
تمام شد .
ویرایش نهایی این اثر ، به مثابه ی سلاخی کردنِ تنِ بچه ام روی تخت اتوپسی بود . تا به حال به جسدِ شکافته شده ی بچه ی خودت نگاه کرده ای ؟ همان طور که چشم هایش در چشم خانه باز مانده و قلبش از نفس ایستاده است و تو داری به دنده هایش ، به روده هایش و رگ های خشکیده اش نگاه کنی ؟ هان ؟ نترس! بگو. من نگاه کردم . به همه ی این جوارحی که روزی زنده بودند و میتپیدند . من دیدم، باور میکنی الان از اتاق تشریح میایم ؟ پیش بندِ سفیدم و دستکش هایم پر از خون است و توی دستم پنس و سوزن تشریح . . . طفلک بچه ام ! ماه هاست کابوس میبینم که میخواهم این بچه را زنده نگه دارم ، نمی شود ، توی گلویم درد جاری ست و از تنم کومه کومه خاطره با اشک سرازیر است . من فکر می کنم زاییده ام . . . بچه ام را بزرگ کردم ، تیمارش کردم ، قربانش رفتم ، منتظر بودم این بار عاقبت و طالعش خوب شود اما نشد . بچه توی دست خودم مُرد .. بخاطر چی ؟ #بخاطر_یک_پیاله_چای . . . ویرایش نبود ، عملی سهمگین ، نا ممکن .
به جای رسمِ حنا گذاری روی دستانم سراغ آرایشگاهم میروم و میگویم ناخن هامو اون قدر بلند کردم که بکاری، ژلیش ، کنی یا هر چی از دستت بر میاد انجام بدی . ناخنکار گفت :” مگه پیانو نمیزنی . . .وای چقدر ناخن هات بلند شده . . .بدو بیا . . .” و در حین کار از انجام کار منصرف شد که :” نه تو یه چیزیت شده . . . چرا نمیخندی . . . مهمونی میری؟ . . . چرا نمیگی چه رنگی بزنم خب . . . . آهان پیانوتو فروختی ؟” گفتم :” نه عزیزم ، باردارم . ” دهنش باز مانده بود و با چشم های وق زده انگار که لحظه ای مغتنم قسمتش شده بود و نمیدانست باید چه کند گفت :” حامله ای ؟” گفتم :” بله . . . ” و آن ناخن کار محترم فهمید که منظورم باردار داستان بودن است . . . امر ناممکن و نشدنی (نوشتن) . . . گفتم خیلی خوب میدونم وقتی که تموم بشه تمام ناخن هامو کندم و رنگ هاشو خوردم . . . چون پیداست بچه ام رکب خورده . . . خوش نیست . . . مثل کتاب قبل طالع بلند شربت خانم رو نداره . . . گیر یه نقشه است . . . نقشه .
حالا پیشگوییم درست از آب درآمده و ویرایش کتابم تمام شده ، کلی وزن کم کرده ام ، بغض بزرگی در گلو دارم و همواره توی سالن تشریح سعی کردم چیزی را توی جوارح این بچه جا به جا کنم که درد ازش برهد، برمد و فرار کند . . . اما نشد . . . بچه ی من با درد مُرد و من حالا همه ی جانش را بخیه زدم . . .غسلش دادم . . . به صورتم خنج کشیدم ، پوست لب هایم را کندم ، موهایم را چنگ زدم . . . بچه ام را بدرقه کردم به سرنوشتی که آرام بگیرد . نمیخواستم این طوری شود . عمر آدم های قصه دست نویسنده ست ؟ نه . . . . باور کن دست جریان هوشمندی ست که خودت هم نمیدانی . . . که درش سواری . . . حالا بعد از این که بچه ام را غسل دادم و کفن پیچ کردم و محکم بوسیدمش و به سینه فشردمش و اشک ریختم ، چالش کردم . دانه شد . گفتم شاید درخت شود نمیدانم . اما همین اینک نشسته ام در گورستان . . . دستهایم این طوری هم نیست بدتر است . . . ناخن به گوشت انگشت نیست و پوست دستم هم ساییده شده . . . ناسور زخمی ست بر جانم به یادگاری . . . مثل خال، مثل ردِ یک سوختنی روی پوست .
ویرایش اثر این طوری ست . . . عرق ریزی روح که فقط نیست . . . فواره ی خون را نگریستن است . . . لباس عروسی پوشیدن و شام عزا دیدن است . . . رفتن لبه ی پرتگاه و قبل از پرت شدن مردن است . . .کشیدن شیره ی جان کار من است . . . اما تو که غریبه نیستی . . . به خودم آمدم دیدم روی کاغذ هایم ، با مداد و خودکار ها خوابم برده و قهوه ام یخ زده و سیگارهایم تمام شده و چندین ماه است که دنیا برایم رنگ دیگری دارد . . . نافی به تنم وصل است که دوست داشتم با آن خودم را دور شاخه ی درخت میبستم و هم خودم و هم بچه را خلاص می کردم .
ساناز سیداصفهانی

سانازسیداصفهانی