
بهخاطر یک پیاله چای
برشی از کتابِ به خاطر یک پیاله چای
دستمال را از دور چشمت باز میکنی و میاندازی زمین. من دور مُچ دستم میبندم. بِدو میروی. مثل دزدی که خانهای را زده باشد و بخواهد فرار کند. توی حیاط میگویی: «بهت قول میدم یه روز میبرمت اسطبل اسبها… اینجوری نگاه نکن… یه بارم اونجا یه چای با من میخوری… قول میدم… چَشم.»
میپیچم توی آبانبار کاروانسرا، مرا یاد خوابم میاندازد. مثل آن آخوری که توش نعلِ داغ بر سینهام زدند. میخواهم زمین باشم. شنی. میخواهم پدربزرگم از کوه که زمین میافتد بخورد به تن من و نمیرد. که من تنها نمانم. یا با هم برویم میان شکافِ تیز کوهها و با هم جمجمهمان خرد شود با هم پرت شویم از ارتفاع. از صدای تار و آواز دور میشوم و به سیاهی قنات پناه می برم… کاش معجزهای میشد و میان جمعیت پدربزرگم را میدیدم. کاش معجزه وجود داشت و کشک نبود.
«تو ندیدی؟»
«چی رو؟»
«شیکممو!»
«نه.»
«پس نگاش کن!»
«مثل سینی صافه، وسطش یه دونه نافه.»
«دیدی سوختی مثل نونِ جامونده تو تنور…»
«ما همیشه به تو بدهکاریم!»
«آره والا، بهخصوص که الآنم بارداریم.»
«خدا رو شکر… ایشالا خیره.»
«حتماً که خیره، اصلاً اسمش رو بذاریم خیالله!»
«به من چه باید بری دکتر ببینی از کی بار گرفتی؟!»
«وای این چه حرفیه سرو خرامانِ من این تو و اینم زهدانِ من .
[ بخش نامه ها با صدای نویسنده به صورت QR code برای شنیدن درج شده است . ]
کتاب به خاطر یک پیاله چای نوشته سانازسیداصفهانی چاپِ نشرِ آفتابکاران .
ساناز سید اصفهانی میس شانزه لیزه در جزیره ای در کهکشان