بد است بدتر نیاید !
آورده اند در ایامِ کهن سرِ بریده ای روی آب افتاده بود و با خودش میگفت ” بده ، بدتر نیاید ” ، سرِ بریده با جریان آب رفت توی تنوره ی آسیاب و لای پره های آن چرخ شد . شاهدی که این منظره را دید با خود گفت :” بدتر از بد هم وجود دارد . ” ( تمثیل و مثل – ج 1 )
حکایتِ عزم راسخ ِ فرزند کُشی در یک جامعهی بیمار اصلا هم ترسناک نیست . این رویدادهای مفتضحانه دست تو را میگیرد و مفت و مجانی می بردت به افسانه های کهن مصر و یونان و باستان و سرت را فرو می کند توی دلِ داستان تا بفهمی که بچه کُشی کاری ست گه گاه لازم و واجب و شاید برای رفعِ وسواس و خناس و زدودنِ دل از زنگار حتمی ! نگاه کنید که مدهآ هم بچه هایش را کشت و راست راست راه رفت اصلا راه دور چرا آیا اوزیریس به دست برادرش سِت کشته نشد و به چهارده تکه تقسیم نشد ؟ وقتی می توانیم مفت و مجانی گوشه ی دنجِ کرونایی وار را ترک کرده وارد خانه ی پدر رومینا یا خرمدین ها شویم چرا باید ناسپاسی کنیم ؟ ما هر روز توی ماشین زمان سوار یک ترن وحشت می شویم و بی اینکه بلیط بخریم توی پیچ و خم دورانِ باستان دور می زنیم . دل خوش سیری چند تو بگو سندان است و تلمبه ای آتشین ، تشنه به خونِ خویشان ، ناخوشی ش هم اگر بد بود لابد برایش جرمی بریده می شد محسوس و عبرت آموز . لابد این سَر بری یا بچه کُشی هنوز آن قدر ها هم بد نیست و باید تخفیفی برای این دستانِ مقتول قائل شد زیرا که اگر نرینه باشند حق دارند و این حق هم از یک جایی بهشان رسیده است اما به راستی این نمایش محیرالعقول چه چیز به ما می آموزد تا از آن درس گرفته و شب شکرانه گوییم و با تبسمی سر بر بالین گذارده و بگوییم چه خوب ! چه جامعه ی سالمی و خدا را شکر که حق هم به حق دار رسید ! ناماسته ! و البته برای فردا صبح هم از مقالات شمس تبریزی گزیده ای در صفحه های تویئتری خود بگذاریم و به مثبت اندیشی بپردازیم و بگوییم به من چه ! و بگوییم به قول حضرت اوشو :” این نیز بگذرد . ” ناماسته !
این دو فرد ، قطعا تنها دو نفری نیستند که در سالهای نا به سالمانی روانی ایرانِ بیمار برای گرفتنِ جانِ فرزند دست می ساییدند . کسانی که می توانستند این آدم کشی را به صورت دیگری هم انجام دهند مثلا یک نفر را اجیر کنند تا توی خیابان فرزندشان را بکشد یا سیاه نوری چیزی بدهند تا یکباره به کام مرگ رود . این دو نفر ، افرادی سادیستیک هستند که هفت ساعت با دستان فرتوت شان که لعنت خدا بر آن ها باد ، تن فرزندشان را توی حمام تکه تکه کرده اند . قیمه قیمه کرده اند و سرش را از تنش جدا ساخته ، دستش را از مچ و لابد با ساتوری شش هایش را سلاخی کرده اند و این امر نفس گیر را با چه لذتی انجام داده اند خدا می داند که هنوز از کرده ی خود پیشمان نیستند . این پدر و مادر ، توی همان قطاری هستند که پدر رومینا در آن نشسته است . این قطار پر از برادران و مردانی ست که به دلیل عدمِ قوانین و مجازات لازم و کافی و به حق می توانند قوه ی تخیل خودشان را در نمایشی بی پروا اجرایی کنند .
