زبانِ ناجی
ساناز سید اصفهانی
sanaz seyed esfahani, sanazseyedesfahani, ساناز سید اصفهانی, میس شانزه لیزه
گوشتِ حیوان را به میخ ِ بزرگی کوبید. حیوان نیمه جان بود هنوز . از خرخره اش ، خون شَتک میزد روی پرده ی چشم . مرد گفت :” تشبیه تسویه ، محاکاتِ ما شده در ترجیع بندی مکرر، هر روز و دَم دمه !” گفت و ساندویچ اَش را گاز زد . میس شانزه لیزه پنجه های چنگال قصابی را در گلوگاهِ حیوان فرو کرد . گفت :” یک دیلماج و منجم باشی باید بباشد تا بفهمم که تو چه میگویی . ” گفت و بعد دستانِ بی دستکشش را که خونی شده بود به پیشبندش مالید . پیشبند ، شُد بوم ِسفیدی با مُهرهایی از خون ِ زنده . غذا در دهان ِ مرد و میان ِ دندان هایش جان میداد . میس شانزه لیزه رو به طرف ِ مرد کرد و پرسید :” خوش مزه است ؟” مرد رو به طرف ِ پنجره کرد . پشت ِ پنجره پوره های برف می آمدند و میچرخیدند . میس شانزه لیزه چنگال را به طرف مرد نشانه رفت و بلند تر پرسید :” پس خوش مزه است که هیچی نمیگید قربان . اون چیزی که بین ِ نونِ تنوری داغ ،توی بشقاب ِجناب بود ، زبون ِ زنده ی این بی صاحاب بود . . . فکر میکنم مثل حلزونی هنوز میونِ نونِ برشته بِخَمه .” مرد لابد که زبان ِ زنده ی زبان بسته را جویده بود . انگار گوش هایش نمیشنید . مرد همچنان بیرون را نگاه میکرد . میس شانزه لیزه چنگال را پرت کرد روی میز . مرد برگشت و چنگال را برداشت و همان طور که ساندویچش را میجوید گفت :” ای بیچاره ! همه ی زندگانی تو اندرپی موازنه و مماثله در بگذشت ، اهمیتش در چیست که من زبانِ حیوانِ زبان بسته بخورم و تو بدانی که مزه اش خوش است یا زهر ِمار با این هیبت ِ ناسازوار و آن لحن ِ خوار ! ” میس شانزه لیزه روی برگرداند و چاقوی سلاخی را از روی کابینت برداشت . مرد عینگش را برداشت و گفت :” یک هجوی در کلام تو هست که . . . ” میس شانزه لیزه لبه ی تیز چاقو را روی پوست سرد حیوان گذاشت و مثل رنده کشید ش . پوست ور آمد و افتاد زمین . مرد گفت :” البته این بد هم نیست . ” میس شانزه لیزه به ساندویچی که توی دست مرد بود نگاه کرد که از میان ِ نان و کاهویش زبانی زنده لَه لَه میزند . پرسید :” شما که این همه دانا و باهوشید زبان ِ حیوانات را هم میدانید ؟” مرد گفت :” اول آن حرکت ِ مشبه به قصابی ات را تمام کن بعد . . . ” از کتِ مرد که کرم رنگ بود حباب هایی بیرون آمد که همه ی اتاق میس شانزه لیزه را پر کرد . توی همه ی حباب ها ، کلماتی بودند که برای خودشان در بی وزنی چرخ میزدند و به معادلِ امروزینشان خورده میترکیدند و روی زمین می افتادند . مرد گفت :” نگاه کن این ها کتاب های من هستند که کلمه به کلمه نقشِ زمین شده اند . ” میس شانزه لیزه خم شد . خم شد روی زمین و کلمه های جان دار را برداشت و چسباند به پوستِ حیوانی که تازه بریده بود . کلمه ها به پوست حیوان میچسبیدند . اتاق پر شد از کلمه ومرد و ساندویچ نصفه اش و عینک و کت قهوه ای اش میان ِ فوج الفبا فرو رفتند . اتاق را صدا پُر کرده بود . از نانِ برشته صدای بلند آواز اپرا می آمد . پنجره ی سقف اتاق را که اریب بود برف سبک ، شکاند و از سقف اتاق برف میریخت روی زمین . بر ف میریخت روی حیوانی که به قلاب وصل شده بود . برق میریخت روی موهای نارنجی رنگ میس شانزه لیزه . برف میریخت روی کلمه ترکیب ها .
