یکشنبه , ۲ دی ۱۴۰۳

خیال بازی

میس شانزه لیزه ، فکر کرد چون دختری نیست که کسی به خاطرش دست از آرزوهاش بکشه ، بهتره خودش دست از آرزوهاش برداره . پس یواش دستش رو از روی آرزوهاش برداشت و گذاشتشون توی صندوق و درش رو با قفل بست . هفت جفت کفش آهنی پوشید و هفت جفت عصای آهنی برداشت و یاعلی مدد راه افتاد توی کوچه خیابون که آی آقای مغازه دار این صندوق آرزوهای من رو بخرید فروشیه! اما شما که غریبه نیستید هیچ مغازه داری حاضر نشد صندوق آرزوهای میس شانزه لیزه رو بخره . میس هی این در و اون در زد و روزها و هفته  ها رو گذروند و دید انگار آرزوهاش خریداری نداره . یه شب که توی اتاق زیر شیروانی اش خسبیده بود و خواب صندوقچه رو میدید، دید که پری مهربونی ظاهر شد و گفت :” آرزوهات رو خاک کن .خاک پذیرنده است ” . میس شانزه لیزه بیدار شد . به صورتش آب زد و سرش رو از پنجره ی کشویی اتاق زیر شیرونی بیرون برد . باد سرد به صورتش خورد و میس شال مشکی بافتنی اش رو روی شونه هاش انداخت  و با موهای افشون راهی حیاط شد . بیل رو برداشت و افتاد به جون خاک باغچه . صندوقچه رو خاک کرد و سنگ قبر کوچیکی براش گذاشت و یه فاتحه هم خوند و با خیال راحت رفت بالا و افتاد توی جاش و چشماش گرم شد . صبح که بیدار شد دید زن خپل صاحب خونه اش ،در حالی که صندوقچه رو نبش قبر کرده بود، دم در ظاهر شد و فریاد زد :” دختره ی ننر چرا باغچه ی منو به گند کشیدی اگه یه بار دیگه بخوای از این کارا کنی یه اردنگی میزنم در ….ت و میگم هرررری” . صندوقچه را انداخت جلو پای میس و رفت . میس شانزه لیزه که غم، باد کرده بود روی دلش …نشست روی زمین و مثل ای کی یو سان فکر کرد … یه فکر بکر به ذهنش رسید . یه کاغذ برداشت و روش یه چیزی نوشت . یه ذغال برداشت به سر و صورتش مالید و یه لباس ژنده پوشید و صندوق رو برداشت و گذاشت رفت توی کوچه . مثل گداها نشست روی زمین . روی کاغذ نوشته بود :” این صندوق آرزو حراج شد ” اما دو سه روز گذشت و هیچ کس آرزوهای اون رو نخرید . میس که دید هیچ راهی واسه رهایی از دست آرزوهاش نداره نا امیدانه برگشت خونه . نشست روی صندلی راکینگ چیرش و هق هق گریه کرد .فکر کرد یعنی آرزوهاش این قدر بی ارزشن که حتی کسی نصف قیمت هم نمیخردش ! از خودش نا امید شد . برای همین فکر کرد بهتره فکر کاسبی رو از سرش بیرون کنه بالاخره یه جنتل من پیدا میشه که شکمش رو سیر کنه و بارش (برعکس کنسد ) براش بیاره و خرش کنه …پس بهتره آرزوها رو ببره بذاره دم در خونه ی یکی و بزنه به چاک . شبونه نقاب به چشمش زد و راهی محله ی بد شهر شد . آرزوها رو گذاشت اون جا و یه کالسکه گرفت و سریع برگشت خونه . دو- سه روزی داشت نفس راحت میکشیدو دیگه حتی خودش رو هم پاک از یاد برده بود . انگار بدون آرزوهاش هیچ شده بود . تا اینکه یه روز در خونه رو زدن . میس در رو که باز کرد دید بازرس ژاور اومده و صندوقچه رو هم گرفته دستش . گویا زنی رو در حالی که داشت آرزوهای میس رو به سرقت میبرد دستگیر کرده بودند . بازرس ژاور از نشونی آرزوها میس شانزه لیزه رو پیدا میکنه و آرزوها رو که حکم کفش های میرزا نوروز رو داشت برش گردونده بود . میس شانزه لیزه تشکر کرد و بازرس ژآور کلاش رو به نشونه ی ادب از سرش برداشت و دوباره گذاشت و با اون قیافه ی سردش از اتاق زیر شیرونی خارج شد . میس شانزه لیزه نشست روی زمین و صندوق رو گذاشت جلوش و گفت :” من با تو چه کنم ؟” یه هو فکری به نظرش رسید . هااااااان فهمیدم میخورمت . برق خوشحالی توی چشماش دوید و با شوق در صندوقچه ی آرزوهاش رو باز کرد تا بخورتشون . اما در کمال تعجب دید توی صندوقچه یه قورباغه نشسته و میگه :” غوووووووور “.

