یکشنبه , ۲ دی ۱۴۰۳

امروز صبح که بیدار شدم ….

 

* طبق برنامه ی همیشگی میخواستم  قسمت ابتدایی تیتراژ و قسمتی از متن سریال میشل استروگف رو بشنوید و بعد که ورزش ذهن و این ها شد بیاید بقیه ی نوشته ام رو بخونید . *

میس شانزه لیزه وقتی از خواب بیدار شد، متوجه چیز غریبی شد که تا به حال تجربه اش نکرده بود  و اون اینکه از زانو به پایین  اش در دریاچه ای  یخ زده بود و باقی بدنش بیرون آب روی یخ ها افتاده بود . زیر سطح یخ زده ، ماهی های نارنجی و قرمزی در حال جویدن انگشتان پای میس شانزه لیزه بودند . با مشت کوبید روی سطح یخ زده تا سوراخش کند و بشکندش . اما سطح یخ زده مثل شیشه ی نشکنی شده بود که ترک هم بر نمیداشت . پاهای میس زیر سطح یخ زده ، منجمد شده بود و نمیتوانست تکانشان بدهد . به این فکر کرد که پس چطور ماهی های به این ریزی این قدر راحت شنا میکنند و به هم میخورند و باله هایشان را تکان میدهند . ماهی ها تکه تکه انگشتان پای میس شانزه لیزه را خوردند و بعضی هاشان هم بردند . خورشید بالا آمد و در کویر یخی که میس شانزه لیزه گیر کرده بود نوری هویدا شد که از پرتو ان نور کم کم سلولهایش جان میگرفتند و ترک های بدنش میسوختند . تمام سطح یخ رو به آب شدن بود . میس شانزه لیزه ناگهان در آب دریاچه غرق شد . خون از انگشتان کنده شده اش فواره میزد و آب را قرمز میکرد . میس شانزه لیزه به سختی شنا میکرد . اما نمیدانست به کدام طرف برود . هیچ صخره- کوه یا  جزیره ای نبود .

** امروز صبح که بیدار شدم برای چک کردن بعضی چیزها وارد دنیای مجازی شده و در قسمت نظرهای کامنت دونی ام ،‌کامنتی دیدم که تا همین الان سرخوشم کرده . . . یک زمانی ، دوره ی دانشجویی ، درس نمایش رادیویی را با آقای ایوب آقا خانی گذرانده بودم و باید همین جا اعتراف کنم طی صحبت های وسط کلاس ایشان ناگهان از دهانشان پرید و  خواستند جایی را مثال بزنند و گفتند (فلان جا) شبیه هیچ جا نیست اصلا جزیره ای است در کهکشان و از آن جا که بنده دیالوگ های بچه ها و استاد ها را ضمیمه ی جزوه های درس  کلاس میکردم این (جزیره در کهکشان) را نیز سنجاق یادداشت ها کرده بودم  . در واقع نام این بلاگ که سه سالی است در حال رشد میباشد از زبان و دهان آقای آقاخانی خارج شده و من سرقتش کرده ام ! بعد از دوره ی دانشگاه دیدن اساتید برای ما مثل بازدید از یک موزه بود . در دالان های باریک و بی در و پیکر تئاتر شهر یا در میان تنگاتنگ و خیل نمایش دوستان در تالار های  خانه ی هنرمندان بوده است و هیچ وقت برای ماها -حداقل – که درس و زندگی با استادها داشتیم کافی نبوده و همیشه وقت ما صرف :”خوبید و چه خبرا ؟”میشده و بس  . . . برای همین همیشه افسوس میخورم و ای کاش دوباره برگردم از اول کارشناسی بخوانم و در آمبیانس باشم!!!   حالا شما فرض کنید صبح با چشمهای پف کرده و خمار پای رایانه نگاهم می افتد به  اسم ایوب آقاخانی در کامنت دونی که  چشمکی میزند که از نورش باید عینک آفتابی بزنی !!!! آخرین کامنت پست (کشفم کن) مثل ب- کمپلکس -ب١٢ ای بود که تا الانم را ساخت و کار خودش را کرد .

*** هر چقدر جان کندیم عکس های آپلود شده ضربدر شد *** بنا باشد این طور پیش برود از این مکان خارج شده و در بلاگ اسپات بساطمان را می آندازیم .

