یکشنبه , ۲ دی ۱۴۰۳

این جا

باید میرفتم بانک . حسابم رو توی بانک نزدیک دانشگاه باز کرده بودم . هیچ وقت هم نخواستم حسابم رو انتقال بدم جای مرکز شهر، چون از دوره ی دانشگاه خیلی خاطره دارم و به خودم میگم باز هم این بهانه ای میشه میری دوباره اون محل رو میبینی ، اون یکی بانک رو که توش وای میستادی منتظر تا (هیچ کس) با ماشین ٨ سیلندرش بیاد دنبالت و تو چهارتا بال در بیاری و بپری توی ماشین ! هی سلام !:)رد شدن از دم اون بانک هااااا و از دم تلفن عمومی هایی که زیر بارون با سکه و کارت تلفنی باهاش میخواستم کنترل سیستم کنم رو همه رو خوب یادمه . بعد از مدت ها رفتم بانک . بدبختی اولم این بود که چه ساعتی فی الواقع از خواب برخیزم و این خود به خودی خود به خود یکی از دشوارترین کارهای زمانه بود چون وقتی من ۶ صبح میخوابم ٧ صبح چه جوری بیدار شم وقتی که کلونازپام ٢ هم داره توی خونم روی گلوبولهای نازنازیم موج سواری میکنه ؟ نه تو بگو ؟حالا بیدار شدیم . خودمون رو به سان گربه کش و واکش دادیم و خواستیم حریف این  خواب و سنگینی پلکها شیم . از قبل لیوان آبی کنار گذاشته بودم تا بعد از بیدار شدنم توسط بوق رومانتیک موبایل ، آن را بر رخسار مبارکم بپاچم تا مجبور شوم . از تخت پایین اومده و صبحونه نخورده برای جذب طرف حساب ها فورا آرایش مختصری روی صورت به شیوه ی غیر قرینه به کار بردیم . جالب بود . لاک های سیاه را هم بایست پاک میکردیم که گفتیم به جهنم همینه که هست . یک عدد بیسکوئیت ساقه طلایی را با یک نسکافه داغ توی معده ریختیم و پریدیم پشت ماشین . همه چیز پیش رویم دوتا بود . بچه ها هم  یا از مدرسه میرفتند یا می آمدند نمیدانم اما کوچه پر از کوله پشتی و روپوش مدرسه بود و من از میان بچه ها و از تنگنای پمپ بنزین ولنجک که ترافیکش مثل طناب دار است گذشتم و زیر لب فحش های بدی دادم . بعد آقای مسئول جریمه را دیدم و ماشین هایشان را که تازه در این ترافیک دنبال جریمه بودند.آقا بیا برو میدون کاج جمع کن جرم رو . ول کن این همه پول جمع نکن . اصلا هر کس فحش داد رو یه برگ جریمه بده . توی کوچه همه  خواهر مادر هم را با هم وصلت میدهند بیا برو نفری خدا تومن برای هر فحش جریمه کن . به خدا به ادب مردم چه کمکی شود ! مرحبا بر فکر خوبم . داشتم میگفتم و پشت دودبنزین در حال خفگی مرگباری بودم و ماشین تکان از تکان نمیخورد و صدای سوووووت روی اعصابم مثل اره (ره ره ره ره ره ) میکرد . با این وجود سیگارم رو درآوردم روشن کردم و من هم در آلودگی هوا سهم خودم رو ایفا کردم .سپس ضبط را روشن کرده یک عدد لوح فشرده ی فشرده در آن گذاشتم که با صدای محسن چاووشی آغازیدن گرفت و هی میگفت (گوشی رو بردار ….) القصه راه باز شد و ما از خیابان چمران که در هر دوربرگردانش خطر پرس شدن با اتوبوس هایی که تخت گاز می آیند را داری ، عبور کرده و وارد خیابان آزادی شدیم و در کوچه پس کوچه هایش چنان تغییراتی دیدیم که تو گویی قوم چنگیز خان حمله کرده و پت و مت در نقشه ی چپ و راست کردن و یه طرفه کردن آن حکم اول و آخر را داده . دور خودمان چرخیدیم . با زحمت به بانک رسیدیم . به قدری منتر فکر پت و مت شدیم که از دیدم دانشگاه وبانک همچین فیض فضله وارانه ای بردیم و حالمان از هر چه خاطره بود به هم خورد . وارد بانک شدن همانا صف طویلی از مردمی که شماره در دست روی صندلی نشسته بودند همان . حالا داستان از این جا شروع میشه ………

