پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳

خون

میس شانزه لیزه ، به خودش قول داد اگر جواب آزمایشش منفی باشد حسابی برای خودش ولخرجی کند و به خودش سر صبحی روحیه و انرژی دهد . پس لباس های شیکی پوشید و کلاه رو به رو را بر سر نهاد و کفش های همیشه چاشنه بلندش را پوشید تا باز هم سه سر و گردن بلند تر از همه باشد ، از استرس زیادی سیگار برگی را که . با این وجود استرس داشت . در یخچال قدیمی آبی رنگش را که رویش پر از نوشته و فحش بود باز کرد . به ناچار رو گرداند به سمت بطری ، بطری قهوه ای رنگ بود . بطری را بیرون آورد . رویش عکس چه گوآرا وسطی خودش و کناری فیدل کاسترو بود . به عکس نگاهی کرد و آه کشید و بلند و نالان گفت : ” چ ” در بطری را باز کرد و تنها سیگار برگ به یادگار مانده از این دو دوست قدیمی را برداشت و توی کیف چرمی سیاه کوچکش نهاد . سپس در و پنجره ی اتاق زیر شیروانی را باز کرد تا باد بیاید تو و این فضای اضطراب آلود را با خود ببرد سمت جهنم . وارد لابراتوآر شد و با لاک های سیاه رنگش پاکت جواب را دید . لبخند روی لبهای ماتیکی اش کش آمد و چهره ی مثل گچش ترک خورد .چانه را جلو داد و با لوندی از آن جا وارد محوطه شد . به اولین کالسکه ای که اسبش شیهه کشید فرمان ایست داد . کالسکه چی یک چشم نداشت و به او با کله اشاره کرد که بیا بالا . خندید . سوراخ دماغ های کالسکه چی باز و بسته میشد و دندان های زردش پیدا بود . شلوار پاره و کثیفی تنش بود و دور چشم نداشته اش مگس های زیادی وز وز میکرد و مرد مدام شکمش را میخاراند . میس سوار شد . توی کالسکه چیزهای غریبی بود . نوشته های جادوگری و رمزهای موفقیت . کسی که دوست داشت معروف بشود حتی به زور کتابش را توی کالسکه جا گذاشته بود تا جلب توجه کند . روی شیشه و در ورودی آدرس های عجیبی  دیده میشد . که همه شان اولش wداشت . آن هم سه تا . روی سقف نوشته بود ( سوار شدن به این کالسکه = رفتن به جهنم ) میس شانزه لیزه . کفشش را … همان که خیلی پاشنه بلند بود در آورد و با پاشنه ی نوک تیزش سه مرتبه کوبید به سقف . اما کالسکه چی نه تنها نگه نداشت بلکه با سرعت بیشتری رفت . میس شانزه لیزه داد زد : ” هی نگه دار پیاده میشم ” دید با سرعت بیشتری اسب ها شیهه میکشند و شلاق میخورند . ناگهان رگبار گرفت و میس تنها راه چاره را پریدن به بیرون دانست . دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و توی دلش تا سه شمرد ١-٢-٣-و دستگیره را فشار داد . اما در قفل بود . ناگهان کالسکه ایستاد . کالسکه چی پیاده شد و اسب ها را از طنابشان جدا کرد تا بچرند . اسب ها زیر رگبار خیس شدند و زخمی . کالسکه چی جلو آمد و در را باز کرد . میس شانزه لیزه وقتی پیاده شد به محض اینکه پایش را زمین گذاشت یکراست سقوط کرد توی چاله ی تاریک پر ارتفاعی و فرو رفت تا اعماق زمین . در آن جا که پر از آتش و دود بود آدم های عجیبی در حرکت بودند . شعله های آتش همه جا دیده میشد . سیگارش را در اورد و همان جا با شعله ی آتش جهنم روشن کرد . دودش را که بیرون فرستاد آقای شاعر از دود بیرون آمد . میس شانزه لیزه که دلش یک دل نه صد دل که هزاران دل برایش تنگ شده بودخودش را در آغوش او رها کرد و گفت : ” این جا چی کار میکنی ؟ ” آقای شاعر گفت : ” به من آویزون نشو بسته دیگه ، اومدم دیگه … خودت گفتی برو به جهنم .” میس پوزخندی زد و گفت بیا این جواب آزمایشم . آقای شاعر با دیدن جواب منفی آزمایش ذوب شد و توی زمین رفت . میس داد زد : ” کجا رفتی ؟ “با کجا رفتی کجا رفتی از خواب بیدار شد . دید همه ی نوشته های من را خواب میبیند . بیدار که شد همان لباس ها را پوشید و همان کارها را مثل تام کروز در همان فیلمی که همه میدانند انجام داد . منتها وقتی با طمانینه و عشوه گرایانه به سمت در آزمایشگاه میرفت و از کمبود فشار داشت بی هوش میشد گفت : ” به جهنم برو میس . . . به جهنم” خانومی که برگه ی آزمایش را برایش می آورد دامن بلند ژپون دار سفید و کلاهی سفید بر سر داشت که رویش یک + قرمز بود . جواب آزمایش میس حاکی از این بود که خون وی ایرادات عجیب و نامشخصی دارد پزشک متخصص آن لابراتوار به میس گفت به دلیل استفاده از قرص های اسمارتیز مانندی مانند برنج و برنز و شیشه و لوسر و کریستال و مس و لیتیم و آهن و ب ١ تاب ١٣ خونش آلوده شده . ضمنا خون میس بوی خون آدیمزاد نمیدهد بلکه با آزمایش های انجام شده مشخص شده که خون یک پرنده در بدن او جریان دارد . از میس خواست توی یک بادکنکی فوت کند . میس توی باد کنک یه نفس فوت کرد طوری که ترکید و دود زیادی از بادکنک بیرون زد که بوی پیپ و سیگار بود و توی هوا مه غلیظی درست شد .دکتر عطسه کرد و آب دهانش روی صورت میس پاشید . اه . میس صورتش را شست و نصف صورتش توی آبی که شست حل شد و رفت . حالا میس جلوی دکتری که خودش عامل ویروس بود لباس هایش را کند و تفنگش را از میان ( ٢٩+١)= ؟نه بندش ، در آورد و شلیک کرد به قلب دکتر . از قلب دکتر کلاغی بیرون جهید و غار غار کنان رفت بیرون . و فضله هایش را روی زمین ریخت . میس شروع کرد به شستن باقی بدنش با آب لابراتوار سپس نامرئی شد .