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۰ نظرات

  1. عزيز جان اينو نگفتم كه جار بزني همه بفهمن سن و سالمونو. شايد يكي هم تو ذهنش ما رو تصوير مي كرد. سوفياي ۷۰ ساله حتي اگه لورن هم باشه ، ۷۰ سالشه.
    فدات قشنگ

  2. سلام.خوندم و شرمنده شدم.شایدم خوشحال.از سهم خودم تو این ماجراها راضیم.باز هم خواهم خوند.

  3. از گفته ی جناب آقاخانی نتیجه می گیریم که این وبلاگ اساسا شبیه هیچ وبلاگی نیست! … توصیه می کنم در همین پرشین بلاگ بمانید که از همه جا امن تر است! برای آپلود عکس هاتون از persiangig.com استفاده کنید.

  4. سلام، میس جان. دیشب هر کاری کردم نتونستم وارد پرشین بلاگ بشم، حتی وبلاگ خودم! دیگه داره عصبانی م می کنه. وردپرس از همه بهتره. یه بار دیگه این اتفاق بیفته، منم اسباب کشی می کنم.
    داستانکت قشنگ بود. موزیک میشل استروگف هم بی نظیره.
    فصل بهاره و حال و هوای تو بهاریه. امیدوارم خوب باشی.

  5. سلام
    نوشته ات مثل همیشه عالی .واقعا وقتی استاد یاد شاگرد میکنه حتما شاگرد یک شاگرد ممتاز بوده در کل خوشحالم که بالاخره سرخوش شدید امیدوارم همیشه از این کامنتها براتون بیاد .

  6. سلام مَدام
    اگر نظرم رو راجع به نوشته ات خواهی بدان لب را فرو بستم.
    سلام بنده را مبسوط خدمت ایشان برسانید،این عزیز را.
    اتفاقا گفتی سرقت ادبی و ضمیمه کردن صحبت های دوستان و از این دست صحبتها ،که یادم افتاد امروز یکی از دوستان این جمله رو گفت و من سریعا روی هوا سرقتش کردم :
    از طلا بودن پشیمان گشته ام/مرحمت فرمایید ما را مس کنید

  7. بازم سلام من با رادیو بزرگ شدم مامانم از نوزادی بالای سرمون رادیو رو روشن می گذاشت تا وقتی دنبال کارهای خونه داریش می ره ما با شنیدن صدا احساس آرامش کنیم یادمه ۳ یا ۴ ساله هم که بودم خودم می رفتم پای رادیو و اونجا خوابم می برد ظهرها یه برنامه ای بود با صدای علی عمرانی اجرا می شد تاریخی بود  یادش بخیر. سنم زیاد نیستا تازه ۲۵ ساله شدم .

  8. اوه هههههههههه! خدای من این تئاتری که زمزمه نوشته رو تله تئاترش رو خوب یادمه هما روستا توی دادگاه اعتراف میکرد که چطور از توی قایق افتاده بود تو دریاچه و همسرش پرید توی آب که او رو نجات بده اما همسرش (میکائیل شهرستانی ) شنا بلد نبود و  خود هما روستا همسرش رو نجات میده و همه تو دادگاه بهش میخندن و متهمش میکنن به دروغ گویی و در آخر تئاتر میکائیل شهرستانی  که فک کنم نقش موکل هما روستا رو هم بازی میکرد گریم رو از صورتش پاک میکنه و به همه نشون میده که زندست و همسرش بی گناهه. آخ که چه تله تئاتری بود فک کنم دوشنبه یا یکشنبه ها شبکه دو بود، متاسفانه اسمش یادم نیست اما زمزمه میگه اسمش چراغ بود نمیدونم، من و مامانم پای ثابت تله تئاترها ی شبکه دو بودیم، یادش بخیر ایستگاه متروک، تله موش، تاجر ونیزی، توراندخت، خانه های اجاره ای و… هه
    دوباره سلام میس جان، مگه میشه معلما شاگرداشون رو فراموش کنن! کلی احوال پرسی کردیم!

