داشتم فکر میکردم توی این جهان وانفسا تسکینی نیست ، هر چیزی که هست ، افسانه است ، و من برای این افسانه ها زنده مونده م ، برای نقش و نگارهایی که توی خیالم هستند و توی جهان واقعی غایبند ، کاش میشد جادوگر بودم ، همه ی خیال هام رو ظاهر میکردم ، خطوط کف دستم رو تغییر میدادم ، خیالم رو زندگی میکردم ، نه زندگی رو خیال ! این اتفاق ،برای من_ میس شانزه لیزه ، توی سالن های تئاتر می افته ، آدم هایی که دو دقیقه پیش دیدیشون ، حالا روی صحنه ، نفس به نفس با تو در یک فضا ، در یک مکان ، در یک زمان ، نقاب میگذارند ، میشن خیال ، گریه میکنند ، شادی…کیف میکنند ، قصه سرایی میکنند و نبض تو رو در دست میگیرند و هر غلطی دلشون خواست میکنند ، تو رو خوشحال یا غمگین میکنند ، یه تکونی به اون مخ و ملاجت میدند ، این همزمانی و همنفسی تو و بازیگر یک حس عجیبی داره ، انگار توی یک مثلث برمودا واقع شدی …سحر شدی ، وقتی در مقام تماشاچی هستی یک حسه ، و وقتی در مقام بازیگر یا نویسنده ای ….یک حس ! و فقط همین پیوند تو و تئاتر ، همه ی تلاش چند ماهه ی ده ها نفر آدم …. باعث میشه دو ساعت بکنی از دنیا و همه چی رو فراموش کنی واسه همین ، این من ، این میس شانزه لزه ، که با بیخوابی ازدواج کرده ، بعد از تمرین های طاقت فرسای کارگردان عزیزش، خستگی در نکرده ، با یه گلوی پر بغض،بلند میشه ، میره که تئاتر ببینه ، عین کش تونبون که در میره ، انگاری یه جا بند بشو نیست لامصب … آواره ی تئاتره شهره ی این میس شانزه لیزه ، یه آوارگی که باعث افتخاره . خواستم بکنم از دنیا و همه ی آدم هایی که شعر و اراجیف میگن و برم تیارت ببینم . واسه اونایی که از بته در اومدن و هنوز نمیدونن تیارتت چیه نتاسفم ، بهتره برن بمیرن و بذار باد بیاد . امروز رفته بودم (رویا ) رو ببینم ، رویای دوست داشتنی ، قمری بیداری خانه ی نسوان ، درنمایش (ورود آقایان ممنوع ) ، زود رسیدم و برای همین ، قبل
دیدن (رویا میر علمی ) ، یا بهتره این طوری بگم قبل از دیدن ورود آقایان ممنوع ، شروع کردم به جاسوسی هایی که فقط از شخص شخیص و با عرضه ی خودم بر میاد . نمیخوام باد توی آستینم بندازم و این ها ، دیگه به همه ی ملت ایران ثابت شده که من _ میس شانزه لیزه ، وقتی فضولیم گل میکنه و دورش بلبل چه چه میزنه هیچ تنابنده ای نمیتونه جلوی منو بگیره ، واسه همین ، سریع زنگ زدم به دوستم سروه (میبیند که اونم مثل من اسمش عجیبه ) و دو سوت پریدم توی سالنی که مشغول تمرین نمایشی برای فصل پاییز بودند و تخ تخ عکس های قایمکی هم گرفتیم ، همون طور که عقلتون داره بهتون میگه ، هنگام ورود بع تیارت شهر کیف ها بازبینی میشه و دوربین و … ورودش ممنوعه ولی چون من میس هستم و دوستم سروه ، و چون کلا هر کس نذاره به کارم برسم نعشش روی زمین میمونه ، ما وارد شدیم و خیلی محترمانه و یواشکی از تمرین آقای ناصح کامگاری ، نه تنها عکس گرفتیم بلکه کلی جاسوس بازی هم کردیم که ما بقی ش رو بعدا به شما خواهم گفت . ( بهار و آدم برفی ) بازیگرهای خوب و باحالی داره ، متنی داره که یه جورایی من رو یاد فیلم بابل میندازه ، شاید نحوه ی روایتش و بازیگرهاش رو دوس دارم . کوروش سلیمانی (که بلاگش لینک همین جزیره اس ) به همراه (رویا بختیاری) که یه زمانی قرار بود تجربه ی کاری مشترکی با هم داشته باشیم و به شدت بازیش رو دوست دارم توش بازی میکنن .آهان وای …فقیهه سلطانی که خیلی وقت بود ندیده بودمش نقش بهار رو بازی میکرد و نقش بهادر رو (مسعود میرطاهری) (حتما کسایی که کارهای یعقوبی رو دیده ن ایشون رو میشناسن )، هومن کیایی ( که دقیقا یک بار اجرای کار خوبشون رو توی مولوی دیده بودم هم توی این کار بازی میکنه و خاطر نشان میکنه که سال اژدها به دنیا اومده ، من نمیدونم چرا وقتی میبینمش فکر میکنم میتونه برادر کوچیکه ی بهمن دان باشه :)، نقش رویا رو آناهیتا اقبال نژاد بازی میکنه ، یه دختریه …. اگه بدونین میره پیش یه استادی برای مصاحبه ف هه…باقیش رو نمیگم ….آقای کاظم هژیرآزاد عزیز نقش استاد رو بازی میکنن ، مابقی بازیگر ها قراره هی اضافه بشن .ما یه روزه نتونستیم مچ همه رو بگیریم و دو کلوم حرف حساب بزنیم . اما من تصمیم دارم راجع به این کار و جاسوس بازیم توی بلاگ بهار و آدم برفی بریز و بپاش و سوز و بریزی به پا کنم .
