من نه بد خوابم ، نه بسیار خواب . نه پُر خواب و نه بد خواب . همیشه از تخت خوابم ترسیده ام . همیشه خواب هایی سراغم را گرفته اند ، بردندم به دنیای ناشناخته شان که ازشان ترسیده ام . همیشه بیدار که میشوم ، چشم بندم را که باز میکنم ، از این بیدار شدن خسته ام ، کوه کنده ام انگار . هر شب انرژی زیادی در همه ی این رویا ها از دست میدهم . سالهاست آرزوی خواب قیلوله دارم . . . سالهاست بی دوا و قرص سرم را روی بالش نمیگذارم . چشم هایم را که میبندم ، توی زندگی آدم هایی هستم که یا ترسناکند یا میشناسمشان و در وضعیت دردناکی هستند و مدت هاست شهر را که میبینم آجر از دیوار ها جسته و ستون ها ترک برداشته و شهر ویران است . چند شب پیش ، توی کلبه ای با تکه گوشتی صحبت میکردم که همه ی وجودش یک ( دهان ) بود ، میگفت من را در این جا حبس کرده اند . و این ( این جا ) ساختمان کاه گلی نموری بود که اتاق کوچک و گلیمی را شامل میشد . آن تکه گوشت که دو پا داشت و دو دست و سرش از نصفه بریده شده بود ، یک دهان بزرگ داشت و میگفت چشمانم را در آورده اند و مغزم را برده اند . قلب ِ من توی خواب محکم میزد . آن تکه گوشت ملتمسانه در حالی که چشمی نداشت تا نگاهش را در یابم از من میخواست تا درکش کنم . ملتمسانه میخواست با او غذا بخورم . سر سره بنشینم . از ترس میمردم در خواب اما نه نگفتم . در آهنی اتاقش که از بیرون قفل کرده بودند را زنی باز کرد . زنی بلند قد ، با روسری آبی و مانتوئی خاکستری و توی دیسی غذایی آورد و انگار نق هم میزد زیر لب . آن جسم ِ یک پارچه دهان میخواست من با او غذا بخورم . با خوردن اولین غذا از خواب بیدار شدم . قلبم روی زمین افتاده بود ، بلند شدم برش داشتم ، معجون ِ آرام بخش را بهش مالیدم و توی قفسه ی سینه جایش انداختم . روده هایم را از زیر تخت برداشتم و توی شکمم گذاشتم و پنجره را باز کردم . تار عنکبوت ها پر از پرنده بود . آفتاب زردی اش را به رخ میکشید . موهایم را جلوی آینه ناز کردم . بوسیدمشان . چند بار گردنم را شکاندم و بدنم را کش دادم . پیراهن حریرم خیلی نازک بود . تنها چیزی که لمسم میکرد . سلولهایم را میشناخت . روی میز صبحانه پر از تکه بلور هایی بود که تویشان لانه ی پرنده بود . مردی پشت پنجره نشسته بود . دستانش را به پنجره چسبانده بود . من همیشه فکر میکردم دستهایش هرگز ار شیشه جدا نخواهند شد . تعدادی آدم کوتاه جثه توی خانه در حال دویدن بودند . یک طوطی توی قفس خونین و مالین افتاده بود . منقارش را چیده بودند . روی دیوار برایم کسی نامه ای نوشته بود . شکنجه ی من تمامی نداشت . همیشه همین طور بود . زیر پایم چیز لزجی تکان میخورد . . . یک حس خوبی داشتم . نرم و لیز . . . یاد بچگی افتادم . دستهایم را از توی آب بیرون آوردم . نمیدانم چطور سر از استخر در آورده بودم . یک هشت پا زیر پایم ، مثل زالو به پاهایم چسبیده بود . آب خونین شد . نمیتوانستم تکان بخورم . بالای سرم کلاغ ها پر میریختند . بچه ای به دنیا آوردم . توی آب با بند نافم ول شده بود . گریه میکرد . حس میکردم هر لحظه من و بچه با هم در حال مرگیم . دستهایم آزاد بودند . باید کاری