و بله که هنوز هم ستون فقراتم درد میکند ، بله که مهره هایم را حس میکنم . حس میکنم چون که مثل گوله های به هم چسبیده ی عمودی ، بی اینکه مفصلی بینشان باشد ، من را آونگ وار نگه داشته اند . بله که خسته ام آقا . البته که از شما هم خسته ترم ! کدام یک از شما میتواند ادعا کند که دردِ من را میفهمد ؟
بعد از این همه سال هنوز بوی زُخم ِ گوشتِ تنشان در مشامم پیچ می خورد . همچین یک جوری میشوَم و اگر میتوانستم بجنبم ، حتما همین جا سرِپا میلرزیدم . بیچاره من ! بیچاره تن ِ من ! تنی که نمیتواند حتی بلرزد ! زکی هی ! باید خیلی عمر کنی تا بفهمی وقتی اراده ات ، دست خودت نیست و دست عده ی دیگر است و خودِ خودت برای این زندگی بیخودی ، نمیتوانی خودی نشان بدهی ، چقدر قافیه را باخته ای ! هاه ! خُب که چه ! من بوده ام ، هستم . از همین قافیه باخته های صحنِ معرکه . . . از همین ها که هیچ اختیاری از خودم نداشتم و ندارم . از روزی که مروارید قهر کرد ، حال و روزم به این جا کشیده شده . ببینید که چقدر بیچاره ام ، که قبل از مروارید و بعد از مروارید هم ، زندگیم بدبختی بود . البته این را دارم امروز میگویم ، یک زمانی از همان دوره ی قبل از مرواریدی ، راضی بودم از زندگی این طور هم نبود که نک و نال کنم . . . البته هر بدبختیی یک جنسی دارد خُب . . . این طور بگویم که هر بدبختی یک یادگاریی دارد ، یک چیزی که بهش وزن میدهد . به بدختی وزن دارم فکر میکنم . بد جوری سنگین است . من در این تقسیم بندیِ بعد از قهر مروارید و قبل از قهر مروارید ، یک جورهایی لنگ در هوا وا مانده ام و هنوز هم نمیدانم بعد از قهر او چقدر از وضعیتم راضی ترم . هستم ؟ نمیدانم . به این لنگ در هوایی و ول معطلی نمیگویند ؟ این طوری که میگویم شاید متوجه نشوید . بعضی چیزها گفتن ندارد خُب ، بعضی چیزها را نمیشود گفت چون گفتنی نیستند . حرفِ من که این طور توی دلم باد کرده ، از آن دست حرفهاست که رویش را ندارم بزنم اما گفتنی است . باور کنید گفتنی است . به شنیدنش می ارزد . امان از دستِ این مروارید !
ما به زندگی روزمره مان عادت کرده بودیم . ما برای خودمان سرشناس شده بودیم . هنوز یادم نرفته که سرِ تسمه ی بنده ، چه دعوا ها که نبود . داشتم به آن شکل زندگی عادت میکردم . به بوی گوشت و صدای خورد شدن استخوان ها ، به دیدن شَتک زدن خون توی هوا ، چشم های زنده ی ماهی های از کله جدا شده ی کف ِ خیابان . خیابانی که خیس بود . . .سنگش خونی بود . با سطل آب نمک رویش را می شستند و مثل صحن ِ جاروب دیده اش میکردند تا مردم راحت تر رفت و آمد کنند . البته این کار را خود ِ نامردش میکرد . منظورم همان عاشق دل خسته ی معروفِ بازار ، جناب ِ بهمن خان است ! تو بگو بهمن خان یک ذره چیز توی دلش نبود . غرور نداشت . از هیچ چیز نمیترسید ، به خصوص از حرفِ مردم . او با آن سر و شکل و شمایل و هیبت و هیکلش، یک هو زد و ناغافل عاشق مروارید شد . دِ د ِ دِ… اصلا هنوز هم باورم نمیشود . مگر مَرد هم عاشق می شود ؟ از این عشق های در یک نگاه . عاشق شد و منِ بدبخت ، بیچاره شدم . خوب یادم هست دستش توی دستم بود و لبه ام تا ته توی خر خره گیر کرده بود . من را همان طور ول معطل گذاشت و همان طور که یک دل نه صد دل عاشقِ در یک نگاه اول ِ مروارید شد ، رفت جلوش و سیب های قرمزی که از سبد مروارید خانم روی زمین افتاده بود را جمع کرد . جمع کرد و داد دستش . قشنگ تصور کنید ، خم شد ،سیب ها را جمع کرد و داد دستش و تازه نیم نگاهی هم به رویش انداخت . ای دل غافل ! اصلا باورم نمیشد داشتم چه میدیدم . . . همیشه از این می ترسیدم که بهمن هم یک روزی مثل همه ی مردها عوض شود که شد ، عوضی شد . او هم ، مثل من زندگانی اش به دو قسمت تقسیم می شد ، بعد از دیدن مروارید و قبل از دیدن مروارید . من حسابی از چشمش افتاده بودم . او دیگر تن به کار نمیداد . بی خود نیست که الان من این طور، با این سر و وضع ایستاده ام و مروارید این طور غنبرک زده و نشسته رو به روی شومینه .نشسته و دارد به هیزم های شعله ور نگاه میکند و لابد توی هر لهیبِ آتش ، دلش الو میگیرد ، یا چه میدانم دلش برای بهمن خان تنگ می شود . لابد نه حتما . بله حتما دلش برای او تنگ می شود . مثل من که دلم برای بعضی روزها تنگ میشود . همه ی ما دل داریم خب .همین پشه ای که یک هو توی سرش میزنیم هم دل دارد . همین برگی که زیر پا لهش میکنیم هم دل دارد . همین چراغی که بالا سر شماست دل دارد . او هم میترکد . او هم از حشره میترسد ، از انرژی میترسد او هم از سرد و گرما وحشت میکند . گاهی سکسکه میکند . داستان من فلک زده هم شد مثل داستان همین مروارید خانم از بس که توی گوشمان از این حرف ها زد . تقصیر خودش است ، هی از احساس و احساسیگری گفت . هی از شعر و شاعری گفت . با همین حرف ها دل بهمن خان را به دست آورد . دروغ نگویم من را هم خر کرده بود . یک جورهایی از خودم بیزار شده بودم . احساس میکردم سنگ شده ام . حسابی از خودم بدم آمده بود ، از بس که مروارید خانم به دلم انداخت که من قلب ندارم ، من روح ندارم ، یک جو وجدان ندارم و اصلا بیخودی ام . . .هی گفت و من از خودم بیزارم شدم . یک بار همین جور که تیغه ی من توی جگر فرو رفته بود و داشت متلاشی اش میکرد ، مروارید خانم گفت نیت کرده ، قسم خورده که لب به گوشت نزند . که این گوشت ، تنِ حیوانی است که قلب دارد، روح دارد . . . که خون ، توی سلول هایش جریان دارد و از این دست حرف ها . خلاصه از یک زمانی مروارید خانم ، لب به گوشت نزد و گیاهخوار شد و کار ما شد مرغ و جوجه .
شمایی که شما باشید ، بهمن خان و من که با هم دنیایی داشتیم افتاده بودیم دنبال جوجه و مرغ و شقه کردن بال و پرها و همه ی اینها . بهمن خان ، من را هر روز روی مصقله یک طوری میساباند که انگار حمام بروی و دلاک بخواهد با کیسه و سفید آب چرکت را در بیاورد . . . دقیقا همان طور . . . یک جوری میشدم . جان میگرفتم . دستِ بهمن خان یک قدرت به خصوصی داشت که قبلا توی دست هیچ کسی حسش نکرده بودم . بیچاره بهمن خان خیلی تنها بود . خودش بود و من و یک سماور و رادیو . من بودم و بهمن خان و برنامه ی نصف شب های رادیو . خلاصه