بنده با این نظریه ای که الان میخوام به طبع برسونم ، ممکنه خودم را در حضور دوستان، ادبا ، فضلا ، حکما ، فرهیختگان ، دانشمندان ، کاربلدان ، مسخره کرده و باعث خنده ی ایشان شوم . اما از آنجا که من میس شانزه لیزه هستم و در دنیای آزاد جزیره هر کاری که دلم بخواهد انجام میدهم …پس نظریه ام را همین جا به طبع میرسانم . . . هر چند موجب استهزا و مسخرگی دیگران شود . از آنجا که من میس شانزه لیزه در این جا کلی در مورد کتاب ( پرواز را به خاطر بسپار/ The Painted Bird ) اثر ( یرژی کازینسکی /Jerzy Kosiński ) کلی خودم را لت و پار کردم ، کلی سخن پراکنی کردم که تو رو خدا برید این کتاب رو با ترجمه ی درخشان ساناز صحتی بخرید، …. بخوانید ، اما انگاری آّب در هاون کوبیدم و محض رضای خدا ، خلق اللهی نیامد بگه آقام جان ما رفتیم ، کتاب را خریدیم ، خوندیم ، عجب شاهکاری بود یا که نبود ! بعد هم آمدیم این جا توی بوق و کرنا کردیم که های بیاییم (مرگ قسطی ) اثر ( لویی فردینان سلین ) رو بخونیم ، هیچ کس نگفت خوندم ، نخوندم ، باشه بریم بخونیم ، چه خوب باز هم سحابی …. نع ! انگار نه انگار ! بابا مگه ما آدمیزاد چقدر عمر میخوایم داشته باشیم ؟ چرا نمیرید کتاب بخونید ؟ اکثر ادبا ، فضلا ، فرهیختگان ، منتقدان ، آرتیست ها ، همگان رو میبینم که ماشاالله پای چت و گفت و گو و گفتمان و وقت کشی در کافه ها یدی دارند و شمشیرشون به آسمون میرسه ، اما برای دیدن یک تئاتر ، دیدن یک فیلم ، خواندن یک مقاله ، مصاحبه ، کتاب ، خمیازه میکشند و ای داد … یک روز به خودمان میاییم و میبینیم تیر از کمون در رفته و دندون مصنوعی توی دهن داره لق میزنه و ما موندیم و کلی کار نکرده ، حالا غرض چه بود … غرض ان بود که بگویم بنده تا این جای این کتاب 800 صفحه ای ( فی باب کتاب مرگ قسطی ) که نصفه خواندمش و دوستش داشتم با وجود همه ی احترامی که به جناب باری تعالی لویی سلین میگذارم اما باید بگویم کتاب (پرنده ی رنگارنگ یا پرواز را به خاطر بسپار ) بسیار استخون دار تر ، شسته رفته تر ، مرعوب کننده تر ، حیرت انگیز تر است . شباهت این دو کتاب در این است که هر دو به ذکر مصیبت های طفولیت خود نویسنده میپردازد و لویی و یرژی هر دو در کتاب هاشان از کودکیشان گفته اند اما کتاب کازینسکی کجا و مرگ قسطی کجا ! در هر دو با زندگی بچه هایی رو به رو هستیم که دنیای هولناک اطراف آنها ، سیاه است و ، زندگانی از همان بچگی پتکش را بر سر این بیچاره ها کوبیده . ترس ، تنهایی ، وحشت همیشه در زندگی این ها بوده ولی (پرواز را به خاطر بسپار کازینسکی ) بینهایت شاهکار است . دوستت دارم کازینسکی . البته جناب فردینان شما را نیز دوست داریم به خصوص که در پاریس برو بیایی داریم اما شما خودتان اگر The Painted Bird را میخواندید هم سرتان را از زیر قبر بیرون آورده و میگفتید : دمت گرم میس شانزه لیزه .