میکردم . ساتوری که کنار دستم بود را برداشتم و رفتم زیر آب هشت پا را تکه پاره کردم . هشت پا با هر ضربه ی من تکه تکه میشد . بند ناف را جدا کردم . بچه را که دهانش پر از آب و خون بود بیرون کشیدم و روی شن ها دراز کشیدیم . بیدار که شدم . هنوز همان جا بودیم . پسری که کنارم بود پسر ِ خودم بود . صدایم کرد : مامان ! . . . خیز برداشتم . تکه جسمی بود همه جایش لب . دو دست و دو پا داشت . گفت شونه هام مال تو . فک کردم چرا پسر من این طور از آب در امده از ترسش رفتم توی دریایی که جلو رویم بود . دریا شور بود نمکش توی چشمانم رفت . همه چیز شور شده بود . دندان هایم را به هم میساییدم . هشت پا دوباره من را گرفت . گردنم را فشار داد و من را خفه کرد . من را بلعید . حالا توی فضا هستم . یک جایی که نمیدانم کجاست . بین سه ستاره ای که همیشه در امتداد شب قرار دارند . . . پرسه میزنم . برای همین سالهاست تخت خوابم شده تابوت و خواب هایم دوای روح که نه دوای جسم هم نیستند . برای خودم همین جوری یلخی میگویم شاید عاشقم که این همه بیخوابم . منطق الطیر قصه ای دارد که عاشق میگوید :” خواب را با دیده ی عاشق چه کار ؟ ” بهتر است این طور باشد . حتی به دروغ تا این همه کابوس را هر شب برای همه تعریف کنم .
کیستی که اینگونه بی تو بیتابم … شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم ……
میس عزیزم همیشه از خوندن مطالبت لذت میبرم .
راستی تئاتر خدای کشتار رو دیدی ؟ نظرت دربارش چیه ؟
میس عاشق داستانهاتم . عاشقشونم این تخیل تو وحشتناکه
هیچی میس
سلام میس. نمیدونم یادت میاد یا نه(امیدوارم که نیاد، تا دلخوری که ازم داشتی هم یادت رفته باشه) خیلی وقت پیش که یادم نمیاد کی بود سر یه مسئله ای باهات قهرکردم و گفتم که دیگه جزیره نمیام. خوشقولی (سگ قولی) کردم و تا این لحظه سر قولم بودم. ولی امروز یکی از پستات همه ش توی کله م زق زق میکرد تا اینکه پا شدم و اومدم دوباره خوندمش، بعدشم یواشکی سراغ پست آخرت رفتم و زیرچشمی خوندمش. همین جمله که "تاریخ شریف نیست" فرشته نجاتم شد تا از یکدندگی دربیام و بزنم خلاص و … امیدوارم منو بپذیری
ای الو بگیری با این خواب دیدنت …
سلام بر مادر خونده عزيزتر از جانمخوبي؟جاتون خالي بود. دفاع خوبي بود. بالاخره نمره ۱۸/۲۵ دادند. اگه يه كم بيشتر كار كرده بودم ۱۹ميگرفتم. )): بابت دعاهاتون هم ممنونم.متنتون رو هنوز نخوندم. ديگه مرتب به جزيره ميام.ارادتمند هميششششششششششششششششگي شما: پسرخونده
میس عزیزم چی میتونم بگم جز اینکه نوشته ی عجیب و حیرت انگیزی بود. عنوان متن عالی بود و توصیف صحنه های خواب منو میترسوند از اینکه همچین خوابی ببینم. من هم زیاد خواب میبینم و هرگز خوب از خواب بیدار نمیشم. این خاصیت نسل ماست یا نه خاصیت درد های مشترک ماست نمیدونم!
دوستت دارم
میس عزیزم چی میتونم بگم جز اینکه نوشته ی عجیب و حیرت انگیزی بود. عنوان متن عالی بود و توصیف صحنه های خواب منو میترسوند از اینکه همچین خوابی ببینم. من هم زیاد خواب میبینم و هرگز خوب از خواب بیدار نمیشم. این خاصیت نسل ماست یا نه خاصیت درد های مشترک ماست نمیدونم!
دوستت دارم