*** از تمام کسانی که کامنت های خصوصی شان را تایید نکردم عذر میخوام ، امیدوارم ناراحت نشوند ، جناب پسرخوانده ، جناب اشکان ، آقای هیتلر ، امیر عزیز ، شیشه جان – واقعا وحشت کردم – و باقی… من برای عدم تایید هر کامنت دلیل دارم . هی تو با اسم دکتر هولاکویی بسته دیگه فکر میکنی اگه دهنم رو باز نمیکنم چهارتالیچار بچپونم توی دهنت و به نقطه های حساس قوم و خویشت فضله نمیریزم لالم ؟بسته دیگه . لطفا برای تبلیغ کردن محصولات خودتون جون هر کسی دوست دارید برای بنده ای میل ندید بنده مدیر پخش محصولات شما نیستم . به خدا به پیر به پیغمبر که واقعا انگاری بعضی کامنت ها نمیاد مینا جانم دلگیر نشو هر جا  دنبال کامنتت گشتم نبود . **  Mon amour. Je suis désolé pour vous. Allez au diable.**

************

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۳۴ نظرات

  1. سلام
    حیف که کامندم نصفه اومده ! بعدا براتون ادامشو میفرستم. اما در مورد سادگی !! کاش همه زیبا به زندگی نگاه میکردند. کاش همه چیز همونطوری که هست زیبا بود. ! اگر به دنیایی که در اون زندگی میکنی زیبا نگاه کنی همیشه زیبایی های اون مثل آهن ربا به سمت تو میاد و الا همیشه با مشکلات باید دست و پنجه نرم کنی. یک جمله معروف هست که میگه :" همیشه فکر بد، بدی میاره"
    پس میس عزیز بکوش تا به همه چیز زیبا نگاه کنی. حتی به ….

  2. اصولا چنین فضای جذابی با همچین سطح تصویر سازی از یک نویسنده سر حاله.خیلی خوبه که خوبی.
    خون,چیزیه که هرکاری میکنیم مستقیم میره توش,کثیف میشه,لجن میگیره,اصلا یکدفعه سبز میشه,اسید میشه,رگهارو میسوزونه و میریزه
    زمین,روی مردم,لباسها رو میدره و همه میفهمن که چیکاره ایم.
    خیلی خوب بود

    قربانت

  3. حالم بد بود اون شب…. تو حال بد و خوب می فهمی میس…. انقدر بد بودم که نتونستم بمونم تا تو برگردی و با هم حرف بزنیم…. باورت می شه؟ تو یکی دیگه حالم رو باور کن….

  4. میسسسس.فکر کنم این روزها حسابی مشغولی . کجاش عجیب بود مگه؟
    به یادت هستم ها .

  5. همیشه تو زندگی لحظه هایی برام بوده که دلم خواسته ناپدیدشم ، به آسمون تکیه بدم یا فکر کنم از راه میرسه کسی چیزی که منتظرم بوده.منتظرم بوده تا حتی با هم بریم به قعر جهنم.اما با هم.
    این تنها نوشته ایه که از بلاگم شاید بشه ی دور خوندش.