*

گفت :” بیا و اسم خودت رو روی جزیره بذار . “

گفتم :” نمیخوام “

گفت :” این همه کارا کردی بیا همه رو لینک کن . همه دارن این ور و اون ور کارای زیر پله ای و نوشته های  در پیتشون رو تبلیغ میکنن اون وقت تو حتی نمیخوای واسه کتابت تبلیغات راه بندازی چرا ؟

گفتم :” هیچ کدوم مصاحبه هام و نوشته هام رو (کار ) نمیدونم . هیچ دلیلی برای تبلیغ کردن خودم ندارم .  صادق هدایت با اون عظمتش معرفی خودش رو مسخره میدونست من که عددی نیستم. “

گفت :” بدبخت همه توی فیس بوک و این در و اون در دارن ال میکنن بل میکنن….تو چرا نه .”

گفتم :” همین جزیره در کهکشان به اندازه ی کافی منو از کتاب خوندن و بازنویسی هام گذاشته. بیام توی فیس بوک چی کار کنم ! اصلا حوصله ی این خاله زنک بازی ها رو ندارم . در دسترس بودن همیشه انتهاش زباله دونیه .”

گفت :” نوشته های بلاگت خوبه نذار کسی برش داره .”

گفتم :” همه ی این نوشته ها قسمت کوچیکی از یه رمانه “

گفت :” بیا خودت رو معرفی کن خر نشو . “

گفتم :” نمیخوام …. بذار میس شانزه لیزه مواظبم باشه . اون یه سپره واسه من . نمیخوام همینم از دستش بدم . “

 

 

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۰ نظرات

  1. فکر کنم بازم منظورمو نتونستم برسونم. منظورم از هفت سال عشق , عشق به کارم بود. به تنها چیزی که دارم. چیزی که باعث رسیدن به تعای با همون خدایی که تو گفتی میشه.
    موسیقی. با همه ی بدبختیا و سختیاش.

  2. مسئله اینست بودن یا نبودن !
    مصاعب میس شانزه لیزه بودن کم نبوده و نخواهد بود .

  3. امروز سر یه کلاس مزخرفی به اسم "اخلاق اسلامی" بودم‌, استاده می گفت این قدر نگین ای کاش… کاشکی…,به جاش  "توکل" کنین! دلم می خواست پا شم کتابمو بکوبم روی میز و داد بزنم: "ای کاش…."!!!

    آرزو کردن رو دوست دارم!

  4. سلام میس جون
    اینکه کامنت نمی نویسم فکر نکنی نیستما هستم همینجام . راستی غورباقه چی شو نکنه خوردیش؟چشمک…. خیال بازی !!!! ….چه اسم جالبی … فکرکنم یه جایی شنیدم متفکر ….آره اسم یه کتابه ….حتما" بخونش . البته اگه تا حالا نخوندینیشخندماچ

  5. در مورد ریسک پذیری موافقم در حد مرگ . در مورد عشقی هم که ازش حرف زدی بازم شدیدا موافقم چون هفت ساله دارم واسش جون می کنم – عشق انسان به انسان منظورم نیستاا-
    منظورم از سکوت هم این بود که باید واسه خودم نگهشون دارم و فقط خودم باید واسش جون بکنم , نه اینکه بزارمش کنار و بی خیالش بشم . در کل فجیحاً ممنون که کامنتم رو می خونی و می فهمی و سعی می کنی از تجربیاتت به منم بگی!