این بالا تصویر کوروش سلیمانی مشاهده میشه که روی صندلی نشسته و خیلی شاد و خوشحاله !
در این بالا آقای کاظم هژیر آزاد رو میبینید . بهتره …بهتون توصیه میکنم بیایید بازی ایشون در نقش استاد رو ببینید 🙂 نمیگمم چرا .
ایشون هومن هستند ، اژدها ، در نقش مهیار که البته این گریم مال کار دیگه ای هست که قبلا مبسوط براتون نوشتم و هر کس اون کار رو ندیده بهتره بره بمیره .
ایشون رو معرفی میکنم : رویا بختیاریکه به شدت دوستش دارم . خدا میدونه چرا و چقدر حسرت اون اتفاقی رو میخورم که خودش میدنه چیه .
ایشون هم یکی از استادهای اینجانب در دوره ی دانشکده هستند ، معرف حضور هستند ، ایشون آقای ناصح کامگاری اند کارگردان و نویسنده ی بهار و آدم برفی .
در مورد جاسوس بازی ها و عکس هایی که با دوستم یواشکی گرفتیمو بالنی که هوا میخوایم بکنیم بعد شرح مبسوطی میدم . اما ………..
اما الان میخوام بگم ای کسانی که دوست دارید کار ببینید ، فصل پاییز رو برای دیدن تئاتر آماده کنید . میخوام بگم خانم کتایون فیض مرندی ، ورود آقایون ممنوع رو خیلی دوست داشتم ، گرچه به نظر من روال و ریتم کار کند بود اما آقای آرش عباسی نویسنده ی این کار خسته نباشید …حسین کیانی عزیز آقای دراماتورژ این کار دراماتورژی شما کاملا مشهود بود ، دستتون درد نکنه . این نمایش مضمونش حول زن نویسنده ای میگرده که آرایشگره و از آدم هایی که به آرایشگاه میان ایده میگیره برای داستان نویسی، معلوم نیست چقدرش خیاله چقدرش واقعی ، من رو یاد بیداری خانه ی نسوان ومشکلات زنان انداخت . . . که در هر دهه یک جور بدبختی داریم . . . به شدت کار رو دوست داشتم . رویای عزیز تو سوای همه ی دوستان ، کاراکتر بودی و مثل همیشه دوست داشتنی . در هر دو نقش . هر نگاهت با هر قدمت .قدم های درستت . نگاه درستت . بازی و بیان درستت . حس درستت . دوستت دارم .
شب ، خسته ، با یک دنیا بغض ، که مریضم کرده توی این مدت ، زیر بارون غیرمنتظره توی دود خیابون انقلاب تنهایی میرم ….میرم تا بولوار کشاورز….برمکه ماشین رو بردارم . برم که جمعه ورک شاپ حمید پورآذری رو ببینم . برم که با این کارها از فکر کردن به تنها بودن خودم فرار کنم .برم که فرار کنم . بیام. این جا که میس باشم . نه خودم . از خودم فرار کنم .
