امروز برخلاف انتظاری که میرفت روز شلوغی رو با شیطونی های فراون و خنده های بسیار آغاز کردم . دستهام از بس روی داربست بودم . تاول زدن . چشمام از بس زیر ماسک توی اون گرما موندن تار شدن . لباس هام شوره زد . برگشتن . ضبط رو روشن کردم . سیگار م رو آتیش زدم . خوشحال از زیر تونل توحید رد میشدم و فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر یک روزی من توی این تونل نقش یه متواری رو جلوی دوربین کلاری و با کارگردانی مثلا کی ؟ مثلا خانم بنی اعتماد یا اصغر فرهادی یا مثلا مهرجویی بازی میکردم . هی میدویدم و هی نمیرسیدم . . . وسط تونل متوجه شدم عین حمار عینک آفتابی روی چشممه . رسیدم سمت خودم . رفتم دیدم یه روزه یه پاکت سیگار کشیدم . یه کارت تلفن . یه کارت اینترت یه پاکت ماربرو گرفتم و خیس عرق داشتم میرفتم خونه که تلفن زنگ خورد . بهم گفتن بیا تموم کرده . . . من باور نکردم . مثل مرگ همه ی کسایی که دوستشون داشتم . رفتم خونه . لباس های سفیدک زده ام رو انداختم توی ماشین لباس شویی و یه دوش گرفتم . خودمو با شامپو بچه میشورم دوست دارم حودم رو شستم بعد پودر بچه رو طبق روال عادی به پوستم زدم و گفتم بی خیال نمیرم اون که نمرده . بعد چند لحظه وای سادم . بعد مانتوی تازه ی مشکی که اصلا برای مراسم ختم نبود و ترجیح میدادم یه جا دیگه بپوشمش رو از کاور در آوردم . یه شلوار جین تنم کردم . ماتیک و رژ رو پاک کردم و دیدم دست هام بد جور داره میلرزه . همون موقع اشک از بین دستهام افتاد زمین . زنگ زدم آژآنس که بیاد دنبالم . رفتم دم در . سوار ماشین شدم .به زنگ های موبایلم جواب ندادم و ناباورانه رفتم . رفتم . 6000 تومن واسه دو قدم راه پول دادم . در زدم . رفتم بالا . خونه مثل موزه بود . دو روز پیش دیده بودمش . اکثر وسایل یا عطیقه است یا مال هند و پاکستان و هدیه بینظیر بوتو . . . بگذریم . . . در رو که باز کردند بر خلاف مسیر نشستن قوم و خویش رفتم اتاق اون که مرده بود . اون اون جا نبود اما منو برگردوندند. رفتم بالا . همه میون یه مشت مجسمه و عطیقه نشسته بودن و مات بودن . همه از 3 خبر داشتند و من ده رسیده بودم . به هیچ کس سلام ندادم . کنار نوه ی مرحوم نشستم و موهاشو بوسیدم . . . و خیلی گریه کردم . چشمام هنوز میسوزه . میخواستم امشب بیام بگم . . . حمیدپور آذری دور دوفرمان رو داره کار میکنه و این بار تماشاچی ها با مینی بوس و اتوبوس از این کافه به اون کافه میرن و اون وسط هم یه اتفاق های حاد میوفته و تهش تماشاچی ها با بازیگرها توی پارکینگ دانشگاه امیر کبیر پیاده میشن که نشد . . . بعدا مفصل میگم . میخواستم راجع به فیلم la luna برتولوچی و رابطه مادر و فرزند حرف بزنم . میخواستم بگم اونی که مرد بخشی از خاطره های من بود که فردا میره زیر خاک . به مرگ خودمون فکر کردم . من وقتی پدربزرگ خیلی عزیزم رو از دست دادم تا ده روز باور نمیکردم . حتی مراسم خاکسپاری هم نرفتم . نشستم فیلم قرمز رو نگاه کردم . مراسم ختم میخندیدم .