حالا این گفتن های ما چه فرقی دارد به حال خیلی ها . این جا در مورد همه چیز مینویسیم ، کامنتهای بی ربط میگیریم . اصلا نمیفهمیم چرا این قدر دیگر تاثیرمان کم شده . باری به هر جهت ما هنوز بر سر قولمان شاهنامه خوانی هستیم . کجا بودند دوستانمان که با هم میخواندیم و وعده ی کامنت میگذاشتیم ؟ باید در مورد شامپوی رنگ و آرایشگاه توی خیابون فرشته و حواشی سینما و … لب به سخن بگشاییم تا بلاگمان رنگ و لعاب بیشتری به خود بگیرد . همیشه نوشته هایی که بوی روزمرگی ، دوست پسرمینا و دوست دخترمینا و مادر شوهرمون و آبگوشت داشته باشه بوی عطر بهتری داره . مثل برنامه های تلوزیونی که مثلا بفرما -ماش- برعکسش کن / همه رو به صفحه های تلوزیون چسبونده . چند روز پیش داشتم به این کتاب (راز ) نگاه میکردم .دیدم در حواشی اش علامت زدم ” عین این جمله در کتاب شفای زندگی اثر لوییز هی ” نوشته شده . در نتیجه دنبال شفای زندگی گشتم و دیدم آره لوییز هی هم یه سری حرف ها زده که من نوشتم این توی 4 اثر از فلورانس اسکاول شین هم گفته شده . نمیدونم آیا واقعا قانون جاذبه در ذهن ما میتونه سرنوشتمون رو عوض کنه ؟ یعنی این مغناطیسم ذهنی وجود داره ؟ گاهی تو توی یه موقعیت 0 و 1 هستی و هر چقدر + بیاندیشی هم اثر نمیکنه . اما گاهی شاید درست باشه . . . یک مثال واقعی میخوام بزنم ، البته در مورد خودم اتفاق نیفتاده ، اما در مورد خانمی اتفاق افتاده که میشناسمش … سالها پیش توی کلاس زبان نشسته بودیم و به قول خودمون مکالمه ی زبان انگلیسی میکردیم ، اکثر ما زبان آموزان محترم که در متوسط سنی 22-25 سال بودیم در حال ابراز ناراحتی ها و شکست ها و بدبختی ها بودیم که ناگهان خانمی که از همه ی ما بزرگتر بود شروع کرد به فارسی با ما حرف زدن که شما چرا اینقدر نا امیدید ؟خودتون میتونید سرنوشتتون رو عوض کنید و به آرزوهاتون برسید . من کتاب کاترین پاندر رو خوندم و بر اثر اون کتاب عملیاتی انجام دادم و پسرم که سرطان خون داشت خوب شد و الان داره خلبان میشه . و ما پسر خوش قیافه و شیک پوش این خانم رو دیده بودیم . میگفت چرخه ی اقبال کشیده ، عکس پسرش رو در حال شادابی اون تو گذاشته و کنارش آرزوهاش رو نوشته …با این کلاژ ها بعد از زمان کمی به آرزوش رسیده و حتی میگفت گرین کارتش هم با همین تصویر سازی به دستش رسیده . توی کتاب راز میاد و میگه شما کاتالوگ دارید و بیاید به تصویرری که میخواید فکر کنید حرکتش بدید ، هر چی که باشه (تجسمش کنید ) اما فلورانس اسکاول شین میگه این کار رو نکنید باید بگید اون چه که خدا میخواد به زور تصویر ذهنی نسازید . بالاخره من نفهمیدم باید چه کرد . خوب میشه از تجربیات خودتتون در مورد این چیزا بگید . فکر میکنم بیشتر ما سخنرانی کیت وینسلت رو وقتی جایزه ی اسکار رو گرفت شنیدیم که گفت :” من اولین باری نیست که در این جایگاه قرار میگیرم ، بارها جلوی آینه ی حمام و با شامپو این جایزه رو گرفتم و وانمود کردم که این بطری شامپو جایزه ی منه اما الان اینی که دستمه واقعا مجسمه ی اسکاره ! ”
در مورد کتاب راز نخوندم!