کنم که کلا خلاصه بودیم . داشتم میگفتم اول صبح که میشد کارش این بود که من را از کنارش بردارد و با خودش ببرد توی آشپزخانه . پیچ رادیو را بلند کند و سلام صبحگاهی گوش دهد . گردنش را بشکند و آب سماور را پُر کند . قبل از اینکه آب سماور بجوشد ، دست و رو نشسته و رخت خواب جمع نکرده، من را به مصقله میکشید و کلی قربان صدقه ام میرفت . احساس میکردم یک کسی دارد ماساژم میدهد و همه ی تنم ورز می آید . چشم های بهمن خان برق میزد و من به او چشمک میزدم . نور تیغه ی سخت کاری شده ام و ستون فقراتم توی چشمش نیرویی میداد که میفهمیدم . بعد دسته ام را نوازش میکرد وبا یک دستمال مخصوصی که عین مخمل نرم و لطیف بود دسته ام را تمیز میکرد . من را رو به روی چشمش میگرفت و با شعف و غرور نگاهم میکرد . ما با هم کار میکردیم . او به من به چشم دست ِ سومش نگاه میکرد . من سر خیلی ها را بریده بودم . فلس های زیادی را رنده کرده بودم ، کلی گوشت تکه تکه کرده بودم . کار بهمن خان را راه انداخته بودم . برای همین هم یک جوری توی بازار معروف بودم . اسمم افتاده بود سر زبان ها . انگارهیچ وقت کهنه نمیشدم . . . کُند نمیشدم . زنگ نمیزدم . بهمن خان و من قلق دست های یکدیگر را پیدا کرده بودیم و با همکاری هم خوب نان در میاوردیم . اگر بخواهم درست شیر فهمتان کنم ، باید بگویم من و بهمن خان رابطه مان مثل رابطه ی نویسنده بود و کاغذش ، مثل نقاش بود وقلمش ، مثل نوازنده بود و سازش . . . چطور بگویم آیا تا به حال شده که بخواهید توی یک لیوان مخصوص چای بنوشید ؟ انگار که آن لیوان یک سرزمین تازه باشد و اصلا مال شما و چایی خوریتان باشد ؟ من هم همین طور بودم من هم خاصِ بهمن خان بودم . به هم میآمدیم . این طور که من را توی دستش میگرفت و نوکم را توی دل و روده ی چیزی میکرد نه من میترسیدم و نه خودش . مشتری همیشه از بُرشش راضی بود .به نظرم بهمن خان باید جراح میشد . از همان ها که پوست را میبرند و جهت برش پوست را خوب بلدند . خلاصه بعد از اینکه صبح ها توسط بهمن خان تر و تمیز میشدم و جلا پیدا میکردم او میرفت و بدو بدو رخت خوابش را جمع میکرد و بیخ دیوار میگذاشت . پنجره را باز میکرد و میرفت مستراح و یک مدت طولانی همان جا میماند . بعد حسابی سه تیغه میکرد و با بوی صابون و ادکلون ارزان قیمت دستفروش بازار از مستراح بیرون می آمد . یک جوری که همیشه آماده و راضی بنشیند سر میز . البته میز که میگویم منظورم یک عسلی کوچک است . بهمن خان مینشست روی صندلی چوبی و نان و چایش را از کنار سماور بر میداشت و همان طور که کره عسل میخورد به من هم نگاه می کرد . بیشتر اوقات با قصاب ها و صیاد ها سر و کار داشتیم . هر از گاهی هم جگر، پاره میکردیم . با اینکه پوست سیب زمینی و سر خیار و در حلبی را در هم در آورده بودم اما تو بگو یک ذره در تندی من خللی ایجاد بشود خیر ؟ اصلا و ابدا ! همه ی کسبه میخواستند من را از دست بهمن خان کش بروند . برای همین بهمن خان داد روی دسته ی چوبی ام اسمش را کنده کاری کردند . رویش نوشتند تَبرِ بَبُرِبهمن تیزبُر!
