میس شانزه لیزه ، قبل از اینکه کفش های پیروزی اش را بپوشد و راهی سفر شود ، تقه ای به شیشه ی بیجان آمپول زد و با چشمانش با مایع بی رنگ درون آمپول چشم دوخت ، مثل همیشه سر آمپول را با حرکتی که درش حرفه ای شده بود ، از تنش جدا کرد ، آمپول دیگر سر نداشت و دهانش باز بود تا سوزن تیز سر باز ، بمکد همه ی مایع درونش را ، سوزن و مایع درون آمپول در آمیختگی کوتاهی ، به عضلات بدن میس سفر کردند ، مایع درون آمپول جاری شد در خون بدن میس ، باید به یک جایی از مغز یا یک جایی از بدنش میخورد تا او را از این حالت بکشد بیرون ، میس ، سوزن را بیرون کشید ، به نیم تنه ی خودش که بی جان ، افتاده بود روی آینه ی اتاق خواب دو نفره نگاه کرد ، آمپول را انداخت کنار و سرش را میان موهایش پنهان کرد و نفسی کشید ، سخت تر از کشیدن یک سیگار . . . بلند شد و پنبه الکل را با الباقی چیزها انداخت تو ی سطل زباله . . . فکر کرد چمدانی که دم در گذاشته کوچک و سنگین است و روزهای آخر عمرش را میگذارند … چمدان کهنه ای که پر از البسه ی بافتنی و کلاه و کتاب و نوشته و جوراب های چسبان رنگین کمانی بود . . . میگفتند آن جا ، یک شانزه لیزه ی ثانیویه است .میس از قبل در همان جا یک اتاق اجاره کرده بود ، در و پنجره را بست و شیر گاز را . رفتن همیشه سخت بوده مخصوصا به جایی که نمیشناسیش ، هیجان انگیز بوده ، دیدن چیزهایی که هیچ وقت ندیده ای ، و جدا شدن از همه یچیزهای کپک زده ای که تو را بیدلیل به مکان زندگیت وصل میکنند …دلهره ی شیرینی که هم خوب است و هم بد مثل پا در هوایی یک جور حس تعلیق ، مثل اثر یک آمپول شفا بخش ، مثل در هوا بودن ، مثل توی کما رفتن ، یک جورهایی برزخ ، پاره شدن ثانیه ها ، پرده را کشید . بیرون هوا سوز داشت . خبری نبود از برف و باران و … انگار نه انگار که زمستان در راه است . ستاره ها چشمک میزدند بسان مرده هایی که تو را میبینند و به احوالت پوزخند میزنند ، ستاره چیزی که دستت هم به او نمیرسد . میس کفش های قرمزش را پوشید و کلاه بر سر گذاشت و پالتوی سورمه ای بلندش را تنش کرد . خز دور گردنش را دوست داشت ، شاید برای آن بوی جادویی بود که 8 سال بود روی آن خز جا خوش کرده بود و میس را پرت میکرد به گذشته .میس ، فکر کرد که چقدر بزرگ تر شده و این بزرگ شدن چقدر بهایش سخت بوده اما هنوز خودش را مثل دخترک کبریت فروشی میدید که شب سال نو زیر برف ها با هر کبریتی که روشن و خاموش میشد روشن میشد رویایش و خاموش میشد …زود …بیدوام …آرزوهای کوچکی که پشت پنجره ی خانه های محقر میدیدشان … دور زد ، پله ها را پیچ ، زد ، خاطره ها را ، توی سرپایینی خودش را هل داد به آستانه ی در چوبی سیاه … چمدانش در دستانش سنگینی میکردند … انگار که وزنه ای ان را به اعماق زمین بخواهد بکشد … یا جاذبه ی عجیبی ، مردم مثل ارواح سرگردان راه میرفتند ، داستان های مترحک سردرگم . . . واکسی دم در و رفتگر محله یا که دلقک همیشه مست آن دور و برها … همگی با نقاب و همگی غرق در روزمرگی … مرد بی سر که یکی از داستان های این جزیره را به خود اختصاص داده بود به جای مرد کالسکه چی دنبال میس آمد . میس سوار شد و شلاق در هوا صدا …یاد دستانش…دستان مادرش افتاد … انگار که به صورت خودش سیلی میخورد … اسب ها شیهه زنان از کنار مردم گذشتند ، کارامل برگه های امتحانی در دستش بود و یک خودکار کنار گوشش و یک خودکار توی جیب شلوارش و دیگری در دستانش …داشت تند و تند مینوشت و میدید و عکس میگرفت . شاتر … از کنار توسکا گذشتند که ریشه های بزرگش تا روی آسفالت سخت خیابان آمده بودند و در پاییز از پرزهای سختش رز شکوفه زده بود . . . میس به توسکا نگاه کرد و رفتند س.ی ستاره ها . هوا خیلی عجیب بود ، آن بالا ، مه غلیظ ، روی همه ی آرزوها را مثل سنگ لحد پوشانده بود . میس از جیب چمدانش شیشه ی -بارش-برعکسش- را برداشت و گلویی تر کرد . . . شیشه ی کالسکه بخار کرده بود . میس یک قلب کشید و تویش یک عدد نوشت بعد با دستخطش یک چیزهایی روی شیشه ی کالسکه کشید . رسیدند به جایی که مثل خوابهای تکراری آشناست .
