… این اتفاق به این دلیل روی داد که وقتی میس شانزه لیزه در اتاق زیر شیروانی اش را باز کرد ،دید هیچ کدام از وسایلش نیست . با صندلی و اسباب دیگری رو به رو شده بود . فکر کرد اشتباه آمده در را آهسته بست و روی پاشنه چرخید . نگاهی به پلکان چوبی مارپیچ انداخت و به شیب بالا سرش و به دری که رویش نوشته بود ۶٩.اتاق همان اتاق بود . خوب که فکر کرد دید پلاکش را بر عکس کرده اند ، به مغزش فشار آورد و پیش خود گفت :” پلاک من ٩۶ بود نه ۶٩ …٩۶ مطمئنم ٩۶” یادش افتاد که همیشه وقتی پله ها را بالا می آمد۴ پله به شدت جیر جیر میکردند و بین پله ها ٣ تخته چوب را موریانه خورده بود . مطمئن بود که پله هایی که موقع پا گذاشتن رویشان جیر جیر صدا میکردند، پله های شماره ی ۶٠ و ۵٠ و ٢٧ و ٣٨ بودند . میس شانزه لیزه ی بیچاره برای رفتن به اتاق زیر شیروانی مثل سیندرلا باید پله های زیادی را بالا می آمد . ١٢٣ پله . فکر کرد شاید اثر قهوه ی تلخی است که در کافه ی رو به روی سن خورده انگار ذهنش تکان خورده بود یا شاید هم آپارتمان را اشتباه آمده !!!،پس بی برو برگرد خواست که برگردد . بدو پله ها را دوید پایین. شمرد ۵٠ پله بیشتر نبود . دم در که رسید به شاختمان نگاه کرد ساختمان همان آپارتمانی بود که او در آن زندگی میکرد .در آن خاطره داشت اما….. پس چرا وسایلش را برداشته بودند و مبلمان جدیدی برایش آورده بودند ؟ شاید یکی خواسته سر به سرش بگذارد . با عصبانیت دوباره رفت توی ساختمان و پله ها را تا انتها با لا رفت …شمرده بود پله ها شده بود ۴٠ تا . کلید را در قفل در انداخت و چرخاند . در را باز کرد. زنی با صورت برافروخته و بچه به بغل جلو آمد . زل زد به میس شانزه لیزه . میس می خواست حرف بزند که زن دهانش را باز کرد و از دهان زن یک مار کبری با نهایت خشم بیرون آمد طوری که اگر میس دیرتر عقب میرفت او را یک لقمه ی چپ میکرد . پله ها را بدو آمد پایین . نفس نفس میزد . باید بی معطلی پیش پلیس میرفت . ابر ، بارانش گرفته بود . میس ، شال گردن بلند مشکی اش را دور گردنش محکم تر کرد و ابرو ها را در هم گره زد و به اولین آجانی که سر راه برخورد گفت :” اونا اومدن خونه من رو درب و داغون کردند وسایلم رو دور ریختن و دارن شعبده بازی میکنن به دادم برسید” آجان با زبانی که میس نفهمید حرفی زد . میس پرسید :” درس حرف بزن چی داری میگی ؟” آجان خند خندان رفت . میس بدو بدو دنبالش رفت ،سر راه محکم به دختر بچه ای خورد که عروسکش افتاد زمین . میس معذرت خواست و خم شد عروسک را به بچه بدهد . مادر دختر بچه به زبانی که میس نمیفهمید بد و بیراه گفت و رفت . میس کم کم دید مردم به زبانی حرف میزنند که او نمیفهمد . مغازه دار ها عوض شده بودند . کافه ای که سر ظهر قهوه اش را در آن خورده بود تبدیل به قصابی شده بود و رود سن دیگر سر جایش نبود . هیچ تلفنی از هیچ کس نداشت که ازش کمک بخواهد . فل سر جایش نبود . او تا شب راه رفت و فکر کرد چه باید بکند ؟ شما هم با او فکر کنید اگر چیزی به ذهنتان رسید بگویید . دوست داشتید راه هم بروید ! این عکس حاکی از آن است که میس شانزه لیزه تا آخر شب توانست یک بشکه نفت را رو خودش خالی کند و کبریت را برداشت و اشک ریزان خواست خودش را مثل ژاندارک بسوزاند . همه ی مردم شهر داشتند دورش جمع میشدند . بهش میخندیدند و به کبریتش پووووف میکردند.