میگفتم همه اش دروغه . پدربزرگم من رو خیلی دوست داشت . چون میدونست من کودکی بدی رو سپری کردم . مثلا هنوز وقتی عکس کارت مدرسه ادبیات و موسیقی صدا و سیما رو نگاه میکنم که اون موقع 12 سالم بود گریه ام میگیره . توی عکس روی صورتم . اثر کتک مادرم وجود داره و ثبت شده . همون طور که در ذهنم . پدربزرگ زیبام با اون چشمهای عسلی اش که هر رنگ لباسی میپوشید چشمهاش به اون رنگ تغییر پیدا میکرد وقتی مرد من نفهمیدم . فقط زنگ زدم به معلم پیانوم و کلاس رو کنسل کردم و او حتی یک تسلیت هم نگفت . پدربزرگم عاشق ورق بود و تخته و همیشه شیک پوش بود و دوست داشت مادربزرگم آرایش کرده باشه .پدر بزرگم مرد درستی بود . اهل بازی بود و سیگار . قمار نمیگرد . بازی میکرد . خیلی زیاد . و من نوه ی ارشدش از اون به ارث بردم چه سیگار کشیدن رو چه بازی رو . پدر بزرگم عاشق باغ بزرگش در کرج بود و در خانه ی ویلایی بزرگی که داشت علاوه بر باغبون که هر هفته میومد خودش هم با گیاه ها و سرو و چنار ها حرف میزد . با باغبون کار میکرد . عاشق خاک بود . ده روز بعد از مرگ پدربزرگم . توی حیاط بزرگ اون خونه ی .ویلایی تمام تپه های گل رز و ..خشکیدند و یکی از درخت ها طوری افتاد انگار ساعقه خورده بود . چمن ها خشک شدند در صورتی که باغبون میمومد . من اون روز فهمیدم پدربزرگم رفته . وقتی دنیا این قدر کوچیکه چرا این همه از هم کینه به دل میگیریم . چرا ؟ تویی که داری اینو میخونی به خدا یه روز میمیری قسم میخورم . پس بیا خوب باش . فقط بیایم سعی کنیم غیبت نکنیم . میگن از همه چیز بدتره . افترا نزنیم . حال خوشی ندارم . . . سیاه میپوشم و هنوز فکر میکنم جنازه زنده میشه و فردا هم به مراسم خاکسپاری نخواهم رفت .
"صخره ویران نشود از باران/ گریه هم عقدهی ما را نگشود…"
روان همهی رفتگان شاد، و روان ما نیز هم
تسلیت نمی دونم کی هست این بنده خدا ولی هرچه هست عضو باشگاه ما خاطره بازهاست مثل خودت !
میس جونم خیلی ناراحت شدم بهت تسلیت میگم .
من هم در غم خودت شریک بدون .
متاسفم متاسفم میدونم وقتی غمگین میشی دیونه میشی
متاسف شدم تسلیت میگم . همین طور قشنگ غصه میخوری .
🙁
نوشته ات رو میخوندم و آهنگ پرستوهای عاشق فرامرز اصلانی رو گوش میدادم.فکر میکنیم که عین گل خشک نمیشیم,باور کن بعضی ها که میرن دیوانه میشیم و خودمون نمیفهمیم.
دل سراپرده ی غمهای زمونست,پرستوی تنم بی آشیونست.
آزاد فکر باشی.(گل)
چیزی واقعی وجود ندارد,فقط شیوه ی دیدن وجود دارد."فلوبر"
دددددروووود بر میس عزیزم که علاقه اش به کامنت سرشار است و من هم……..
میس عزیزم…
میس شانزه لیزه…
………………………………..
…………………………………………………………
برقرار باشید….
آهان ! فک کنم فهمیدم , شما ندا ثابتی هستید ؟
سلام رفیقم
مثل همیشه بی خود ترین و کلیشه ای ترین جمله : تسلیت می گم
نمی تونم خودمو مخاطب آخر پستت قرار بدم. چون….