اما امیدوارم چیزی فراتر از خوشبینی و تخیل باشه! نمی دونم!
!!
آره قبول دارم تو هی می نویسی و معرفی می کنی و ما هی گوش نمی کنیم!
اما قول می دم سر موعد به حرفات عمل کنم! بخونم! ببینم!
به قولم که عمل کردم میام و می گم!
من به قانون راز ایمان دارم واقعا جادوییه ای کاش از همون سالهای اول زندگیم کشفش میکردم …. من با افکار خودم به خیلی چیزهایی که خواستم رسیدم و خواهم رسید چه کوچیک چه بزرگ
سلام به رفیق : میس شانزلیزه……حال شما؟
وبلاگ خوب وفرهیخته ای داری رفیق..
باداستان کوتاه: گل های خانه ی مامی..به روزم.
سلام بسیار زیبا و قشنگ بود
اشتباه شد و یکی خالی اومد نظرم.
از اونجایی که مدتیه تو کتاب خوندن عجیب تنبل و بی حوصله شدم همون موقع پرواز را به خاطر بسپار رو رفتم و خریدم واما هنوز بیشتر از ۳۰ صفحه ازش نخوندم .(شرمزده) باید بگم در همین حد ترجمه ش رو خوشم اومد .اونم من که وسواس دارم در این زمینه .مرگ قسطی رو البته نه خریدم و نه خوندم.من هم مجددا بعد از یک دوره بی فعالیتی سر قولم برای شاهنامه خوانی هستم اما خیلی عقبم .
در مورد راز و شفای زندگی اینها من هم نمیدونم درسته یا نه راستش ته دلم دوست دارم درست باشه .من هم مثل تو فکر میکنم میتونه درست باشه چرا که نه ؟هر چند تجربه ی خییلی خاصی ندارم در همین حد که مثلا یک روز چند صفحه ای از این کتابها رو میخوندم بعد جو گیر میشدم و یک چیزی رو مثلا میخواستم و این حرفها و اتفاق افتاده البته در حد مثلا خواستن یک هدیه ی خاص و اینها بوده.
تا جایی که من خوندم که نسبتا سطحی هم بوده راز مسئله اراده خدا و به صلاح بودن یا نبودن رو مطرح نمیکنه .اما اسکاول شین از اونجایی که یک مبلغ مذهبی و تعلیماتش بیشتر از هم ریشه تو مسیحیت داره تاکید میکنه که در حالی که تصویر سازی میکنید یادتون باشه که بخواید اگر صلاح بشه .
تو لیست انتظار کتابای نخونده م حتما این دو تا رو هم اضافه می کنم…
گفتی کیت وینسلت و کردی هلاکم…موجودی که نمیشه دوستش نداشت…
باید رویاهامون و باور کنیم…
دوست دارم میس شانزلیزه ی عزیز با احترام این برای شما…
امـــــــا…همه چی حور بود..معاون مالی و آموزشی هم در فردوسی منتظر نامه ی من…من حتی به دوستام سور هم دادم…باورتون میشه…چون شکی نداشتم…
مادرمان حتی میگفتن نکن این کارا رو بذار بشینی سر صندلی بعد اصلا نمیشه و این ها…منی که اینقد منفی بودم همیشه میگفتم چرا باید بد فکر کنم تا نشه..بذا ۱ بار خوب فکر کنم…روزی شد که نامه تایید را باید میرفتم بگیرم از فردوسی مشهد که زد و گفتن نـــــــــــــــــــــــــــــــــه…چون اون آقایی که باید ت جلسه میبوده کاملا من را فراوش کرده بوده اسممو و اون آقای دیگه هم نبوده و من دوباره موندم این جا…
از این دست مثال ها برایم زیاده است…
من با راز مخالفم..چون تو زندگیم دیدم که شاید فکر کردن من به ضرره تا نفکریدن…
این را میگم همه هم مسخره میکنن اما من این قدرت را دارم که به هرچی فکر کنم برعکس میـــــــــــــشه…لذا باید همیشه بد فکر کنم تا اتفاق خوبی بیفته…
..