سلام.من میخواستم ببینم ایمیلی تلفنی از آقای پورآذری دارین؟اگه داشتین سزیع تر به من خبر بدین ممنون
lمرسی میس.فقط: هر کاری به اقتضای ژانر و نوع خودش ازش انتظار میره.قطعا در انتظار گودو جنس کارش متفاوته.می دونیم که با یک کار ابسورد طرفیم.اما کاری که سوژه هاش تکراری و نخ نمان تنها دستاویزش یا یک فرم اجرایی نو یا متن و دیالوگ های قوی و خلاقانه یا لااقل یک شیوه روایی جدید هست که متاسفانه جدیدا هنرمندهای ما این مسائل یادشون رفته و تنها به دغدغه های کلان اجتماعیشون فکر می کنند!!!
با تمام احترامی که برات قائلم میس به نظرم این نمایش کار خیلی ضعیفی بود:۱-برادرانی که دکور رو عوض می کردن زحمت نکشیدند کفشهایشان را دراورندکه تلق تلق نکند.اگر هم عامدا باید حضور این مردها در کار حس می شد که اصلا خوب اجرا نشد.۲-یعنی واقعا زن های ما جز همین مشکلات تکراری و کلیشه های نخ نما شده ی جنوب شهری دغدغه ی جدیدتر و مدرن تر و ملموس تری ندارن؟چرا این قدر دیالوگ های کار قابل حدس و بی خلاقیت بود؟چرا هیچ فرم بدیعی به این متن تکراری نداده بودند؟چرا بازی این قدر متوسط و غیر یکدست بود؟دکور دم دستی ترین دکور ممکن بود.حس نداشت.رنگ ها خوب نبودند.نور صحنه هم که روی اعصاب بود وقتی به مونولوگ میرسید.۳-اثر به نظر من ضد زن هم بود آخر سر راه چاره ی تمام زن ها یک شوهر بود و فقدان مرد بحران اصلی همه یشان
میس داری تبلیغ می کنی ؟ کی این نمایش شروع میشه
سلام.
من اصفهان اومدم. واسه ارشد خوندن.!!
بیا که منتظرتم.
آخ که چقدر دوست داشتم می دیدم اینکارو.
از طرف منم ببینش.
چیزیم نیست خرد و خمیرم فقط همین
کم مانده است بی تو بمیرم فقط همین
از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز
در عمق چشمهای تو گیرم فقط همین
با این حال، معتقدم که نباید عقب کشید.
پرحرفی مرا ببخش.
با احترام
امید
چهارم ـ اهالی تئاتر تا قبل از انقلاب، برای کار با تلویزیون هزار جور شرط و شروط می گداشتند و بعد از انقلاب، این همکاری تا چند سال به هم خورد. الان غیر از مرحوم رادی ـ که روحش شاد باشد ـ می توانی کسی را پیدا کنی که برای کار با تلویزیون و ضبط نمایش، ان قلتی بتراشد؟ شخصا حتا با بیضایی برای ضبط یک تله تئاتر تلویزیونی صحبت کرده ام. از زنجانی و پوروالی و نصیریان و دایره ی گچی!که اصلا حرفش را نزن. می مانند جوان ها…که ظاهرا خیلی اه و پیف می کنند اما ـ دور از تو ـ به گمانم منتظر پیشنهاد مناسبند تا به اپوزیسیون پشت کنند!
سوم ـ بین سینا و تئاتر ارتباط بسیار مستحکمی هست (یا باید باشد) در غیر این صورت، تئاتر ، کارش تمام است. به دهه ی پنجاه نگاه کن و تولید فیلم بر اساس نمایشنامه ها( گاو و . . . ) در غرب که همین طور است.لازم است مثال بزنم؟اتوبوسی به نام هوس، گربه روی شیروانی داغ، دوازده مرد خشمگین و . . . اگر این ارتباط عمدا یا سهوا قطع شود، کار تئاتر تمام است. از انقلاب به این طرف، این ارتباط کاملا و غیر عمدی! قطع شده است.