از خواب پرید . نور افتاده بود روی انگشتان پایش . لحاف گوشه ی اتاق پرت شده بود . از خواب پرید و یادش آمد که هیچ چیزی از گذشته به یاد نمی آورد . همه ی درس و مشق هایش را از یاد برده . نور اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود . مثل دیواری طلایی . میس شانزه لیزه فکر کرد تعبیر برف در تابستان چیست ؟ هرچقدر فکر کرد مرد را به خاطر نیاورد . به دیواری نگاه کرد که حیوان نیمه جانی را سلاخی میکرد . بلند شد . به آشپزخانه رفت . شیر آب را باز کرد و سرش را زیر شیر گرفت . کسی به او گفت : حمام این جا نیست . این جا دستشویی نیست . این جا آشپزخانه است . ” میس شانزه لیزه شیر آب را بست . به پشت سرش نگاه کرد . صدا از کجا می آمد . کسی گفت :” من این جام ؟” گوشه ی در یک جسم کوچک تکان تکان خورد . میس شانزه لیزه دندان قروچه کرد ، پشه کش را برداشت و دوید طرف در . شر کوچک شروع کرد به دویدن و خندیدن . :” این جام . ” شی مثل سوسک یا موجودی زنده شروع میکرد به کش آمدن و پرواز کردن و جا به جا شدن . میس شانزه لیزه جارو را برداشت و پشه کش را انداخت . :” چی هستی تو ؟ بیا برو گم شو بیرون .” گفت :” من یه سلول ام “
غروب که شد میس شانزه لیزه و سلول پشت میز نشستند و میس شانزه لیزه آخرین نخ سیگارش را میکشید و پاهایش را با استرس تکان میداد . سلول یک لحظه از حرف زدن و وراجی دست نمیکشید . میس شانزه لیزه فکر کرد چطور میتواند از دست همچین کنه ای راحت شود . پاک خوابش را فراموش کرده بود . . . ناگهان توی ذهنش جرقه ای زد . با کلمه . بلند شد . سیگارش را انداخت روی زمین و با پا خاموشش کرد . کف پایش سوخت . چشمش را دوخت به سلول با صدای نرم و آهسته . . . زیر لب گفت :” دور شو ! . . . دور شو ! ” سلول که برای خودش داشت چیپس میخورد و کش می آمد و بالا پایین میپرید ، خندید . خودش را به نشنیدن زد . میس شانزه لیزه پایش را زمین کوبید :” دور شو ” . . . باید با همان کلماتی که توی خواب دیده بود از پس این موجود ریز لعنتی راحت میشد . ” در آغاز هیچ نبود . کلمه بود و آن کلمه خدا بود . ” سلول از دست میس شانزه لیزه خسته شد و آرام گرفت اما دور نشد . زیر پای میس شانزه لیزه علف های هرز رشد کردند . همه ی ساکنان آن ساختمان رفته بودند سفر سال نو . . . هیچ کس نبود . . . بزی از بیرون وارد خانه شد و علف های زیر پاهای میس شانزه لیزه را میجوید . میس شانزه لیزه با آوایی که شبیه اپرا بود همچنان ادامه داد :” دور شو . . .دور . . . شو دور ِ دور . . . ” سرانجام . ناگهان سلول بی اینکه دور شود . کور و کر شد و مثل حشره ای که امشی بهش زده باشند . افتاد روی زمین . بز ، سلول ِ مزاحم را با علف های هرز توی دهانش گذاشت و جوید و بعد از پله های ساختمان پایین رفت .
