریاچه جنسی داشت سبک تر از مایع و نه شور و نه شیرین . . . زیر و در کف آن پر بود از مروارید و زبرجد و سنگ هایی که دخترکان صبح ها با شکار آن ها برای خودشان گلوبند و دستبند درست میکردند . ماهی های شب رنگ میان مرجان ها با هم عشق بازی میکردند . باله هاشان را تکان میدادند و در گوش هم حرف میزدند . حباب هایی که از حرفشان درست میشد کنار انگشت پای میس میترکید . پسرک همین طور که خون در بدنش به جریان افتاده بود ادامه داد که زلزله ای سخت در گرفت . زمین ناله کرد و صدایش را هیچ کس نشنید . پسرک از چنته ی خالی مردمان زمینی میگفت و از اینکه حسرت زیاد شده . پسرک چشمانش درخشید و گفت مدت هاست تنور داغ ندیده . میس دست پسرک را گرفت . او را با خودش به نانوایی کنار گل های آزالیا برد . با برگ گل لب های پسرک را از سیاهی ترس و زردی آب مرغ پاک کرد . بوی نان ، گندم و جو خرما و سمنو پسرک را مست میکرد . میس که روی صورتش نور نارنجی افتاده بود گفت . برو جلوی اون گل ها . . . تنور داغ ِ . . تنور رو بچسب . میگن تا تنور داغه بچسب . پسرک محکم خودش را توی تنور انداخت و سوخت . تمام تنش سوخت . گوشت های تنش سوخت . مهره های بدنش سوخت . . . دنده هایش در هم فرو رفت و آب شد . جگر و کلیه هایش سوخت . رگ هایش مثل مویی در بین آن همه گوشت ذوب شد . خون همه جا را گرفت . میس از خواب بیدار شد . شیرِ آّ را باز کرد . زیر دوش ایستاد و به همه چیز خوب فکر کرد . . . چشم به راه ِ یک نامه بود . خوابش را با آب شست و خواب از چاه رفت چایین . میس گیج میخورد . نمیدانست ساعت چند است ؟ صدای زلزله ی زمینی ها او را به این کابوس انداخته بود . دلش میخواست خیلی کارها کند . فکر کرد اگر میشد همه ی ساکنین زمین را به جزیره اش راه دهد و ضیافتی برپا کند . . . داشت فکر میکرد کاش بشود محبت مثل شیشه خورد و خاک شیر شود … تکثیر شود . . . مثل نور خورشید . میس رفت و زیر پنجره ی اریب اتاقش ایستاد . آفتاب از لای ابرها روی تن او میتابید و قطره ها را ذوب میکرد . . . میس به لاک سیاه پایش نگاه کرد . از زیر در هیچ نامه ای نیفتاده بود تو . موهایش بوی زیتون نمیداد . همه جا را بوی وانیل و کارامل فرا گرفته بود . پشت ِ شیشه ی رو به رو که به شهر باز میشد پر از قاصدک بود . . . کبوترهایی که با هم بق بقو میکردند و تخم میگذاشتند . . . همه بیدار بودند . . . یکی از قاصدک ها از سوراخ شیشه گذشت و آمد کنار گوش میس شانزه لیزه و یک چیزی گفت که میس خندید . میس از مستطیل کش دار  نوری خارج شد . . . رب دوشامبرش را پوشید و سیگارش را مثل زن های قصه های سلینجر روشن کرد . قاصدک را کنار شمعی گذاشت . با فندکش شمع را روشن کرد . شمع بوی کارامل میداد . شمع صورتی دیگر بوی وانیل . . . روی میز پر بود از ورق هایی که بُر نخورده بودند . . . تلفن سیاه بزرگ زنگ خورد . میس شانزه لیزه گوشی را برداشت . پسر باکره ای پشت خط بود با صدای آشنایش گفت : سلام ببخشید عزیزم میشه وقتی داری میای اون بطری نوشیدنی رو هم برداری بیاری که همه چی کامل شه ؟” میس شانزه لیزه که صدای پسرک برایش آشنا بود گف
ت :” باشه تو نگران نباش میارمش… میخوای تو بیا این جا  ” ورق ها را بر زد . سیگارش را پک زد . نامه ای نرسیده بود . قهوه جوش صدا میکرد . پسرک گفت : میس  من آدرس تو رو ندارم . ” میس گفت من هیچ جا نیستم . روی زمین پر از پرنده هایی بود که تخم گذاشته بودند . روی شیشه های همسایه لاک پشت ها آهسته راه میرفتند . آسمان خالی از ابر و پر از آب بود . از آسمان ماهی آویزان شده بود و روی زمین پر از ستاره بود . . . میس شنید که پاکت نامه ای از زیر در تو اند . در نامه را باز کرد . توی پاکت خالی بود . پاکت را کنار 64 امین پاکت خالی گذاشت . یک نفر برای او هر روز پاکت خالی میفرستاد . میس قهوه اش را خورد و از خانه بیرون آمد . توی کوچه پر بود از جنازه های بچه هایی که سرد و بی روح افتاده بودند . . . دیوارهایی که خراب شده بودند . . . کوچه پر از غبار بود . آجرهایی که افتاده بودند . . . شیشه های شکسته . . . همه چیز ویران بود . میس شانزه لیزه دنبال کسی میگشت که پشت دیوار او را رها کرده بود . هیچ کس نبود . هیچ صدایی نبود . ماهی ها روی زمین با دهان باز سکته زده بودند . . . مادرها 30 نه هایشان را بریده بودند و در سیخ کرده بودند تا کباب کنند و به نیش بچه هایشان بدهند . . . پدرهایی دیده میشدند که تنشان را چوب ِ این آتش کرده بودند . بیشترشان خودشان را عمدا از روی بیکاری توی این آتش انداخته بودند . . . زمین شکاف برداشته بود . توی شکاف پر از شکوفه بود . میس سرش را توی شکاف کرد تا اسم کسی را صدا بزند . همان لحظه زمین بسته شد و سر میس از تنش جدا گردید . 