این چه بلاییه سر میس شانزلیزه درآوردی ؟
زورت به این رسیده ؟!
بزار بره خونه اش….
من از سرگردونی شخصیت های داستان های خودم سرگردون می شم
داستانت و عکس همراهش خیلی تکان دهنده بود مخصوصا پله هایی که با شماره و صدای جیرجیرشان به خاطر سپرده شده بودند. چقدر این احساست برام آشناست و چند روز پیش پس از آن حال خراب همین حس رو داشتم.
دوست دارم میس شانزه لیزه که هر بار با دیدن و خووندن پست هات کلی یاد می گیرم.
سلام میس جان
من رو یاد داستانهای بهرام صادقی و اون رئالیسم جادوییش انداخت .
جالب بود.
زنده باد میس شانزه لیزه
انگار همان قضیهی "هرکسی از ظن خود شد یار من" است !
دوست خوبم، فضایی که شما تصویرکردی بیشتر برای من تداعی کنندهی آن لحظاتی در زندگیم بود که به امید پناهی یا حداقل امنیت و اندک آرامشی به یاران همیشه آشنا رو کردهام اما اثری از آن سقفٍ امنٍ آشنا ندیده ام.
پلههای این عمارت برای من هم کمتر میشد، چون هرچند می خواستم خودم را به هزار و یک دلیل بفریبم که من جایی را اشتباه رفتهام وگرنه مامن همان است که بود، اما سریع تر از قبل به واقعیت گریزناپذیر میرسیدم.
کافهی پرخاطرهام قصابی میشد… چون یادها و درواقع تمام داراییم را میدیدم که در آنجا به قلاب آویخته شده و شقه شقه میشود.
خیلی خوشحالم که مرا به دنیایت راه دادی.
برای به آتیش کشیدن نفت تنها راه حل نیست! میتونی جیگر کباب کنی!!
سلام میس ببخشید دیر بهت سر میزنمف ژست قبلیت هم باز دلمو آب کرد چه عکسهای خوبی.
خودت چطوری؟ باز که زدی به جاده خاکی!
اسم اون داستان حضور ه . اینکه در اصل زیبایی چیه ؟ بحث خیلی مفصلیه از افلاطون تا ژیژک . ولی به نظر من تلخی مضمون تاثیری به زیبایی اثر نداره . آثار ادبی و هنری خصوصا" در قرن نوزدهم و بیستم اغلب آثار غم انگیز و تلخی هستن ولی زیبا ن . نمایشنامه های بکت همه از مرگ میگن ولی فوق العاده آثار زیبایی اند مثل کتابهای کامو
دوراس و حتی کارور . تابلوی نقاشی فریاد اثر ادوارد مونک بسیار تلخ و وحشت آور ه ولی بازم نقاشی زیباییه . به قول اخوان ثالث میگه :
…
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در
تابوت پست خاک می گوید .
…
چه خبره اینجا؟ چرا اینقدر گرد و خاک می کنی؟
تازگی ها فضای نوشته هات خیلی عوض می شه در عین حالی که هدف و هسته نوشتت کاملن مشخصه و کاملن درونت رو بروز می ده.
کافه ، قصابی ! در ابتدا یه تضاد خیلی خوب! ولی دقیق تر که شدم دیدم یه ترادف عالی توش هست!
عکس و نوشتت من و یاد جماعتی انداخت که دور هم جمع شده بودن که به مش حسن بگن گاوش به رحمت خدا رفته!
در ضمن آپم.بدو بیا
امروز نمی دونم کجا بودی ؟
ولی جایی که من بودم فریاد بود و مشت گره کرده و اشک آور و باتوم و کتک و خون. ایستگاه مترو مفتح حدود نیم ساعت تسخیر ما بود . ولی…
ولی…
بی خیال.
بهترین حالی که کردم اونجاهایی بود که نیروی انتظامی چندبار با بسیج به مشکل خوردن و بسیجیا جلوی نیروی اتظامی هم اشک آور انداختند.
داستان سورئالیسمی عالی بود گاهی آدم واقعا توی دنیای واقعی همین قدر تنهاست
اولش یاد مسخ , کرگدن و همچین داستانایی افتادم, بعدش یاد همین شهر که هیچ چی سر جای خودش نیست انگار!
سلام بر میییییییس!