  6. میس جان توی یک فیلمنامه فرانسوی که متاسفانه دارم از انگلیسی ترجمه اش میکنم(چون من بر خلاف شما از موهبت دانستن زبان فرانسه محرومم) به جمله ای بر خوردم که دیالوگ یکی از شخصیتهاست و دوست دارم آن را به شما تقدیم کنم:

    "paris is very small for those who love each other with such a grand passion."
    "پاریس برای آنهایی که با چنین شور و حرارتی عاشق هم هستند خیلی کوچک است."

  7. بعضیها دستشون به آرزوهاشون نمیرسه حالا این یکی فرار میکنه! عجب!
    نمیشه آرزوها رو آتیش زد؟!
    سلام، کجایی میس سر نمیزنی؟
    گل

  8. خیلی ناراحت شدم مهدی سحابی مرد.با ترجمه هاش آشنایی داشتی؟یکی از بهترین های ترجمه از فرانسه بود.گریه

  9. قبلا شنیده بودم که : آرزوهای آدمی را باد ترانه می خواند.
    بعد تر فهمیدم ترانه نیست و یه چیزی شبیه مرثیه ست.
    باز بعد تر فهمیدم نه بابا باد آرزوهای آدمی را ناله هم نمی کند.
    باز بعد تر فهمیدم که مثله اینکه فقط خودمم که دارم وزوز می کنم.
    الانم به این نتیجه رسیدم که سکوت محضی بیش نیست.
    اونم سکوتی باید قیمش کرد.

  10. گویا زنی رو در حالی که داشت آرزوهای میس رو به سرقت میبرد دستگیر کرده بودند  این و خوندم یاد سکانس آخر مچ ژوینت افتادم.

    صنودقچه رو شبونه مینداختی تو آب.

    راستی : چخه باباخندهاخندهاخندهاخندهاخندهاخنده
    بازم راستی : اون غورباقه هه کی بود؟؟!؟

  11. درود میس
    چقدر نوشتی ما نبودیم
    باید سر فرصت بیام بخونم
    من هیچ وقت آرزوهام رو نمی فروشم حتا احمقانه تریناشو
    باهاشون زندگی می کنم
    همونطور که گفتی خاک پذیرنده است.
    یک روزی می بلعد ما رو با  همه آرزوهامون…

  12. يواش يواش دارم با اتفاقي كه اينجا داره مي افته آشنا مي شم. پايدار باشي .

  13. خیال بازی ات را خواندم .از زخم ها گفتی و با خون انها نوشتی .تصویر سازی ات از پیچ و واپیچ های  روحی سر باز کرده و ذکر پرستان نیش باز و بیکار ومعرفی شخصیت داستانت که رنگ وبوی سنگر وقمقمه های خالی را زنده میکرد در این برهوت قصه گویی. آری اینبار شهرزاد قصه گوی اسطوره ای سر از گریبان تو در آورد. شهرزادی که خیلی وقت بود دنبال اش می گشتیم ودر آن داستان که از کودکی که هرگز زاده نشد گفتی از خودم خجالت کشیدم که یه مردم .
    یاهو

  14. سلام دوست عزیز یعضی مطالب وبلاگت رو خودنم مطالب جالبی داری .
    موفق باشی
    شب روباه رو خوندم واقعا نمایش قشنگی بود. حیف که بنده به خاطر مشغله کاری نتونستم برم .
    حیف…

  15. حسین مزارعی-کافه هفت

    ۳-جداً میخواستم یه نقد حسابی واسه گفته هات که کمی بوی افه ازش به مشامم میرسه بنویسم که با کمی تامل هم یادم به زبون تند خودم و هم روحیه زیاد حساس تو افتاد و ترجیح دادم این رابطه مجازی سر جای خود بماند ..اما باور کن این روحیه رو اینقدر خوب می شناسم  که می تونم به عنوان یک آرک تایپ ازش استفاده کنم..با تمام عذابی که از نگفته هایم دارم اما هما به که حرف ها در این دل صاب مرده فرو نشیند..در ضمن من آرزوی قلبیم اینه که دوستانم همان گونه که می گویند باشند که چیزی جز افتخار برای بنده نیست