  6. سلام، میس جان. تخیلت گاهی بدجوری مهیب می شه. بخش هاییش کاملا انیمیشنی بود. خون پرنده ای رو هم دوست داشتم.

  7. اگر جهنم این چنین است ،دوست دارم این جمله را که: برو به جهنم یا  بمان در جهنم…

  8. دقیقا . گاهی خیلی دلم میخواد ببینمت . اما موقع خوندن این نوشته ها که میرسه میگم نه … بذار میس رو همینجوری که خودش دوست داره و به تصویر میکشه ، بشناسم… لبخند

  9. سلام میس جان مرسی از این که پیگیر کامنتم بودی،تو پست قبلی فقط گفته بودم خوشحالم از اینکه کسی را دوست داری(م-ز) و او نیز تو را دوست دارد….و این پستت هم جالب بود، اون جایی که آقای شاعر توی جهنم دیدی جالب ترین قسمت نوشته ات بود،یعنی منم آقای شاعرخودمو  تو جهنم می بینم؟!چقدر خوب میشه……….گل

  10. ميس جانم سلام
    عزيزم بايد از دردي كه جاي خالي بالهات داشت مي فهميدي خون پرنده تو رگهاته.
    چرا مي خواهي نا مرئي بشي؟ اونم با آب يك لابراتوار؟ اطميناني بهش نيست.
    راستي ميس جانم با چه حس و عقلي سوار همچين كالسكه هايي ميشي؟
    بوي سيگار و پيپ با هم. واقعا دلم خواست در فضايي كه بوي پيپ پيچيده سيگار بكشم.

  11. سلام.
    داستان قشنگی بود مرسیتایید
    مگه باران هم زخم میکنه ؟ که تو این جمله اومده " اسب ها زیر باران خیس شدند و زخمی"ابرو

  12. سلام
    حیف که کامندم نصفه اومده ! بعدا براتون ادامشو میفرستم. اما در مورد سادگی !! کاش همه زیبا به زندگی نگاه میکردند. کاش همه چیز همونطوری که هست زیبا بود. ! اگر به دنیایی که در اون زندگی میکنی زیبا نگاه کنی همیشه زیبایی های اون مثل آهن ربا به سمت تو میاد و الا همیشه با مشکلات باید دست و پنجه نرم کنی. یک جمله معروف هست که میگه :" همیشه فکر بد، بدی میاره"
    پس میس عزیز بکوش تا به همه چیز زیبا نگاه کنی. حتی به ….

  13. اصولا چنین فضای جذابی با همچین سطح تصویر سازی از یک نویسنده سر حاله.خیلی خوبه که خوبی.
    خون,چیزیه که هرکاری میکنیم مستقیم میره توش,کثیف میشه,لجن میگیره,اصلا یکدفعه سبز میشه,اسید میشه,رگهارو میسوزونه و میریزه
    زمین,روی مردم,لباسها رو میدره و همه میفهمن که چیکاره ایم.
    خیلی خوب بود

    قربانت

  14. حالم بد بود اون شب…. تو حال بد و خوب می فهمی میس…. انقدر بد بودم که نتونستم بمونم تا تو برگردی و با هم حرف بزنیم…. باورت می شه؟ تو یکی دیگه حالم رو باور کن….

  15. میس عزیزم! من همیشه تحت تاثیر تو هستم .کجا برم دور از هاله ی دوست داشتنی میس که افتاده روی کهکشان؟ …. اما من و دراکولا به زمان های طولانی پیش از این و قبل از اشنایی با تو برمی گرده متاسفانه… سریال من و دراکولا خیلی وقته توی مکث نوشته می شه عزیزم…. به این فکر کنیم که شاید هردومون به یه چیزهای مشترکی فکر می کنیم گاهی…. ها؟ …. درباره خلاقیت و هوای غم انگیز وطن هم باهات موافقم اما هیچ کدوم و ندارم …روزهای تولد و عشق های پاییزی رو اما دارم…. دارم… دارم… عشق های غمگین و تولدهای تکراری….

  16. میسسسس.فکر کنم این روزها حسابی مشغولی . کجاش عجیب بود مگه؟
    به یادت هستم ها .