چه فضای سریعی و هول ناکی..چه فضای شکننده ای که حاکی از خیلی چیذهای دور و نزدیکه….!
پست فضای تاریک شب…فضای دلهره…فضای این که یا ما از خود بیخود شدیم و یا دیگران خود دیگری را پیدا کردن…بهرروی این تمایذ اذیت کننده با دیگرااان…نمیدونم خیلی حس غریبی بود داشت…حتی بدتر از یم مرغ مهاجر…!
تو سایت اومدم و یک سر بهتون زدم …نتم هم که در خانه یحتمل قطعه…پس فعلا بدرود و برقرار آرزو میکنم باشید…آرزووووو!
منهم خواندمتان. پایدار باشی.
میس جون واقعا داستانت خوشگل و مامانی بود من هیچ راه حلی برای میس ندارم اما چرا نفت رو روش ریختی ؟
این چه بلاییه سر میس شانزلیزه درآوردی ؟
زورت به این رسیده ؟!
بزار بره خونه اش….
من از سرگردونی شخصیت های داستان های خودم سرگردون می شم
داستانت و عکس همراهش خیلی تکان دهنده بود مخصوصا پله هایی که با شماره و صدای جیرجیرشان به خاطر سپرده شده بودند. چقدر این احساست برام آشناست و چند روز پیش پس از آن حال خراب همین حس رو داشتم.
دوست دارم میس شانزه لیزه که هر بار با دیدن و خووندن پست هات کلی یاد می گیرم.
سلام میس جان
من رو یاد داستانهای بهرام صادقی و اون رئالیسم جادوییش انداخت .
جالب بود.
زنده باد میس شانزه لیزه
انگار همان قضیهی "هرکسی از ظن خود شد یار من" است !
دوست خوبم، فضایی که شما تصویرکردی بیشتر برای من تداعی کنندهی آن لحظاتی در زندگیم بود که به امید پناهی یا حداقل امنیت و اندک آرامشی به یاران همیشه آشنا رو کردهام اما اثری از آن سقفٍ امنٍ آشنا ندیده ام.
پلههای این عمارت برای من هم کمتر میشد، چون هرچند می خواستم خودم را به هزار و یک دلیل بفریبم که من جایی را اشتباه رفتهام وگرنه مامن همان است که بود، اما سریع تر از قبل به واقعیت گریزناپذیر میرسیدم.
کافهی پرخاطرهام قصابی میشد… چون یادها و درواقع تمام داراییم را میدیدم که در آنجا به قلاب آویخته شده و شقه شقه میشود.
خیلی خوشحالم که مرا به دنیایت راه دادی.
برای به آتیش کشیدن نفت تنها راه حل نیست! میتونی جیگر کباب کنی!!
سلام میس ببخشید دیر بهت سر میزنمف ژست قبلیت هم باز دلمو آب کرد چه عکسهای خوبی.
خودت چطوری؟ باز که زدی به جاده خاکی!
اسم اون داستان حضور ه . اینکه در اصل زیبایی چیه ؟ بحث خیلی مفصلیه از افلاطون تا ژیژک . ولی به نظر من تلخی مضمون تاثیری به زیبایی اثر نداره . آثار ادبی و هنری خصوصا" در قرن نوزدهم و بیستم اغلب آثار غم انگیز و تلخی هستن ولی زیبا ن . نمایشنامه های بکت همه از مرگ میگن ولی فوق العاده آثار زیبایی اند مثل کتابهای کامو
دوراس و حتی کارور . تابلوی نقاشی فریاد اثر ادوارد مونک بسیار تلخ و وحشت آور ه ولی بازم نقاشی زیباییه . به قول اخوان ثالث میگه :
…
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در
تابوت پست خاک می گوید .
…
چه خبره اینجا؟ چرا اینقدر گرد و خاک می کنی؟
تازگی ها فضای نوشته هات خیلی عوض می شه در عین حالی که هدف و هسته نوشتت کاملن مشخصه و کاملن درونت رو بروز می ده.
کافه ، قصابی ! در ابتدا یه تضاد خیلی خوب! ولی دقیق تر که شدم دیدم یه ترادف عالی توش هست!
عکس و نوشتت من و یاد جماعتی انداخت که دور هم جمع شده بودن که به مش حسن بگن گاوش به رحمت خدا رفته!