هفت چیست ؟
هفت نام برنامه ای ست که بهروز افخمی که سابقه ی فیلمسازی اش بعد از گذشت از مرز زمانیی خاص به سقوط منتهی میشود در کافی شاپی با دکورهای لایتچسبک در برنامه ای به نام هفت که پیش از این – زنده – و توسط فریدون جیرانی اداره میشد ، روی صندلی مینشیند و هیچ فیلمی را هم ندیده است و قهوه اش را میخورد و همه نقد ها را به خدایگان نقدش آقای فراستی واگذار کرده . . . با منشی غیر هنری در برنامه ای که اذعان دارد سرگرمی ست – زیرا سینما هدفش سرگرمی ست – هنر را به خاک و خون میکشد و متعفن میکند و هدفش هم همان طور که گفت همین است . عجیب اینکه در این برنامه تکه پراکنی های شگفت انگیزی هم میشود . مثلا مانی حقیقی را مسخره میکنند و میگویند کسی که باباش نعمت بوده و بابابزرگش ابراهیم گلستان باید هم اژدها وارد میشود بسازد . اصلا مسئله مانی حقیقی نیست . . مسئله ذکر اسم گلستان است که در این برنامه حرام نیست . مسئله این است که میبینی افخمی فیلمی ندیده و همه چیز را به یک از گرد راه نرسیده واگذار میکند . . . انگار که داری تیتر اخبار را میشنوی . . . چیزی که قرار است نقد شود به راحتی به فیلم صفی پزدانیان پیچ داده میشود . از لیلا حاتمی چنان صحبت میشود انگار تنها زن سینمای ماست که میشود لیلا حاتمی صدایش زد و تنها زنی ست که میشود اگر موی سرش هم بیرون است باز هم در شبکه ی سه و یک و دو و . . . نشانش داد و ممیزی نمیخورد . . . تنها زنی ست که با همه ی سابقه ی بازیگری اش . . . روی هم رفته پنج سکانس تکان دهنده ندارد و همه ی مردها عاشق مظلومیت او هستند که از چشم هایش میبارد و زیر پوستش شیطنت فوران میزند . این او را آن چنان خاص میکند که بحث هم منحرف میشود . بهروز افخمی در این برنامه طوری از برنامه ی تولیدی دفاع میکند انگار که برنامه ی زنده گناه و جرم است . چه خوب است بدانیم زمانی برنامه ی زنده موفقیت لازم دارد و جسارت ِ حضور . . . ما زمانی اجراهای تئاتر زنده در همین ایران داشتیم آقای افخمی . . . زمانی که شما کوچک بودید . . . ما زمانی به این که چه کسی در این برنامه ی زنده چه میگوید بیشتر اهمیت میدادیم . . . سرگرمیی که از آن دم میزنید در این جا با زنده بودن و تولیدی بودن فرق کرد چطور ! برنامه ی زنده . . اجرای موسیقی زنده . . مهارتی میخواهد که شاید و همه میدانند چرا در این روزها دکانش بسته شده . . . اما شما از آن دفاع نکنید و مردم را خر فرض نکنید . به چه حقی با این لحن زشت و ادای آقازاده بودن با ملت صحبت میکنید ؟ شما حتی منش یک هنرمند را هم ندارید . فریدون جیرانی اگر دندان های بدی داشت و به او خرده میگرفتیم اگر در برنامه اش از فریماه فرجامی گفت و امین تاریخ جوابش را داد یقینا مجله خوانده . . .فیلم دیده و اصلا با شما قابل مقایسه نیست و عجبا که او را کنار شما میبینم که نشسته است و با موبایلش بازی میکند ! . . . حالا قرار است هفت را هم به خنده در بیاورید ؟ برنامه طنز و مهران مدیری داریم . شما بهتر است بروید و سعی کنید یک شوکران بسازید و دست از این کار بکشید چون آتیه ی خوشی ندارد . . . امروز در رادیو سالار عقیلی در برنامه ی زنده . . . برنامه ای را داوری میکرد که شبیه برنامه ی آکادمی موسیقی گوگوش بود . . باعث تاسف است که نمیشود این برنامه را دید . . . باید فقط شنید . . . کاش این برنامه ی زنده ی رادیویی . . با یک دکور درست و استخوان دار . . .در تلوزیون با حضور سالار عقیلی و زنده ی زنده ساخته میشد حداقل میزدید توی پوز شبکه ی پدرسوخته ای که من و توست نه ؟شما واقعا چه برنامه سازی و مدیریت هوشمندی دارید !