دوم ـ تئاتر، یک پدیده ی مدنی است و رونق آن، با تربیت شهروندهای شهرنشین ملازمت دارد. کیست که نداند از دهه ی پنجاه به این طرف ـ مخصوصن از سال پنجاه و هفت به بعد ـ سیل مهاجرت روستائیان، ترکیب جمعیت شهر ها را به هم زد و ما را با شهر هایی روبرو کرد که شهروندان شان، بلد نیستند چطور باید در شهر زندگی کنند؟ بنابر این، بزرگ ترین مشکل تئاتر، نبود مخاطب شهری است. نگاهی به آمار فروش بلیط ها بکن. گرچه می دانی…
و صدها نمونه ی دیگر که این جا مجالش نیست. همه ی صاحب نظران، متفقند که مقصود از لعبت های استخوانی و خیال بازی و پرده، نوعی نمایش صحنه ای است که از جمله لوازمش، عوسک هایی بوده اند که با استخوان ساخته شده بودند. پس، نه قبل از سوفوکل و امثالهم، بلکه به هر حال، سنت تئاتر در این کشور جاری و ساری بوده است. صرفا واردات نیست. بر همین اساس بود که بیضایی و نصیریان و پوروالی و ساعدی و …در دهه ی چهل و پنجاه، کوشیدند سنت تئاتر ایرانی را زنده کنند که خورد به قضایای انقلاب.
میس عزیز!این آخرین کامنت منه. برای تو. حتا به نظرم اونو توی کامنتا درج نکن.
میس عزیز!
دیدگاه امیدوارکنندت مرا مشعوف کرد. گو اینکه چنین منظری را راست گرایانه می دانم (با تمایل به ندیدن واقعیت ها) . به هر حال، یک وبلاگ، محدودیت هایی دارد به ویژه در این زمانه که عده ای بیکار نشسته اند و وبلاگ ها را ـ همه چی را ـ برای یافتن کوچکترین نشانه ای از سیاه نمایی می خوانند!…بگذریم.
اول ـ این ابیات را به دقت بخوان":در خیال این همه لعبت به هوس می بازم…بو که صاحب نظری، نام تماشا ببرد" یا "لعبتان چشم ها حیران که ما بر تخت نرد…چشم ها از لعبتان استخوان انگیخته!" یا "لعبت از استخوان کنند همه! " یا "آن پرده و این خیال بازی است…"
میس شانزه لیزه ی عزیزم متاسفانه هیچ کدوم چون من زمانی که میام تهران هیچ تئاتری متاسفانه روصحنه نیس چون عیدمیام
میس همیشه با تعریف تمجیدهات از تئاتر دلمو آب میکنی
میس میشه با تعریف تمجید هات از تئاتر دلمو آب میکنی ،
میس شانزه لیزه ی عزیزم اکثرنوشته هات این حس رودرمن به وجودمیاره مخصوصا پست مربوط به شهرام حقیقت دوست از چیزی شبیه زندگی تاهمه فرزندان خانم آغا
نه میس عزیز! نه! تو فرار نمی کنی. می مونی و رنج می کشی. در این زمانه، تئاتر و عشق به اون، یه جور رمانتیسم بیمارگونه است. مثل کسانی که به دیدن استخونای دایناسورا می رن تا شبح اون شکوه باورنکردنی رو ببینن. دهه ی شصت می گفتیم باید به داد تئاتر رسید. دهه ی هفتاد حس می کردیم وقتی به تئاتر می ریم انگار به عیادت یه بیمار مرگ مغزی می ریم. با آخرین نفس هاش…دردناک، توأم با خس و خسی دردناک…
حالا نمی دونم چی بگم؟از تئاتر چی مونده؟چی گداشتن باقی بمونه؟ می دونی…دات تئاتر، مستقله و عزیزان مسوول آ منظورم استالینه ها! سوء تفاهم نشه! ـ اینو به خوبی درک می کنن. اونا نابودش کردن. به تدریج، آهسته آهسته…و تلویزیون هم توی گود اومد و برای خفه کردن تئاتر، حتا از تئاتری ها کمک گرف…
………..
و تو…می مونی…همراه تئاتر، لاغر می شی و تحلیل می ری و هر بار جلوی آینه می ایستی، حس می کنی برای پوشوندن رنگ پریدت ـ که هر روز، بیشتر می پره ـ باید بیشتر و بیشتر از پن کیک استفاده کنی.
……….
وقتی از تئاتر حرف می زنیم، می دونیم از چی داریم حرف می زنیم؟
………
بمون.
میس شانزه لیزه ی عزیزعالی بودبااینکه هیچ وقت نمیتونم یه اجرای زنده روازنزدیک ببینم ولی باخوندن نوشته هات انگارکه خودم اونجابودم سالن نمایش واجرای هنرمندانی که روی صحنه هستند روکاملامیتونم تصورکنم عالی می نویسی
درود
عکس اول متعلق به چه شخصی هستش.
تشویق شدیم بریم کار رو ببینیم
نبشتیم در تقویم هر دو کار رو تماشا شوند
میس جان ممنون