  17. سلام
    این پستتون هم باز خانومانه بود. نمیشد زیاد بسطش داد. یادمه برای بار اولی که چشمم به اون جعبه سفید افتاد بازم فکر کردم یک قالب پنیر جدید پیدا کردم اما انگار این بار اشتباه میکردم. هرچند آینده اینو نشون داد و منو به سمتی کشوند که اصلا فکرشم برام غیر ممکن بود. تازه داشتم  با فکر سیر شدن خودمو سرگرم میکردم که ناگهان درب جعبه سفید من باز شد و من بدون هیچ معطلی شروع به خوردنش کردم. بعد چند ثانیه تازه فهمیدم اون تو نه تنها خبری از پنیر نبوده بلکه مایعی ترش با کمی طعم گس وجود داشت. اصلا شبیه هیچ طعمی نبود !! من اسموشو گذاشتم سرخاب چون کمی هم به رنگ  بارش سرخ بود !! بهرحال با نوشیدنن چند قطره از اون ، احساس سنگینی زیادی کردم و ترجیح دادم برم یک گوشه بخوابم و کمی استراحت کنم. اما همینکه خواستم بالهای سیاهمو باز کنم انگار بیش از حد سنگین شده بودند و دیگه مال من نبودند.! نفهمیدم چقدر طول کشید اما با صدایی عجیبی به خودم اومدم که میگفت: دکتر پاشو ّ! دکتر پاشو یک مراجعه کننده برای گرفتن جواب آزمایش اومده . من که اصلا با این کلمات آشنا  نبودم گفتم کدوم ازمایش؟ کی هست؟ که سریع گفت :میس شانزه لیزه برای گرفتن جواب بیبی چک

  18. کاش منم فرانسوی بلد بودم!
    فقط Je suis désoléرو فهمیدم!!!!!!!ناراحت

  19. من هم به روزم دوست داشتی سری بزن .

  20. در نوشته های تو فاصله زیادی بین واقعیت و تخیل نیست. از نوشته ات پیداست که باز کارت به آزمایشگاه و دکتر کشیده است که امیدوارم مشکل خاصی نباشد .

  21. همیشه تو زندگی لحظه هایی برام بوده که دلم خواسته ناپدیدشم ، به آسمون تکیه بدم یا فکر کنم از راه میرسه کسی چیزی که منتظرم بوده.منتظرم بوده تا حتی با هم بریم به قعر جهنم.اما با هم.
    این تنها نوشته ایه که از بلاگم شاید بشه ی دور خوندش.

  22. چه جهنم نيمه مطبوعي .
    شكل و شمايل كالسكه چي رو بگو چه خوب گفاه بوديش .انگاري ديدمش جلوم و ترسيدم.دست بردم به سمت كفش نداشته م تا درش بيارم و بكوبم به سقف كالسكه ي خيالي.
    خون پرنده  هيجان انگيزه .مال من به گمانم خون نوعي خزنده باشه.قلب

  23. سلام، میس جان. تخیلت گاهی بدجوری مهیب می شه. بخش هاییش کاملا انیمیشنی بود. خون پرنده ای رو هم دوست داشتم.

  24. اگر جهنم این چنین است ،دوست دارم این جمله را که: برو به جهنم یا  بمان در جهنم…

  25. دقیقا . گاهی خیلی دلم میخواد ببینمت . اما موقع خوندن این نوشته ها که میرسه میگم نه … بذار میس رو همینجوری که خودش دوست داره و به تصویر میکشه ، بشناسم… لبخند

  26. چندوقت بود از این شانزه لیزه نوشت ها نذاشته بودی ؟ خنده خیلیییی غلیظ بود ! یحتمل ناشی از غلظت خون شماست ! دل ما هم از این مدل خون بی خود خواست خوب ! ولی خودمونیم … این واقعیتهای داستانهای شانزه لیزه ای هم عمیقتر از خوابهایش ، عجب چیزیست ها ! دُز تخیل بالا بود ، مغزمان پکید اجالتا !

  27. سلام میس جان مرسی از این که پیگیر کامنتم بودی،تو پست قبلی فقط گفته بودم خوشحالم از اینکه کسی را دوست داری(م-ز) و او نیز تو را دوست دارد….و این پستت هم جالب بود، اون جایی که آقای شاعر توی جهنم دیدی جالب ترین قسمت نوشته ات بود،یعنی منم آقای شاعرخودمو  تو جهنم می بینم؟!چقدر خوب میشه……….گل

  28. ميس جانم سلام
    عزيزم بايد از دردي كه جاي خالي بالهات داشت مي فهميدي خون پرنده تو رگهاته.
    چرا مي خواهي نا مرئي بشي؟ اونم با آب يك لابراتوار؟ اطميناني بهش نيست.
    راستي ميس جانم با چه حس و عقلي سوار همچين كالسكه هايي ميشي؟
    بوي سيگار و پيپ با هم. واقعا دلم خواست در فضايي كه بوي پيپ پيچيده سيگار بكشم.

  29. سلام.داستان قشنگی بود مرسیمگه باران هم زخم میکنه ؟ که تو این جمله اومده " اسب ها زیر باران خیس شدند و زخمی"

  30. کاش منم فرانسوی بلد بودم!فقط Je suis désoléرو فهمیدم!!!!!!!

  31. من هم به روزم دوست داشتی سری بزن .