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۱۴ نظرات

  1. gahi yoho ye sooti midi ke malum mikone uni ke hasty nisty
    vaqty  migi kodoom baradar ?…yani baradareto nemishnasi…shazde kuchulu ro..hamuni ke asheqe ye gole sorkh shode bood……………..
    pas manam dige nemikhunamet

  2. با سلام و عرض ادب

     با به کارگیری جدیدترین فناوری های وبلاگ نویسی سعی کردیم که بهترین امکانات و شرایط ممکن را برای وبلاگ نویسان عزیز فراهم کنیم .

    از شما نویسنده عزیز درخواست می کنیم که به ما افتخار دهید و از این سرویس بازدید و در صورت رضایت از ان استفاده و یا حداقل با امکانات ان اشنا شوید امکاناتی که در نوع خود بی نظیرند مثل فروشگاه و ایستگاه با قابلیتهای پیشرفته خوشحال میشویم میزبان شما باشیم

  3. سلام. من گودو هستم و روزی خواهم آمد. راستی برادر کوچکتان گل سرخش را پیدا کرد؟

    شازده را می گویم شازده کوچولو

  4. سلام. من گودو هستم و روزی خواهم آمد. راستی برادر کوچکتان گل سرخش را پیدا کرد؟

    شازده را می گویم شازده کوچولو

  5. سلام عزیزم، خوبید؟مرسی از نوشته هاتون یه سوال: برا تهیه فیلم های مورد علاقم (قدیمی با همون دوبله های نابش مثه کازابلانکا، پدر خوانده، فیلمهای آلن دلون همیشه خوب) چه کنم؟مشهدم، اگه فقط در تهران سراغ دارید امکان خرید اینترنتیش هست یا نه؟ آدرس سایت یا شماره تماس.با سپاس

  6. دوست عزیز سلام
    اگر تمایل دارید مدیریت قوی تری بر وبلاگ خود داشته باشید،امکانات بیشتری به مخاطبین خود ارائه نمایید و یا یک گام بزرگ برای ورود به دنیای وب مستران بردارید ما توصیه می کنیم همین امروز از امکانات رایگان ارائه شده توسط تیم اندیشه ی برتر نهایت بهره را ببرید و با تبدیل وبلاگ خود به وب سایت خواسته های خود را محقق کنید.
    هم اکنون اقدام کنید و از امکانات دامین و هاست رایگان برخوردار شوید
    http://designer.moshakhasat.com
    همچنین در صورتی که تمایل دارید از طریق وبلاگ خود کسب درآمد کنید آدرس زیر را نیز حتما ملاحظه بفرمایید
    http://www.moshakhasat.com/index.php?route=information/information&information_id=9
    با تشکر
    ۱۳۴۵۴۲۷۲۸۱.۰۶

  7. سلام بر ميس
    خوبيد؟
    راستش بحث اين مرغ عزيزترازجاني رو كه گفتي جالب بود !! حالا ديگه بايد توي قصه ها و متون قديمي بدنبالش بگرديم !!
    اما يك چيز از همه مهمتره و اون اينه كه بايد ايستاد و فقط به پيشرفت فكر كرد! حركت روبه جلو مايه افتخاره و الا اسير مشكلات شدن جز نا اميدي و بدبختي نتيجه‌اي ديگهبهبار نمياره !!
    (سلامتت رو آرزومندم. ميس عزيز من پيشاپيش عيدت هم مبارك باشه )
    ارادتمند هميشگي: پسرخوندت