مردم با هم حرف میزدند ، صدایشان را میشنیدی اما معنای کلامشان را نمیفهمیدی .چه زبان آشنایی ! میس توی کالسکه نبود ، سوار فولکسی بود که به اندازه ی همه ی آرزوهای دوران کوچکی اش بزرگ بود ، خطوط اضطراب در قلب میس پاره میشدند ، مثل لباسی که کش باف باشد و نخ را از میله ی بافتنی در بیاری و بکشی وییییژ …شکافتن همه چیز … از نو شروع کردن . . . مردم مهربانی را دید که انگار قبلا دیده بودشان … درخت ها ی بلند و تنومند آن جا ، هر کس را یاد مرد مهم زندگیش می انداخت ، پدری ، یاری ، پسری ، همسفری ! به محله ای رسیدند که باید .
جایی که پاتوق بود ، پر از مغازه های قشنگ و پر ررنگ و انگار دیگر هیچ چیز سیاه سفید نبود ! ک ا ب ا ر ه هایی بودند که اسمهای قشنگی داشتند ، زن ها کلاه هایی بر سر داشتند ، مثل فیلم هایی که یادش نمی امد اما قبلا دیده بود ! شاید شبیه جایی که پروانه ی معصومی با ان کلاهش با لباس سیاه در فیلم کلاغ میان مردم و کالسکه ها راه میرفت، جایی که دنبال خاطرات مادرش بود و درون آن ها راه میرفت ! آن خیابان پر بود از سینما و کافه و مردمی که کتاب خوانده بودند و حرف هایی برای زدن داشتند . . . مردمی که داشتند تاریخ میبافتند . . .
مردمی که بین سنت و مدرنیته همیشه در حال گیج خوردن بوده و هستند ، جایی که در حال توسعه بود . . . راننده میس را دم هتل پیاده کرد . . . میس وارد هتل شد ، همه چیز شبیه خوابش بود ! فرش های قرمز و مردانی که انگار موهایشان را واکس زده بودند و زن هایی که به زبان فرانسه آشنایی داشتند … مردمی که خیلی هاشان شاد نبودند … میس اتاقش را که دید که که در خانه ی پدری اش باشد . دیوار ها مخمل آبی ، تخت لحاف پرغو … آباژور ، کلاه نارنجیی سرش بود و یک زیر سیگاری روی میز کنار پنجره بود . در آن پنجره ….نه …پنجره ای که در بود ، باز میشد به بالکنی که تویش یک صندلی حصیری داشت و رو به خیابان باز میشد و مردم در حال پرسه زدن در روزمرگی هایشان دیده میشدند . میس ، چمدان را گذاشت و زد بیرون … توی خیابان پوستر هایی بود که نمایش در حال اجرایی را خبر میداد . میس ایستاد و پوستر را خواند ( رویای نیمه شب تایستان ) در سینما – – -، ؟ برایش خیلی عجیب بود که تئاتری توی سینما اجرا میشود . به صف طولانی تماشاگران پیوست . فکر کرد چه شب شگفت انگیز و رویایی با رویای نیمه شب تابستان شروع کرده .
**
رویای نیمه شب تابستان به کارگردانی حمید پورآذری در سینمای – – در لاله زار بهمن ماه دوباره تماشاچی هایش را به دست رویا و جریان سیال ذهن میسپارد . در ادامه ی مطلب بیشتر بخوانید .
***
حمید پورآذری درباره اجرای نمایشی بر اساس نمایشنامه “رویای نیمه شب تابستان” در یکی از سالنهای متروکه سینما در خیابان لالهزار تهران به خبرنگار مهر گفت: ما برای اجرای نمایش خود مذاکراتی با مالک سینما “برلیان” در خیابان لالهزار قدیم داشتهایم که البته هنوز به توافق قطعی نرسیدهایم اما موافقت ضمنی صورت گرفته است.
وی ادامه داد: باید از طریق معاونت سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و شورای نظارت و ارزشیابی ادارهکل هنرهای نمایشی اقدامات لازم را جهت دریافت مجوز اجرا انجام دهیم. قصد ما این است از نیمه دوم بهمنماه سال جاری نمایش خود را به صحنه ببریم.
سرپرست گروه تئاتر “پاپتیها” درباره دلایل انتخاب سالنی متروکه در خیابان لالهزار برای جدیدترین اجرای گروه یادآور شد: شهرداری تهران شعار “احیای لالهزار” را مدتی است که مطرح کرده و حال ما میخواهیم با اجرای خود گامی را در این جهت برداریم. باید ببینیم که شعار شهرداری در حد یک شعار باقی میماند یا شهرداری تهران و شهرداری منطقه 12حمایتهاییرا در جهتتحقق این شعار انجام میدهد.