در این روزها که تراشیدنِ روح ، مُد شده است و شخصی مثل رامبد جوان به ریش نویسندگان می خندد و انقدر وقیح ست که در صفحه ی اینستاگرمی خودش یک پُست ویدئویی معذرت خواهی نمیگذارد چرا باید از این خشونت ها بترسیم ؟ سالهاست قلب ما آبکش شده است . معماری به جا مانده از ایران ، درونش تهی و خالی از هنر و ترمیم و آیین است . ما دقیقا شبیه خیابان سعادت آباد هستیم که هیچ بنایی در آن اصالت ندارد . اندیشه و سبک معماری وارطان هاوانسیان ، پل آبکار و گابریل گورکیان یا کامران دیبا در این شهر وجود ندارد نه در سازه هایش نه در محتوایش . آنچه آیینه دق شده است ، مثل آجرهای پوشالی روی هم سوار گشته تا ظاهر یک زندگی شهری را نمایش بدهد . رامبدیسم ، همانا نشانمایه ی خود ماست ، بی تفاوت و ظاهرگرا و به فکر خویشتن خویش .
تحول یکباره صورت نمیگیرد . شاید عادت کرده ایم به رامبدیسیم و آنتی حواس بودن برای حفظ روان خود .
از گناه کار ترین آدم ها نباید صرف نظر کرد . جامعه ی روان شناسی و روان پزشکی که برای این حماقت های پشت سر هم هیچ سخنی نمیرانند و خودشان را مشغول فروختنِ برنامه های مجازی سالم اندیشی کرده اند .
پس ما محکوم به زیستن درچارچوب زندیگ سعادت آبادی هستیم . جایی که اصالت ایرانی در هم رفته و هر تنه اش به شکل یک توموری بدخیم بالا رفته است . هر چقدر هم زشت تر گران تر و خریدارش بیشتر . عدم حفظ ساختار زیبایی شناسی شهری و عدم مراقبت از سلامت فرزندان در این ایام شبیه هم ست . عادت به بی ترکیبی . عادت به عدم اصلاح به دقیق ترین شکل ممکن . عادت به عادت .
ترسناک تر از شکل کشته شدن خرم دین به دست پدر و مادر ، مجازات سبکی ست که بر این موجوداتِ بیمار اعمال می شود .
در این خاک رویا مرده است .
خواب می بینم توی ساختمانی سیمانی رو به روی تلویزیون نشسته ام و دارم به انگشتان ِ باریک و محکم مردی لب گور چشم میدوزم که تبر در دست گرفته است و دارد توی وان ، مچ پاهای پسرش را می شکند و خورد می کند . کانال تلویزیون را عوض می کنم ، می بینم که این دستهای چروکیده با قدرتی ناتمام در حال ضربه زدن به دنده دنده ی پسرش است و آب از لب و لوچه اش آویزان . کانال را عوض نمیکنم . تلویزیون را خاموش می کنم . رو به رویم روی دیوار سایه ی مردی بلند می شود و با ساتور دنبالم می کند ، او می خواهد سرم را ببرد . از خانه بیرون میزنم . توی راه پله ها می دوم . نه کفشی پوشیده ام نه ماسکی ، سایه ی خرم دین بزرگ ، روی پله ها کش می آید و من را می گیرد . او می خواهد من را هم تکه تکه کند . او می خندند . دستش را گاز می گیرم و فرار می کنم . او بلند می شود و کش می آید . زنی پشت سرش ظاهر می شود و بلند بلند می خندد . از خرخره اش خون می چکد . آن دو استخوان هایی محکم دارند و از کشتن لذت می برند و چاقو توی دست گرفته اند . سر راهشان همه چیز را متلاشی می کنند . از خواب بیدار می شوم . با این همه قرصی که خورده ام هنوز نیم ساعت نیست که خواب رفته ام . از تخت پایین نمیایم می ترسم خرم دین بزرگ پشت در اتاق باشد . به ناگاه می بینم توی اتاقم پر خون است . از زیر تختم خون جاری شده است . به فرش و پرده ها سرایت کرده است . زیر لحاف می روم و گوشی ام را روشن می کنم . نمیدانم باید به کدام شماره زنگ بزنم و کمک بخواهم .
مسئله این است .
بحرانی که از کرونا و طاعون ترسناک تر است . نداشتنِ یک امنیت روانی در جامعه ای متظاهر و دروغ گو .