  8. فضای این نوشته من رو یاد آلیس در سرزمین عجایب می ندازه. یه فضای کاملا فانتزی که اصلا ایرانی نیست. با این مقدمه چیزی که به نظرم درست نیست استفاده ی گاه و بی گاه از اصطلاحات(اسامی خاص) از جمله فسنجون و … که باعث می شه تکلیف من خواننده مشخص نشه که با چه جنس اثری(داستانی) روبرو هستم. یه جورایی تو ذوق می زنه! مخصوصا اینکه دارید از حادثه ای حرف می زنید که تو ایران اتفاق افتاده پس چه بهتر که کاملا ایرانی می نوشتید(که قطعا تاثیر گذاریش بیستر بود). کاش همون قدر که به توصیفات اهمیت میدید(که البته ضروریه) به قصه نیز توجه میکردید. قصه کمه.تنها جایی که دوست داشتم اونجا بود که پسرک(باکره) تو دنیای واقعی میس بهش زنگ می زنه…و من منتظر می مونم که چه اتفاقی قراره بیفته و … پایانی که دوست نداشتم چون احساس کردم یه پایان زورکی بود. چاکریم.

  9. فضای این نوشته من رو یاد آلیس در سرزمین عجایب می ندازه. یه فضای کاملا فانتزی که اصلا ایرانی نیست. با این مقدمه چیزی که به نظرم درست نیست استفاده ی گاه و بی گاه از اصطلاحات(اسامی خاص) از جمله فسنجون و … که باعث می شه تکلیف من خواننده مشخص نشه که با چه جنس اثری(داستانی) روبرو هستم. یه جورایی تو ذوق می زنه! مخصوصا اینکه دارید از حادثه ای حرف می زنید که تو ایران اتفاق افتاده پس چه بهتر که کاملا ایرانی می نوشتید(که قطعا تاثیر گذاریش بیستر بود). کاش همون قدر که به توصیفات اهمیت میدید(که البته ضروریه) به قصه نیز توجه میکردید. قصه کمه.تنها جایی که دوست داشتم اونجا بود که پسرک(باکره) تو دنیای واقعی میس بهش زنگ می زنه…و من منتظر می مونم که چه اتفاقی قراره بیفته و … پایانی که دوست نداشتم چون احساس کردم یه پایان زورکی بود. چاکریم.

  10. چرا انقدر ناراحت شدید؟ کاش روی منظورم بیشتر فکر میکردید.
    در ضمن چه یک نفر چه صد نفر چه فرقی میکنه شما برای چند نفر مینویسید؟ خود من همیشه به وبلاگتون سر میزنم چون احساس خوبی بهم میده.. اگه ناراحت شدین..ببخشید.

  11. تا امروز بهترین توصیفی که زلزله خونده بودم این بود:
    "زمین چنان لرزید که روی مجاوران از موی مسافران غبارآلوده تر شد و قصر توانگران از بخت هنروران فرسوده تر! هر سقفی آستانی شد و هر آستانی آسمان…"
    اما توصیف تو در چند خط آخر خیلی تکان دهنده تره.داستان کباب و هیزم رو میگم.
    نمیدونم این روزا چرا مردم اینجوری شدن.هرچی بیشتر داشته باشن کمک کردن براشون سخت تره. کسانی رو میشناسم که زلزله نیومده اوضاشون مثل زلزله زده هاست اما دو تا بیسکوییت و چند تا تکه لباس کهنه رو برای هموطناشون کنار گذاشتن اما یه عده موهاشون رو با چسب به بدنشون میچسبونن تا مبادا یه موقع کنده بشه!
    یعنی واقعا لبخند یه بچه یه بیسکوییت هم نمی ارزه؟!

  12. میس جان واقعا دلم برای نوشته هات یه ریزه شده بود . داستان رو از کجا به اون سورئال ذهنت بردی دختر فوق العاده بود

  13. میس جان واقعا دلم برای نوشته هات یه ریزه شده بود . داستان رو از کجا به اون سورئال ذهنت بردی دختر فوق العاده بود

  14. گاهی نمیفهمم چرا نمیتونم به هر  چیزی به اندازه خودش احساس اختصاص بدم. گاهی سهمش خیلی زیاده گاهی خیلی کم.
    میس عزیز سعی کن اینجوری نشی. یه جورایی توی اجتماع گم شدی.انگار یکی کنترلت میکنه. من هم اینجوریم ..یه درد مشترک
    ..این دفعه فاصله مطلب با دفعه قبل زیاد شدها.