————-
در ضمن بی معرفتم نیستم
اکثر پستاتو می خونم
ولی ببخشید که نای حرف زدن ندارم
خسته ام
دلم خواب می خواد
یه خواب طولانی
یه خواب بدون بیداری…
افتضاح تر از این نمیشه که اسمش را هم می گذاریم:"زندگی!"
مرگ مدام در گوشمان زمزمه می کند که عاشق باشید. فرقی هم نمی کند برای کی و چی! چون این یک حس حال درست است تا بتوانیم با آرامش و قرار روی زمین راه بریم و اگر ویرمان گرفت بخوابیم و بخوریم و البته برای فرار از شهوت هم دلمان را به چیزهایی خوش کنیم.
اما اینها دلیل نمیشه که عاشق نباشیم. عاشق آب.باد. خاک و آتش. عاشق دار و درخت. عاشق باران و برف و تگرگ. عاشق دریا و جنگل و کویر و کوه. عاشق دخترهای زشت و زیبا. عاشق آدمهای کور و کچل. عاشق آدمهای ریز و درشت. عاشق مقدس ها و جانیها. عاشق باشیم و وسعت ببخشم به انچه در آن هست شدهایم. این بیکرانگی عشق را باید با خود داشته باشیم که مرگ هم شیرینتر از عسل به کاممان خواهد نشست.
اما حیف که همه اینها در حد حرف باقی می ماند و زندگی خیلی مفتضح خواهد شد. نگاه کن گوشهی چشممان قی بسته از خواب دیشب. بشوییم خودمان را ا تمام چرکها و کثافتها و آن واقعیت زیبا شویم در جست وجوی زندگی که ناب باشد مثل شراب و مستی نمه نمهاش دیوانهیمان کند که هستیم بهترین موجود ممکن! البته اگر به همه چیز عشق بورزیم آن وقتاین هم بعید نخ
اون ابتدا که حرف از کار صنعتی و جوشکاری و غیره بود یاد خودم افتادم .
سلام
قلبم به درد اومد . بی تعارف و لفاظی و ادای درک و درد مشترک در آوردن .
همچنان : ناجور
آه وآه آه
تسلیت !!!!!
ممنون از جوابت. تسلیت…
میس عزیزم …
بهت غبطه میخورم. به نظرم تو ناخوداگاه از کسی پیروی کردی که الگوت نیست. همون اندازه ای بزرگ شدی و هستی که شاید قرار بود مادربزرگت بشه . (تو بزرگی . نه ؟ ) اما من … به اندازه تمام پیشرفتهایی که مادربزرگم نکرد ، کوچیک موندم . به این میگن الگوی معکوس !
آخ میس عزیزم … آخ …
درود:
من در وبلاگم درباره آزادی انتخاب در دین زرتشت و جبر در بعضی از ادیان دیگر نوشتم لطفا" آن مطالب را بخوانید و بگویید به نظر شما کدام اعتقاد درست تر است.
با تشکر
ما بس گمراه بودیم ورنه گذارمان به این جزیره نمی افتاد.خوشا گمراهی در این زمانه ی هزار راه ها و هزاران راه بلد.
بدی مرگ فقط همینه که وقتی کسی میره بخشی از خاطرات ما رو که باهاش بوده نمیدونیم کجای ذهنمون بذاریم. باشه؟ که هست . نباشه ؟ که نمیشه نباشه. هست اما نبودنشو به رخ میکشه.
اوه ! میس باشکوه ! (اول میخواستم بگم گرامی ، بعد دیدم باشکوه برازنده تره !) …
تا حالا کسی رو که دوست داشته باشم از دست ندادم . گاهی میترسم نکنه من اصلا کسی رو دوس ندارم که بخوام از دستش بدم. با همین اوصاف ، من تاحالا از مرگ کسی ناراحت نشدم …
هوووف …
بگذریم …
به احترام پدربزرگت ۱دقیقه لبخند زدم !!
یک جفت بوس مهربانانه !