در ضمن آپم.بدو بیا
قصه جالب و قشنگی بود . منو یاد یه داستان از کتاب دیوان سومنات ابوتراب خسروی افتادم . البته اون داستان شبیه داستان توئه . توی اونم یه خانواده شب بر میگردن خونه و کلیدشون به در نمی خوره تازه یه نفر دیگه توی اون خونه زندگی میکنه . ولی مضمون داستان تو از اون خیلی قشنگتره .
مهدی کتابفروش
امروز نمی دونم کجا بودی ؟
ولی جایی که من بودم فریاد بود و مشت گره کرده و اشک آور و باتوم و کتک و خون. ایستگاه مترو مفتح حدود نیم ساعت تسخیر ما بود . ولی…
ولی…
بی خیال.
بهترین حالی که کردم اونجاهایی بود که نیروی انتظامی چندبار با بسیج به مشکل خوردن و بسیجیا جلوی نیروی اتظامی هم اشک آور انداختند.
داستان سورئالیسمی عالی بود گاهی آدم واقعا توی دنیای واقعی همین قدر تنهاست
اولش یاد مسخ , کرگدن و همچین داستانایی افتادم, بعدش یاد همین شهر که هیچ چی سر جای خودش نیست انگار!
سلام بر میییییییس!
چه فضای سریعی و هول ناکی..چه فضای شکننده ای که حاکی از خیلی چیذهای دور و نزدیکه….!
پست فضای تاریک شب…فضای دلهره…فضای این که یا ما از خود بیخود شدیم و یا دیگران خود دیگری را پیدا کردن…بهرروی این تمایذ اذیت کننده با دیگرااان…نمیدونم خیلی حس غریبی بود داشت…حتی بدتر از یم مرغ مهاجر…!
تو سایت اومدم و یک سر بهتون زدم …نتم هم که در خانه یحتمل قطعه…پس فعلا بدرود و برقرار آرزو میکنم باشید…آرزووووو!
منهم خواندمتان. پایدار باشی.
میس جون واقعا داستانت خوشگل و مامانی بود من هیچ راه حلی برای میس ندارم اما چرا نفت رو روش ریختی ؟
اوه اوه…
عجب اتفاق مشترکی…
شهر منم همین ریختی شده…اینجا تازه رفیقام هم به یه زبون دیگه حرف می زنن. مثلا همین فرشاد ، تا دیروز کارای دبوسی رو آنالیز می کرد و با هم پیانو می زدیم . امروز داره تو یه آموزشگاه وسط یه اتاق جراحی مغز می کنه.
منم موندم….
راستی با این خیلی حال کردم :
"ابر ، بارانش گرفته بود "
انگار دخترکی گریه ش گرفته باشه. دقیقا همین تصویره.
به نام خدا
سلام
قبل از خواندن مطلبت برات نظر میدهم
به نظرم وبلاگت قشنگ باشی
موفق باشی
من به نوشته هاتون عادت ندارم ! احتمال میدم از شدت احساسات سکته کنم ! هه !
ولی …
شما خیلی ژانرتون علمی تخیلیه ! دوسش دارم ! یحتمل یا کتابهایی از این نوع زیاد میخونید یا با توجه به علایقتون ، فیلماشو زیاد میبینید !
در کل ، همین مسیرو ادامه بدید !
با تشکر !
خصوصی واردور ( به لهجه دریانی نوشتم !)
خوندمت
به نام خدا
سلام
قبل از خواندن مطلبت برات نظر میدهم
به نظرم وبلاگت قشنگ باشی
موفق باشی
من به نوشته هاتون عادت ندارم ! احتمال میدم از شدت احساسات سکته کنم ! هه !
ولی …
شما خیلی ژانرتون علمی تخیلیه ! دوسش دارم ! یحتمل یا کتابهایی از این نوع زیاد میخونید یا با توجه به علایقتون ، فیلماشو زیاد میبینید !
در کل ، همین مسیرو ادامه بدید !
با تشکر !
خصوصی واردور ( به لهجه دریانی نوشتم !)
یاد شهر کرگردن ها افتادم…… نمی دونم چرا…..
خیلی یهو تغییر این اوضاع و محیط برام جالب بود…. یه جور هایی انگار نا خود آگاه ادم رو انگولک می کنه.. البته زیاد زوم کرده بودی روی شمردن پله ها….. ولی کافه یهو قصابی شد رو خوشم اومد
مرسی… آپم…..
خوندمت