این هم از تجارب زیستی برای تنفر ِ من از پدیده راز و کتاب و فیلم ِ راز که انگار پتک ِ تو سرم…!
زیاده گویی زیاده شد…
برقرار باشید…
بدرود
دروود بر میس ( که فعلا هم از ما عصبانی است و چگونه درستش کنیم اینو مانده ام…
نه جان ِ من…حان ِ من با من مهربون باشید هوم؟
از این رک تر؟
آره…!
بگذریم…
از راز بگم…
ببینید…من میگم از تجارب ِ زیستی راز وارانه ام….
من سال ۱۳۸۵ بعد N ماه تمرین برای کنسرت دف نوازی که بزرگترین گروه ایران بودیم و اینا…تمام قطعات آمادهه لباس ِ گروه آماده سالن اجرا همه چی..همه چی…تو فکرم من چون ردیف جلو بودم…به آدمهایی که جلو رومن فکر میکردم..به همه ی دوستام گفته بودم که بیایین دصدای دست زدن ِ مردم تو گوشم بود…از این بیشتر؟به دسته گلی که قرار بود خانوادم برام بیارن به همش فکر میکردم توهمم که نبود همه چی آماده بود…یهوو بزنه و ا.م.ا.م جمعه بگه نه…تا حالا گفتیم آره الان نه…
۲- برای انتقالی این ترمم و جدایی از این مخروبه…من زیادی هم امیدوار نیستم به موضوعات…اما وقتی امیدوارم خوشم میاد …همه چی جور بود…یعنی از طرف ِ دانشگاه فردوسی که خواهر ِ من اونجا میتدرریسه بهش گفتن نامه خواهرتون را بیارید واسه انتقالی…دانشگاه ِ خودمون هم که هیچوقت موافقت نمیکرد این بار کرد…تمام چیزها برابر با رفتن بود امــــ
در آخر من هم اون بخش سخنراني "كيت وينسلت" تو مراسم اسكارش رو واقعاً دوست داشتم. اما اين رو هم نمي شه كتمان كرد كه شرط اول پشتكار براي رسيدن به اون هدفه و شرط ديگه داشتن جسارت براي ايستادن تو اون نقطه ست وگرنه همه به جاي شامپو يه اسكار تو دستشون داشتن! اما من براي تو كه به نظر مياد هم پشتكار و هم جسارت داري آرزو مي كنم كه يه زماني جايزه اي كه در خور و شايسته ت هست تو دستت بگيري.
ميس جان! يه بار ديگه سلام! من بايد اعتراف كنم در حق آقاي سلين مقادير زيادي كوتاهي كردم. داستان اينه كه من كتابهاي "مرگ قسطي" و "دار و دسته دلقك ها" رو با هم خريدم و اول با "دار و دسته دلقك ها" شروع كردم و دروغ چرا، اين كتاب من رو جذب نمي كرد، سه چهار بار از اول شروع كردم ولي فضا ايجاد نشد كه نشد. همزمان با من همسرم داشت "مرگ قسطي" رو با لذت مي خوند و بنده هم كه از حسادت مرده بودم كلاً كه چطور اين سلين با اون سلين مي تونه انقدر فاصله داشته باشه. در هر صورت از اونجايي كه كتاب بنده هم به سرعت توسط همسر محترم سرقت شد بنده فرصت نكردم حسادتم رو ادامه بدم. به من توصيه شد كه بهتره اول "مرگ قسطي" رو بخونم؛ بعد "دار و دسته دلقك ها" معنادار مي شه. اينه كه بنده كمي وقت دادم به مغزم تا برداشتها و تفسيرهاي نادرستش رو ته نشين كنه. اما "پرواز را به خاطر بسپار" رو هنوز نخوندم و اسمش رو يادداشت كردم كه حتماً بخونم. راستش در مورد كتاب "راز" با عرض شرمندگي از اينكه يك دفعه به شدت مٌد و باب شد هيچ وقت رغبتي نداشتم كه طرفش برم. اما اگر ميس جان در موردش
سلام همون طور که حدس می زدم خیلی ناراحت شدی ….
