از حریق آمدهام .
نه دیشب ، که بیست سالِ پیش به تاریخِ ۱۷ فروردین ۱۳۸۲ ، تنها کسانی که از دلِ طوفانش بیرون آمدهاند میدانند سوختگی چه رنجی در بند بند جانت بذر میپراکند و سالها رشد میکند و میشود پنیک انگزایتی .کاش میگذاشتی با رب دشامبرم وسطِ خانه باغ میمردم ، کاش دستانت را بی دریغ برای بیرون کشیدنم ار آتش نمیسوزاندی ، ما هرگز در نیمسایهها قدم نزدیم ، شب خورشید شدم و اولین بار اشکهایت را در بیمارستان دیدم که به پوست تنم که مثل چیپس بیرون ریحته بود چونرودخانه روان داشتی . با دستان تاول زده ات گردن بندی که خودت برایم خریده بودی و توی گوشتم ذوب شده بود را به خواستِ پزشکان از جانم کندی . دوام درد با هر سیگاری که تا امروز آتش میزنم قوت میگیرد و هرگز پاک نمیشود .
خاطره خطر دارد ، مثل عطری که تو را به یاد اتفاقی محض و خالص میاندازد .
در خانه را باز میکنم ، بویی که در خانه خزیده ، مثل بارانِ بیست سال پیش است ، اگر چند لحظه دیر رسیده بودم خانه آتش گرفته بود . دست و پایم گم میشود ، قفسهی سینه ام تنگ میشود و جمجمهام به مغزم فشار میآورد ، دیدهام تار میشود ، گوشی م را گم میکنم ، با رعشه کنترل اسپیلیت را توی دستانم میگیرم و با دست دیگرم تلفن میکنم تا خبر دهم ، در تلاطممم و ثانیهای در ۲۰ سال پیش میروم و ثانیهای در اینکِ آشوبم . اسپیلیت را خاموش میکنم و توی بوی دود و سوخته تا صبحدمان با پالتو و کلاه پاسداری میدهم . خودم را خیس کردهام . توان بلند شدن ندارم ، آب میخواهم و در سردترین شب سال پیکرهی اضافی ام سگ لرزه میزند .
چشمانم را میبندم و به انقراض آرزوهایم فکر میکنم . به دود شدن تمام آنچه برای دیگران علی السویه ست و برای من رویا .
دست می اندازم به کمترین امکانات تا جانم را از شر خاطره بیرون بدرم ، اما هیچ کس لملمهی دردهایم را که مشت میزند به اعصابم نمیشنود انگار سینمای صامتم .
هنوز این پنیک انگزایتی و قوم و خویش منشعبش چهارستونم را میتکاند .
برای من سالهاست فصلها همه خزان زده اند . پر از بی کسی در دردناک ترین رعشههای اعصاب .
نوشتن و قصه سرایی بخورد توی سرم آرزویم مرگ مفاجاست .
من قهرمان نیستم .
من با از خودگذشتگی و سخاوت به تشییع رویاهایم چشم دوختم تا یک دیگری راحت جولان بدهد ، بزند زیر عشق ! یا یک دیگری دیگر ، مادربزرگم را از من بگیرد . یک خانواده را با یاوه گویی از هم بپاشد و نفت روی خویشانش بریزد تا خودش را سوگلی کند .
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
*عکس تزئینی است یحتمل پنهلوپه کروز میباشد .