دستهای باد ، ابرها را چنان هُل میدهد به جلو ، انگار که ازشان بَس بیزار است . پوره های ابر بالا سر ِ میس شانزه لیزه چنان در هم فرو میروند و از هم میشکافند که بی تاب میشوند . باید از این خانه گریخت و به جای امنی پناه برد . میس شانزه لیزه ، پالتوی سیاهش را میپوشد و در ِ خانه ی زیر شیروانی را نبسته ، پله ها را دو تا یکی پایین میآید و به خرابه ی ده طبقه ی رو به روی خیابان میرود . برج ِ ده طبقه ی نیمه کاره ای که تور محکم ِ آبی رنگی از بالای سرش تا زمین افتاده و با تکان باد ، به دیوارهای سیمانی ساختمان سیلی میزند . پله های ساختمان ، هیچ کناره ای ندارند ، یک سره بالا میروند ، شاید تا خود ِ آسمان و ابرهای تیره . کلاغ های هوشیار و سیاه کُنجِ پنجره های بی شیشه را قبضه کرده اند و کنار هم نشسته اند . توی ساختمان مخروبه تنها شی زنده ، یخچالی است قدیمی که صدای موتور ِ خرابش به گوش میرسد . میس شانزه لیزه خودش را به گوشه ی طبقه ی دهم میرساند و از آنجا به اتاق ِ زیر شیروانی خودش نگاه میکند . به نورِ کم رنگ ِ نارنجی که از شیار ِ پنجره اش بیرون زده و انگار کسی در آن اتاق مرده باشد . توی دلش ضعف میرود و دوست دارد از میان ِ گل و لای و نم ِ بارانی که لباسهایش را هم خیس کرده فرار کند و به یخچال ِ قدیمی پناه ببرد . شاید توی یخچال امن ترین جا باشد برای ( بودن ) . باد زوزه میکشد و درختان ِ بی برگ را خم میکند ، چراغ نفتی توی کوچه خاموش میشود و سگی در دور دست پارس میکند . میس شانزه لیزه به شبح ِ شب نگاه میکند که با هیبت ِ مردی عظیم الجثه ظاهر میشود ، مردی که ردای بلندی از سقفِ آسمان پوشیده و در چشمانش الماس میدرخشد و در دستانش یک کاسه ماه است . مرد با صلابت و قدم های محکمش پله ها را بالا می آید و هیچ قطره بارانی به او نمیخورد . کلاغ های متحد ِ حاشیه نشین پنجره قندیل بسته اند و همگی مرده اند . . . از گوشه های ساختمان ستون های یخ آویزان شده ، یخ هایی که هیچ طوفانی نمیتواند بشکندشان . قدرتی که در انجماد هست در هیچ سیل و طوفان و هجومی نیست . در هیچ فریادی قدری نیست قدرتی نه . میس شانزه لیزه از این قرابت ترسی نداشت اما میلی هم نداشت . یک حس گم شده و تعریف نشده بین ِ او شبح ِ شب بود . مردی که سرش را مرجان های دریایی پوشانده بودند و چشم و گوش و دهانش پیدا نبود . تنها شکلی از سر و صورت بود . او در اندامی شکل انسان ولی عظیم الجثه پله ها را با دم و بازدمی که میشد شنید شان بالا می آمد . بخار ِ نفس هایش مه ِ رقیقی بود که در هوا معلق میماند و تکان نمیخورد . از نوک ِ انگشتان میس شانزه لیزه خون می آمد . و مهره های تنش قرار نداشتند و دندان هایش هم . . . به خودش که آمد دید صورتش را توی کاسه ای چرخانده که ماه ِ بزرگ ِ زشت و خوش رنگی در آن میدرخشد و یک ماهی نارنجی دورش میرقصد . دستان ِ بی قرارش را توی کاسه کرد تا ماهی را بگیرد . ماهی از میان ِ انگشتانش سر میخورد و قر میداد و توی آب می افتاد . کاسه ی شبح ِ شب پر آب تر شده بود . قطره های اشک ِ میس ، کاسه را لبریز کرده بود و ماهی از همین لبریزی در بیرون نرفتن ِ جسمش از کاسه تقلا میکرد . میس دستش را دوباره توی کاسه کرد و ماهی را محکم گرفت . ماه سرخ رنگ شد . مرد شب ، کنار ِ پنجره ی بدون شیشه ایستاده بود و کلاغ های منجمد را با دست مچاله میکرد . میس شانزه لیزه ماهی را توی دهانش کرد و قورتش داد . یخچال شروع کرد به سر و صدایی که شبیه بوق قطار بود . انگار قطاری توی دلش در حرکت باشد . ماهی وارد مری و معده ی میس شانزه لیزه شد و همان جا مُرد . تکان نخورد . شبیه سنگ شد . چسبید به تنش . میس شانزه لیزه به طرف ِ مرد شب رفت و به شانه ی بلندش دست زد . وقتی مرد برگشت صورتش کره ای بود شیشه ای مثل یک تگرگ ِ بزرگ یا یک یخ ِ کروی شکل . مرد دستش را توی دنده های میس شانزه لیزه کرد و قلب میس را از جای بیرون آورد و در دست گرفت . کلاغ ها زنده شدند و به قلب نگاه کردند . مرد شب ، قلب را روی زمین انداخت و کلاغ ها شروع کردند به خوردن ِ ماهیچه های قلب و تکه تکه کردنش . میس شانزه لیزه که دهانش از ترس و درد باز مانده بود و چشمانش از حدقه بیرون زده بود به طرف ِ یخچالی که بی وقفه موتورش صدا میکرد دوید . در یخچال را باز کرد و توی یکی از طبقاتش مچاله شد . شروع کرد به لحظه به لحظه مردن . آسودگی عمیقی تمام وجودش را پر کرده بود . وقتی آفتاب روی صورتش افتاد فهمید که همه چیز را خواب دیده است . پرده را کنار کشید . هیچ ساختمانی رو به رو نبود . همه ی مردم شهر رفته بودند و او در بیابانی توی اتاق زیر شیروانی اش ایستاده بود و به خورشیدی که دروغ بود نگاه میکرد .