داستان
از قرار ، دلِ سنگ که شکست ، چشمهی جاری از جانِ سختش چنان جوشیدن گرفت و جاری بشد که مراتع سرسبز گشت و پاییز بهار و زمستان گلستان شد ، آن سنگِ ترکیدهی خرد شدهی مطرود ، با آن اضلاعِ تیز متلاشی شده سرخوش از گسستگی گفتند آخ که چه کیفی دارد شنیدنِ درد ، چه چسبید این ضجه شنیدن ، دلگشا شد ، هرچه خندیدیم به آن غُر و آه و چس ناله ، نفهمید ، اما ما از خنده ترکیدیم . آن آدم بیچارهی تنها از زهرِ ترک شدن و غصه گفت و شکوه کرد و همی لندید ما اما بر حالِ نانازش آن قدر خندیدیم تا ترکیدیم . پس دردِ قبضِ روح شده شفای سنگ است شفای جان سخت ماست .
آن ابرِ باران زای اما که هم آوازِ برق دل و رعدِ جان قلبها بود و قصهی اشکها را میدانست و راز بی کسی را در طالع میدید، آماسید در گنبد آسمان از بی صفتی سنگ ، یک گله فیلش را بالا سرِ چشمهی خودنمای جاری از سنگ گرد هم آورد ، به آفتاب رخشنده اشارت کرد “کین مراتع سبز شده از چشمهی جوشان دل سنگ ، نان از آبِ غصهی کسی میخورد که نداشت جز سنگ گوشی و کَسی و پناهی، ریشخند به رنج زده با لغز خوانی همی میچرد پای آوندان دشت ، وان سنگِ بد سرشت کز ترکیدن تیز شده ، شکر میگوید که آدمی دل گرفته دردش را به جان او ریخته ! این دل سنگ از سنگ نبود ای آفتاب ، بر این بیعاری بتاب . “
آفتاب آمد دلیل آفتاب*
شعاعش را فرو کرد بر زمین
چشمه خشکید و باد توفید و تکههای تیز ِسنگ خاک شدند و رنج آدم از چشمه بخار گشت بر پهنهی آسمان چسبید و به عرش رفت .
–
*مولانا
این داستان کوتاه اشاره به داستان سنگ صبور دارد . یک نقیصهی تراژیک است .
درد را باید به آب گفت که برود به دریا برسد به افق بچسبد به آسمان .
سانازسیداصفهانی