بنده که ماشین را بدجایی گذاشته بودم و خواب هم توی ضمیر ناخود آگاه داشت به فک و فامیل و والدینم فحش میداد را رها کن بچسب به آقای رئیس بانک . ایشان مرد محترمی هستند که هر بار که بنده را میبینند معلوم نیست چرا این جوری میشوند . انگار که بنده ایشان را یاد یکی از مرده های فامیلشان می اندازم و دلشان همیشه برای من میسوزد . خدا عمر بدهد به ایشان و خدا حفظش کند ماشالا آقای خوبی است . با هر کسی حرف میزند زمین را نگاه میکند …. اما اول باری نیست که در حق بنده از این الطاف کرده اند . مردم بیچاره یا پای دستگاه پول میگرفتند یا توی ورق های شرکت نفت کله هایشان به هم میخورد . بیچاره ها خیلی سرشان گرم بود . سرگرم پول . پول.پول. من هم دیدم اگر بخوام واستم واسه اینکه این همه بشینم نیم ساعت بیشتر باید بشینم . توی دو دوتا چهار تا بودم که برم جای ماشین رو عوض کنم تا این بار هم با جرثقیل نبرنش و من مجبور نشم نقش پری بنده رو در بیارم و زنجیر پاره کنان ماشین رو نعره زنان از روی جرثقیل پایین بیارم که ناگهان خود آقای رئیس بانک که پشت میزی بزرگ و نیم دایره مینشیند صدایم زد و گفت کات چیه ؟ گفتم : والا خیلی راه دور شده میخوام برم جای ماشین رو عوض کنم الان میبرنش . ( جوابی بی ربط به سئوال ایشان) بعد گفتم میخوام پول بریزم به حساب . (حالا قبلش توی یه بانک دیگه دهنمون واسه برداشت همین مبلغ سرویس شده بود از شلوغی ) – نصفه شبی چه بوی سیری داره از همساده میاد !!! _ بعد گفت :” بیا دفترچت روبده خودم کارت رو راه بندازم . ” راستش سریع و بی معطلی دفترچه را نوشتم و پول ناچیز را کوبیدم روی میز و از شرمندگی به جمعیت فراوانی که این پا اون پا میکردند و شماره نگاه میکردند و آه میکشیدند، رویم را به یه ور دیگه کردم . بعد فکر کردم بهتر است وانمود کنم که اصلا فامیل این رئیس بانکم … مثل یک خر کیفم را دادم دست آقای رئیس و گفتم اینا دست شما باشه ماشین جلویی رفت من برم ماشینم رو ببرم جلو و از توی بانک با اون همه مدارک پریدم بیرون . خلاصه … دو دقیقه بعد دفترچه نوشته شده امضا شده واریز شده دستم بود . این آقا چندین بار این کار را در حق من کرده . شاید بارآخری که واجب شد به بانک مذکور بروم قبل از سفرم به گرجستان بود . باز هم همین طور…همکاران و کارمندان بانک هم طوری نگاهم میکردند که انگار از این آقا بعیده این خانومه کیه ؟ ؟ ؟ خلاصه این یه جا شانس اوردیم . البته هنگامی که ان مبلغ اندک را به آقای رئس بانک دادم خجالت هم کشیدم. والا دروغ چرا ؟ بذار راستش رو بگم .من به محض اینکه ١٨ سالم شد پولهایی که جمع کرده بودم رو بردم بانک و گفتم میخوام یه کوتاه مدت باز کنم اما نمیدونم فرقش با بلند مدت چیه ؟ نمیدونستم خب ! بعد بهم توضیح دادند . پول هام مثل کولی ها توی چند تا جا عینکی چرمی بود لوله شده توی هم + سکه ….خانومی که حسابم روباز میکرد بهم گفت : ” قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود ” هه …..   بیام  حساب کنم ببینم قطره الان میشه چی ؟ روزی ١٠ هزارتومن ؟ روزی یه ملیون ؟  آقای رئیس بانک با دیدن مبلغ قطره ای من تازه کلی هم دلش سوخت . گفتم : ”  دیگه ما از راه نگارش پول درمیاریم دیگه ” ایشون نه لبخند زد نه اخم کرد نه هیچی .انگار همیشه مسئوله اینه که کار من رو راه بندازه . ای خدا خیرت بده . بهخدا شرمنده ی اون جماعت برگه به دست شدم . اما لابد حکمتی توی این کاره . خدا همه ی کارهاش با حکمته . بله . برم سخنران شم . به به . آخه یکی نیست بگه آقای رئیس تماشاخانه ی ایران شهر ، آقای محترم یا هر کسی که باعث و بانی این گناه شده ، بیا جیب ماها رو نگاه کن بعد بلیط تئاترت رو ٢۵٠٠٠ تومن کن .آقایون کافه چی ، چای تی- بگ میدین ٣٠٠٠ تومن ؟ کیک ٢۵٠٠ تومن ؟ خب یه دیدن تئاتر و یه کافه و یه بسته سیگار و پول دو تا کتاب فقط واسه یه روز شد ۵٠،٠٠٠ تومن خوبه والا . من که   ندارم این ئه سئواله که باید برم از کافه نشین های بیسواد کافه های ایران شهر و این ور و اون ور بپرسم …همیشه هم اون جان . همیشه توی ژست .بری بزنی دک و پزش رو بیاری پایین  . . .   با تمام این اوصاف اقبال توی صف وای سادن برای مبلغ ناچیزمون رو  داشتم . اقبال آقا . اقبال اینکه خودت بتونی به پیشواز شادی بری . همون طور که میدونید مردم همیشه در همه نقطه های جهان بیزنسشون رو بر اساس (شادی) مردم طراحی کردن . همین شبکه ی تو و اون رو نگاه کن ! همه شادن . مهمونی . غذا . ” ما اومدیم این جا درس بخونیم ” .” ما اول اون جا بودیم بعد رفتیم فضا بعد اومدیم این جا بعد …” اما ما این جا همه ی برنامه ها رو بر اساس آلودگی هوا ، سوگواری ، ماه ها ، چهل های سوگواری ، غم و غصه ، تلوزیون ، فیلم های آب دوغ خیار ، یه برنامه ی شاد نداره ، شنیدن ، دیدن واقعیت هم شده بکش بکش توی میدون کاج . یارو داره میمیره ها اما دوستش داره فیلم میگیره . عجب ! خنده داره . از غصه خنده داره . همه اش مسئله ، بابا بی خیالش . بیا وسط . بیا برقصیم . خوش باشیم . گور بابای مرزها . بیا ماشین ها رو آتیش بزنیم اسب سوار شیم . بریم زمین های کشاورزی رو شخم بزنیم یه حال بدیم به کشاورزی . بریم نیشکر درس کنیم . نه ؟ بد میگیم . بریم توی غار علیصدر دور دوفرمان اجرا کنیم . جشن سده اجرا کنیم . این کارا چیه ؟ توی خیابون پر شده از ماشین های مدل بالایی که بچه سوسول جون ها سوارش میشن تازه فک میکنن آدمن . بچه ی 24 ساله ای که کمری سوار میشه توی این زمان ، ماشین یا  مال