  16. حسین مزارعی-کافه هفت

    سلام میس..
    ۱- بابت اینهمه اعتماد به نفس که در کمتر دختر ایرونی دیدم بهت تبریک میگم (البته ایشالله کاذب نباشه که یه جا کار بیخ پیدا کنه..
    ۲-نوشتی : هیچ کدوم مصاحبه هام و نوشته هام رو (کار ) نمیدونم . هیچ دلیلی برای تبلیغ کردن خودم ندارم ..خوب اگه اینجوره چرا انتشار دادی یا مصاحبه کردی..
    ۳-جداً میخواستم یه نقد حسابی واسه گفته هات که کمی بوی افه ازش به مشامم میرسه بنویسم که با کمی تامل هم یادم به زبون تند خودم و هم روحیه زیاد حساس تو افتاد و ترجیح دادم این رابطه مجازی سر جای خود بماند ..اما باور کن این روحیه رو اینقدر خوب می شناسم  که می تونم به عنوان یک آرک تایپ ازش استفاده کنم..با تمام عذابی که از نگفته هایم دارم اما هما به که حرف ها در این دل صاب مرده فرو نشیند

  17. حسین مزارعی-کافه هفت

    سلام میس..
    ۱- بابت اینهمه اعتماد به نفس که در کمتر دختر ایرونی دیدم بهت تبریک میگم (البته ایشالله کاذب نباشه که یه جا کار بیخ پیدا کنه..
    ۲-نوشتی : هیچ کدوم مصاحبه هام و نوشته هام رو (کار ) نمیدونم . هیچ دلیلی برای تبلیغ کردن خودم ندارم ..خوب اگه اینجوره چرا انتشار دادی یا مصاحبه کردی..
    ۳-جداً میخواستم یه نقد حسابی واسه گفته هات که کمی بوی افه ازش به مشامم میرسه بنویسم که با کمی تامل هم یادم به زبون تند خودم و هم روحیه زیاد حساس تو افتاد و ترجیح دادم این رابطه مجازی سر جای خود بماند ..اما باور کن این روحیه رو اینقدر خوب می شناسم  که می تونم به عنوان یک آرک تایپ ازش استفاده کنم..با تمام عذابی که از نگفته هایم دارم اما هما به که حرف ها در این دل صاب مرده فرو نشیند

  18. داستانت اشکم رو دراورد . چی شدی تو داری مریض میشی ها . نمیخوای بری دکتر . که چی ؟ خودتو داغون کنی . واسه چیزی که لیاقت توی ستاره رو نداره عشقم . بهت میل میدم .

  19. اول عکس ، که منو برد تو تخیل این روزهام … ونگوگ عزیز … هوووم … دیوانه ای بود برای خودش …
    دوم شما ، که گویا زیادی نویسنده اید و معروف ! همکنون بسیار مشعوفم که اینجا کامنت میذارم !!!! زبان
    سوم آرزو ، که ترس برم داشت در صندوق خودم را باز کنم … از ترس غورباقه (یا قورباغه) …. هرچند از توی صندوقم صدای غاز وحشی می آید گاهی …
    و چهارم  …. هیچ ! شاد زی …

  20. سلام میس عزیزم. من چند بار اومدم ولی به دلیل سرعت افتضاح نتونستم نظر بذارم. اول از همه باید بگم که خاطرات میس اینقدر جذابه که از همه نوشته های وبلاگت بیشتر دوستشون دارم و با این قسمت شخصیتت خیلی حال میکنم. دوم اینکه گول این حرفارو نخور.  خودتو معرفی نکن! من مطمئنم کتابت جای خودشو پیدا میکنه! و نیازی به تبلیغات نیست. بذار ما حدس بزنیم نویسنده این کتاب همون میس خودمونه یا نه!
    ممنون عزیزم. موفق باشی