اولا ابزورد نیست و ابزرده. درسته که u داره ولی "و "تلفظ نمی شه
راست می گی پستتو درست نخوندم اصلا وقتی عکس راز رو دیدم بعدش اسم اسکاول شین رو دیدم بعدش دیدم نوشتی نصفه خوندم
بعدشم اعترافات بی ظرافتت رو راجع به اینکه خودت چقدر از ادبا و فضلا و فرهیختگان فرهیخته تر و کتابخون تری خوندم دیگه کلا ناامید شدم …. اصلا این بحثم خیلی ابزوووورده جون تو
سلام ناراحت نشی ها ولی خیلی ابزرده که از کتابی که نصفه خوندی تعریف کنی اونم این همه ….البته من اینجوریشو خیلی می بینم جدیدا
راز رو قبول ندارم از نظر من دو دو تا همیشه چهارتاست
بعضی ها امکان رسیدن به یه هدفی رو دارن و طبیعییه که درباره ش فکر می کنن ….. بعضی های دیگه هم که امکانش رو ندارن هر چقدر هم فکر کنن فایده ای نداره
من اونقدر که از آدمها و زندگی می ترسم… از سوسک و ببر نمی ترسم. نمی دونم… گاهی ترجیح می دم اصلا به چیزی فکر نکنم. خیلی اوقات بوده که به هر چیزی که فکر کردم دقیقا برعکسش شده!….در مورد اون خانوم که تا پارسال تابستون ایران تشریف داشتند.
دوستت دارم میس
منم احتمال میدم شیوه ی برخورد غلط باشه و اینکه کمتر کسی احتمالا ان اموزه ها رو درست یاد گرفته و این جور حرفها .
میس دارم میخونم برواز رو به خاطر بسبار رو . عالیییه تا اینجا همون جور که تو گفتی .مرسی که هولم دادی برای خوندنش میس عزیزم .حالا احتمالا فردا اینطورها تمومش میکنم میام باز مینویسم
راستی دلمون گرفت انقدر پست دادیم و نظر ندادی
گاهی هم به ما فقیر فقرای بد قلم سری بزن
من زندگی را دوست دارم ولی زندگی دوباره می ترسم
عجب پست تمیزی ، حیف که تو جامعه کنونی میانگین مطالعه هر فرد ۲ دقیقه در ماه است ، اما همه نقاب آنالیا رو می بینن روزی ۲ ساعت !!! حاضرم شرط ببندم حتی ۶۰ – ۷۰ % خواننده های وبلاگت آنالیا رو بهتر از لویی فردینان سلین می شناسن !!!
البته قصد جسارت به حضرات رو ندارم ها ، بنده تنها به نیت بیان درد مشترک اجتماع امروزمان این موضوع را مطرح می نمایم
______
در پناه حق
سلام میس! من یک چند وقتی نبودم! نباید یک سراغی ازم بگیری؟ چرا اینقدر به من بی توجهی می کنی…شاید مریض شده بودم و داشتم می مردم ودر لحظات آخر دست سلین را میگرفتم و می گفتم تور خدا این دم آ خری میس را بگید بیاد ببینمش…سلین هم می گفت :بی لاخ!
تو چه طوری دلت امد مرگ قسطی را نصفه ول کنی…قبلا هم بهت گفته بودم که من مدیر مرکز سلین شناسی ایران و اعراب بودم…
در ضمن این سی دی راز راهم بنداز دور اینا همش علکی است دکتر هولا کوئی گفته…
تو وبلاگم یک بخش دارم به نام چهره محبوب هفته بیا ببین عکس چه شخصی را گذاشتم…ای نا مهربون