باباشه = پس چه بچه ای که توی 24 سالگی خودت یه مینی ماینر نداری ؟! یا هم خودش خریده که حتما دزدیه . حالا این بچه با موهای سیخ و زیر چشم گود میاد جلوی من . بوق میزنه میگه بزن کنار . ماشین کج شده بود . گفتم وای پنچرم . زدم کنار . نگاه لاستیک ها میکردم بچه هم اومد . بارونی پوشیده بود دکمه های بلز هم باز !!! سردته یا گرمته بالاخره جانم ؟ گفت :” ک.ک میزنی ؟ ” گفتم :” من فک کردم پنچرم … ای بابا…” دوباره تکرار کرد . گفتم اگه بتونی همین جا لاستیک زاپاسم رو عوض کنی بهت میگم آره یا نه .  اینا توی خیابونن . . . این بدبخت ها که شادی رو توی این چیزا میبینن . . . همه ی زندگیشون شده فک کردن به  – – – و مواد . سواد هیچی . شعور صفر . تازشم . . . اون هایی که پول ندارن هم  واسه اینکه به این جا برسن دنبال زن ها ، دخترها ، مونث هایی هستن که کمری  سوار میشن . هه ! بدم اومده به خدا . برم جزیره در کهکشان از همه جا بهتره . ای خدا قربونت برم . توش هم شادیه . هم بارش برعکس و هم بارش واقعیه . چترامون رو باز کنیم . داره بارون میاد . فرد و زوج با هر کالسکه ای رد شین . این جا جشنا همه بالماسکه ایه .  