از آن موقع به بعد بود که فکر کردم شناسنامه دارم . خیلی از خودم خوشم آمده بود . همه میدانستند اسمم چیست . حتی مروارید خانم . بهمن خان هر جا که میرفت من را هم با خودش میبرد . شب هم کنار دستش یا زیر بالشتش میگذاشت . انگار من برایش یک جور شانس می اوردم . پاک یادم رفت بگویم که بهمن خان من را از از صندوقچه ی آقاجانش پیدا کرده بود . آقا جانش گفته بود توی صندوقچه کلی خرت و پرت دارد و میخواست همه چیز را بفروشد . بهمن خان که آن موقع پسری بلند قد بود و تازه سبیل گوشه کنار لبش جوانه زده بود ، میخواست همه کاره ی خانه بشود ، گفته بود خودش صندوق را میبرد سر کوچه تا قراضه بخر ها ازش بخرند . توی راه در صندوقچه را باز کرده بود و میان ِ خرت و پرت ها من را دیده بود . من در آن شب زمستانی ، بین آیینه های شکسته و النگوهای شخص ناشناسی ، افتاده بودم یک گوشه ی صندوقچه . بهمن خان همان جا من را برداشت و توی جیب کتش کرد . خلاصه از همان موقع که پانزده سالش بود من را با خودش حسابی همراه کرده بود . یک جورهایی سنگ صبورش بودم . انقدر با من حرف میزد که کم کم گوش در آورده بودم . انقدر نگاهم میکرد که از شرمندگی چشم در آورده بودم و من هم جوابی با نگاهم به او میدادم مثلا یک برقی توی چشمش می انداختم . حتی خیلی اوقات که میخواست به بچه محل هایش ضرب شستی نشان دهد برای ترساندنشان من را در میاورد و چشم هایش را براغ میکرد و همه از او میترسیدند و جلدی دست و پایشان را جمع میکردند . برای همین معروف شدنش را مدیون من است . گاهی اوقات هم که لجش میگرفت ، همان روزهای جمعه که همه ی بالا شهری ها سینما میرفتند و بعد کنار آبشار جمع میشدند و بلال میخوردند و بستنی ، وقتی با یک ژیگولو دعوایش میشد ، من را از جیبش در میاورد و میکشید به تنِ ماشن . من و آن آهن ِ رنگ شده صدایی راه میانداختیم که زهره ی همه میترکید و خودم تا دو سه روزی سرم سوت میکشید . احساس میکردم که دست خودم نیستم . . . خودم به خودی خود دوست نداشتم این همه با من شیطنت کند اما چه کنم که کمال همنشین در من اثر کرد و بعدا هم از این شلوغ بازی هایش کیف میکردم . اصلا از اینکه شریک آزار و اذیت مردم میشدیم خوشم میامد . اما یک روزی ، که بعد از اتمام کارمان در دکان قصابی به خانه میرفتیم ، همین بهمن خان ِ یکه بزن ، دید که سر کوچه شان قلقله است . مردم جمع شده بودند و مثل ابر بهار گریه میکردند . همه توی سرشان میزدند . . . هیچ وقت یادم نمیرود . پاییز بود . اولین باران پاییزی روی شانه های پهن بهمن خان میبارید . . . سر کوچه پاهایش سست شد . همه یک هو برگشتند و به او نگاه کردند . بهمن خان همه ی خانواده اش را یک جا از دست داده بود . گاز همه شان را گرفته بود . بهمن خان از آن موقع به بعد ، شروع کرد به ذکر گفتن و غسل گرفتن و رفت و آمد با سید ِ محل . میگفتند مرد حاجت روایی است که دعایش میگیرد . از او میخواست دلیلی بیاورد تا بداند چرا یک شبه همه ی قوم و خویشش را از دست داده و مدام توبه میکرد ، مدام اعتراف می کرد . . . از شلوغ کاری هایمان میگفت . من را جلوی سید نشان میداد و میگفت با این زدم روی کاپوتشو خط خطی کردم . . . با همین . . من بدبخت را جلوی سید رسوا میکرد . . . خلاصه سید از او خواست توبه کند . نجیب شود . روح پدر و مادرش در عذاب بودند انگار .سید میخواست او تارک دنیا کرده و پاک بماند . اصلا عاشق هم نشود . فقط اگر خواست ، زنی بگیرد . مرد خانه بشود . برای همین بهمن خان یک هو از این رو به آن رو شد . سرش را می انداخت میرفت قصابی و میامد . دیگر با من هم زیاد حرف نمیزد . میخواستم زبان داشتم یک کم دلداری اش میدادم . بهش میگفتم آن بخاری خانه خراب بوده . . . ربطی به شیطنت های ما ندارد . اما نمیشد . همان طور که الان نمیشود . خلاصه الان هم که این وضع را دارم ، دارم سرپا جان میدهم . مروارید خانم من را از دست بهمن خان گرفت و شرط ازدواجش این شد که من را برای همیشه قاب کند بگذارد روی طاقچه و قید قصابی را بزند . بهمن خان که هنوز یاد از دست دادن خانواده اش بود در دکان را برای همیشه بست و نه سراغ من را گرفت نه سراغ مروارید خانم را و رفت که رفت . هیچ کسی نمداند او کجاست . من ماندم توی قاب و مروارید خانمی رو به روی شومینه .
سانازسیداصفهانی
ماهنامه ی ادبیات داستانی چوک
https://www.facebook.com/notes/%D8%B3%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%B2%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C/%D8%A8%D9%87%D9%85%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D8%AA%D9%88%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B4-%D8%B3%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C/664665100543914/