پورآذری تأکید کرد:خیابان لالهزار هویت دارد و هر چقدر کهمغازههای الکتریکی بخواهند هویت آن را تغییر دهند این موضوع اتفاق نمیافتد. لالهزار در ذهن و کتابهای ما هویت خود را داشته، دارد و خواهد داشت.
وی با اشاره به حضور 130 جوان هنرمند در تولید و اجرای جدیدترین اثر گروه “پاپتیها” تصریح کرد: تا به این لحظه هیچ نهاد و ارگانی حمایتی از ما نکرده است.
حمید پورآذری اجرای آثار موفقینظیر “ادیپ”، “دایره گچی” و “دور دو فرمان” را با حضور جوانان علاقهمند به تئاتر در کارنامه کاری خود دارد.
چاقویم را برمی دارم و
روی چوب خط خاطره هایم
اشک دیگری را قربانی می کنم، تقبل ا…
سردرد را هم به بقیه دردسرها اضافه کن
با هر سیگار پایان این ماراتون نزدیکتر می شود.
تهوع سارتری خوب طعمی دارد
دردی که تلخی آن قهوه از پیشانیم برداشت هنوز مورمورم می شود
دهان روزنامه فروش محله بوی کونه خیار می دهد.
بارِ نامت را تا پای دار بر گرده خواهم کشید
بین من و تو
من اول خواهم شد.
چه فایده وقتی که نمیدونم کی هستید؟ به خدا اگه نگید کی هستین دیگه "نیمیام"! دست علی میدم قهر تا روز قیامت… من به مرگ نویسنده کافرم بانو.
i cannot see and not think. i am that f–king lunatic in the cave who could not just be complacent with the shadows and lie in his ignorance of that opening. things are hapenning up there, cant you see? what does it take to be called mad by your fellows?
خیلی برا خودم متاسفم که خبر این نمایش رو الان دارم میخونم چون درست بغل گوشم اتفاق افتاده و من اون موقع بیخبر بودم … اون هم کجاش! حول و حوش همون موقع بود که آخر شب داشتم با دوستم از سینما حافظ برمیگشتم خوابگاه که برف لطیفی باریدن گرفت و من که تماشای ساختمونای قدیمی لاله زار توی اون هوا به دهه های باصفای قبل "پرتم کرده بود" دست به قلم بردم:
چشمها را شستیم
جور دیگر دیدیم
جور دیگر که دیاری نشنیده ست انگار
وزن آهنگ افتاد
پرده ی شعر درید
قد سرو و کمر عشق خمید
دست یاری خشکید
دور شد خاطره ی خنده ی یاس
روی پیراهن سیمین سیاووش جوان
لکه ی خون خشکید
چرخ زد باز هوا
روی مرداب سیاه
و دو صد گوهر رخشان سپید
در ته آب خزید
برج و باروی پر از عشوه و طنازی مان
پشت سیمان عبوس
دست از شیوه ی دیرینه کشید
چشمها را بستیم
جور دیگر گفتیم.
ایمان دارم این کار ،مثل همه ی کار های حمید پور آذری
عالی میشه…
تخيلاتت را پر مغز و ساده مي نويسي ….دوستشان دارم
میس شانزه لیزه عزیز
همچنان بگووووووووووووووو
تواعجوبه ای
هفت هشت بارخوندم هنوزچیزی نفهمیدم وقتی فهمیدم نظرمیدم
منتظرمباش قول مبیدم
درضمن مهمترين انسان زندگي فقط يه نفره
اوني كه انسانه
توداستان ضیافت خودت رفتی جای کالسکه چی
پس اون بدبخت کجابود
و تو هم رویای نیمه شب زمستان من بودی وقتی من تند و تند می نوشتم و همه فکر می کردند دارم پایان نامه ام را می نویسم. اما میس ؛ گوش کن یه رازی بهت بگم. اون پایان نامه نبود. اون یه نامه عاشقانه بود که هنوز تموم نشده…
قلبي كه رگي به اون پيوسته نباشه واسه چي پمپاژ ميكنه !!شايد واسه بخيه خوردن رگي به بدنش ؟؟؟سالهاست كه تشنگي يك نمايش هست ولي اگه نمايشي هست مجوزي نيست و اگه مجوزي هست رمغي واسه ديدن كم محتواييش نيست
ali bud merci
سلام میس عزیز
نوشته ت هم حسی غریبی در من ایجاد کرد. خیلی زیاد.
دوستش داشتم.
مرسی
من عاشق همین یوفوریاتم .. که خاص خاصن!
لعنت به شما
که جز عشق جنون آسا
همه چیز این جهان شما
جنون آساست!!!
"شاملو