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۲ نظرات

  1. «خاک رو بیا بریزیم توی گونی ببریم توی یه کره ی دیگه توش ۴۰ ستون بسازیم ».

    اومدم بنویسم ای که من قربان این نوشتن های تو بشم…دیدم دوست دیگری هم همینو نوشته….گفتم تکراری می شه، خوب نیست!

  2. سلام، میس جان. باز خوبه که اون کم خوابی رو معطل شدن تو بانک تکمیل نکرد.
    من که گاهی به آدمیزاد بودنمون شک می کنم، بس که ماشالا اوضاع رو به راهه.
    سه-چهار سطر آخر دلنشین بود.

  3. «خاک رو بیا بریزیم توی گونی ببریم توی یه کره ی دیگه توش ۴۰ ستون بسازیم ».

    اومدم بنویسم ای که من قربان این نوشتن های تو بشم…دیدم دوست دیگری هم همینو نوشته….گفتم تکراری می شه، خوب نیست!

  4. هر دفعه که میام تو بلاگت و عکس اول پستت که دلیل اینجا گذاشتنش رو نمی دونم به چشمم می خوره یه حس خوب و دوستداشتنی بهم میده! خوشکله !

  5. جریمه برای فحش خوبه ها اما من بر شکست میشدم یحتمل.
    دلم از این رئیس بانک ها خواست.خدا نصیب ما هم بکنه .منتها از همون نوع که زمین رو نگاه میکنن .
    همچین نوشتی دلم شادی هم خواست خوب .برقصیم بچرخیم خوش و خرم جشن و شادی . واییی فکرشم خوبه .دلم خواست بغلت کنم .
    بغل

  6. اولدنش من مکث نیستم و کاراملم! اوهوی!!! دومندنش کیف رقصمون به همینه که با کسیانی که اهل این حرفها نیستن باشه میس جان….سومندنش: دوستت دارم.

  7. میس جون واقعا چایی گرون شده ها . تو حقته که این جوری توی بانک باهات برخورد بشه اخه تو که آدم نیستی تو میس هستی..

  8. اوهههههههههههههههههههه… قاط زدی ها میس! پس بیا با هم برقصیم…. زیر بارون… با دفترچه بانکی در دست…دست آقای رییس بانک رو هم می گیریم و با هم می رقضیم….خب حق داره بنده ی خدا…خودت می گی جنازه دیده انگار…جنازه رو زودی باید از مردم دور کرد…می ترسن…گناه دارن…حیوونکی ها با دیدن جنازه زهره ترک می شن..همه که مثل من نیستند جنازه دوست داشته باشن…تو رو دوست داشته باشن…خودمو دوست داشته باشن….شانس اوردن هنوز تو روح نشدی…وای وای وای… تو روح بشی که اقای رییس بانک نمی زاره پات به اونجا برسه.خودش یه شب تلفن می زنه: الو میس! پولتو دفترچه تو بده به من کارتو راه می ندازم..خودت برو پری پرنده بشو…..و زنجیر ها رو پاره کن…

  9. ای قربون این دست نوشته های شانزه لیزه ایت بشم من ! (ماچ واجب بود به خدا!) ای قربون این حق التحریرت بشم من!
    ولی خدایی من نمیدونم چرا دوست دارم برم بانک و هی همینجوری بیست ساعت الکی سرپا واستم! انقدر دوست دارم که ۸۰ شماره با نفری که کارش داره انجام میشه فاصله داشته باشم! مرض دارم شاید ! نمیدونم! شایدم چون بانک مورد نظر سر کوچمونه و ماشینم بدجا پارک نیست و بی خواب خواب آلود نیستم و چی چی پام نمیندازم بالا !
    ولی خدایی هرچی راجع به این جک و جوونا گفتی راست بود. من به شدت نگران وقتی هستم که مسئولیت بخواد منتقل بشه رو دوش همنسلای ما ! فکرشو بکن! یه معتاد بی سواد بخواد واسه این خاک با ارزش کاری کنه … هیهات!

  10. اونقدر خوب توصیف کردیکه کم مونده بود خودم پاشم برم تو خیابون و سیگاری بگیرانم و چاوشی گوش بدم …من در حیرتم که چرا این روزهای پاییزی بارون نمیاد ؟

  11. کلی با این پستت خنده های مقطع شاد و لبخند ماسیده ای که پشت واژگانت غصه دارت فریاد می کرد زدم!
    قربونت بشم که قلب من رو بخیه می زنی و شرط مهربونی رو می گذاری واسه پس دادنش!ولی آدم هر کاری کنه باز هم جای بخیه می مونه !شاید اون قدر باید بگذره تا کمرنگ ِ کمرنگ بشه و اگر اونقدر سنگدل باشیم که جاش زود از بین میره!!
    باشه مهربون میشم ولی همیشه رو قول نمی دم ،چون این رو اون رو دارم منم!:( راستی گفتم ۲۰ خرداد!:)

    می بینم که جشن و سرور برپا می کنی توی جزیره!
    من هم بارون می خوام  ولی بدون چتر!! مگه تو با چتر میری زیر بارون!

  12. هوا کثیفه و آلودس، تو هم که اینقدر با عجله و پر سرعت مارو چرخوندی سرگیجه گرفتم. قرص،‌دایجستیو، نسکافه، دانشگاه،بانک، رییس شیفته ، پلیس، جرثقیل، پس انداز، کوتاه مدت و بلند مدت….
    تاتر پاکدل بلیطش ۲۵هزار تومنِ؟؟؟؟

  13. سلام، میس جان. باز خوبه که اون کم خوابی رو معطل شدن تو بانک تکمیل نکرد.
    من که گاهی به آدمیزاد بودنمون شک می کنم، بس که ماشالا اوضاع رو به راهه.
    سه-چهار سطر آخر دلنشین بود.

  14. منم با خودت همسفر کردی
    چه خوب که مامنی مثل جزیره در کهکشان داری و چه خوب که جزیرتو با بقیه تقسیم کردی
    جزیره تو برای ما هم شده مامن
    حرفات از دله چون به دلم میشینه میس عزیزگل

  15. جالب اینجاست که با این همه بدبختی و ناهنجاری، حس و حالی میمونه برای خوش گذرانی… همین الان دو استاد دیگه هم ترور شدند…
    چشم باز کنیم.

  16. از بچگی از چتر بدم میومد.از کلاه گذاشتن روی سرم تو بارون وبرف بدم میومد.ولی درعوضش عاشق چترهایی بودم که توی فیلمها یه مردی برای یه زنی میگرفت(یابلعکس)مثل آوازدرباران یا برعکسش مثل شب یلدا.
    مردیم از خوشیلبخندلبخند

  17. از اینکه می نویسی…همیشه می نویسی… دنبال کدوم سمیرا میگردی؟ لبخند

  18. جالب اینجاست که با این همه بدبختی و ناهنجاری، حس و حالی میمونه برای خوش گذرانی… همین الان دو استاد دیگه هم ترور شدند…
    چشم باز کنیم.

  19. یه بارونم نمیاد…نمی باره… خاک بر سر… میس جان من که دیگه چند وقته به جا کافه نشینی کوه نشین شدم…تا حوصله م سر میره..بیکار میشم…  میدوم میرم دربند شیرپلا…حتی آدمایی هم که تو کافه و کوه میبینی با هم خداد تومن توفیر دارن… چایی م ۳۰۰ تومنه اونجا تازه…والا

  20. همه ما از پارتی بازی و زیرآب رفتن دیگران دلخوریم ولی برای خودمون که پیش میاد…هــــــــــی بدم نیست. حالا خوبه تو یه وجدان دردی داشتی.من اگر بودم شاید…

    همسایتون اون وقت شب داشت آش رشته درست می کرد مگه؟!

    در مورد شادی هم دکتر شفیعی کدکنی میگه:
    طفلی به نام شادی،

    دیریست گمشده ست

    با چشم های روشن براق

    با گیسویی بلند به بالای آرزو

    هرکس از او نشانی دارد

    ما را کند خبر

    این هم نشان ما

    یک سو خلیج فارس

    سوی دگر خزر!

  21. همسایتون آش رشته درست می کرد