  9. ميس شانزه ليزه بزرگوار ، سلام
    اولاً بسي شادم كه خوبي و سر حال .
    دوماً باز  بسي خوشحالم كه معجون به شدن تان را كشف كرده ايد و ما هم ايضاً .
    از اين پس هر دم كه از حال خوش نداشتن تان دلتنگ شديم ، دست به دامان آقاي آقا خاني شده تا ناخوشيتان و دلتنگيمان رفع شود .
    شاد زي

  10. سلام
    " هیچ صخره ..کوه … یا ….نبود"

    بانوی بزرگوار
    با غزلی تازه تر به روزم  

  11. سلام میس جان. من نمایشهای رادیو رو گوش می کنم وباید بگم از ایوب آفاخانی بدون اینکه بشناسمش خوشم می یاد وداستانهایی که کارگردان یا بازیگرشه رو حتما گوش می دم کلا از بچگی علاقه خاصی به نمایش داشتم تهران نیستم وگرنه می دونم حتما به تاتر سر می زدم بچه که بودم یادمه با نمایش چراغ خیلی حال کردم تقریبا ۷ ساله وبا چقدر حرص که بقیه بزرگترها شبکه رو عوض نکننلبخند

  12. سلام میس جانم
    از کجا فهمیدی که منم دارم غرق میشم ولی نه مثل تو انقدر در میان انعکاس نورهاهمیشه کیفت کوک باشه.
    منم چند تا از این استادا دارم که همیشه مثل نسیم می مونن برای ذهن تب زده ی من. حیف که دیر به دیر می بینمشون

  13. آهنگ را گوش نكرده رفتم سر مطلب . اول
    داستانك خيلي يه جوريم كرد . بيش از حد واقعي بود  . دوم
    دارم ميرم ب كمپلكس را بخونم . سوم
    با نظرت با برگشتن و اساتيد و چي ؟! آمبيانس ؟!!! آره !‌با همون هم موافقم حتي . چهارم
    و پنجم : ديدي بلاگ اسپات بهتره ؟ حالا هي بگو : بيا اينجا ، بيا اينجا، بيا اينجا ، اونجا نه !

  14. بعضی وقتها که ماجرا های میس رو دنبال می کنم یاد فیلم بیل را بکش می افتم . آخر خشونت و فوران خون و تیکه تیکه شدن و چشم و چال در آوردنه بعضی قسمت هاش. من موندم این میس شانزه لیزه رو که  هر پست یه قسمتش رو رنده میکنی چرا تا حالا تموم نشده… یا الان دیگه قدش نیم متر باید باشه و آدم کوتوله باشه…. تو دلت برای دانشگاه تنگ شده من برای بازار. وای که چقدر سوژه توش بود…..

  15. كاملا درست ميگي ولي خودت ميدوني كه گاهي وقتا اين روزاي خوب مثل دنباله دار هالي ميشن.
    بله خوشگلم هم سن و ساليم و جالبه كه هر دومون فكر مي كرديم از هم كوچك تريم. من به خاطر نوشته هات كه واقعا جذاب و خاص هستند فكر نمي كردم همسن باشيم.

  16. مدرسه و دانشگاه برای من جایی بود که تازه فهمیدم می توان مرا هم دوست داشت. فهمیدم کتاب خواندن و دیگر لذت هایم بسیار ارزشمند هستند و تفاوت هایم با دیگران نه مایه تحقیر که باعث مباهاتم باید باشد. تنها شادی های بزرگ زندگیم آنجا بود. منم حاضرم ابدارچی بشم

  17. ماچخب جانم منم همون در خیال منظورم بود اینقدرها هم خنگ نیستم قربانت گردم…هفتم آذر…میدونستم تو هم آذری هستی

  18. خوب امیدوارم دیگه یخ نزنی ولی نگفتی الان پاهات زخمی هستند؟!
    خوشحالم که استاد قدیمی رو دیدی…میدونم چه حسی داره…راستی من آذر ماه بدنیا اومدم توچی؟!

  19. سلام. من هیچ وقت نمی‌دونستم این دو تا آهنگ به کجا مربوطه و واسه همین هم هیچ وقت نتونسته بودم توی اینترنت پیداشون کنم. مرسیی. کله‌ی ظهری کلی آدم رو هوایی می‌کنه مخصوصا این تم نادیای میشل استروگف. نمیدونم چرا من رو یاد بچه‌های مدرسه ی والت می‌اندازه که کودکی‌هایم می‌دیدم. بعدش همه‌اش به یاد کوچه‌ةای تنگ و باریکی که یک آدم میان‌سال به پشت سرش نگاه می‌کنه و خاطراتش رو تویش می‌بینه. چرا اینجوری است رو خودم هم نمی‌دونم!!!! به هر جهت ممنون.

  20. اشتباه کردم چراغ بعدا بود اون یکی توش هما روستا متهم به قتل همسرش شده بود وتوی دادگاه بود ومیکاییل شهرستانی هم ژلیس بود فکر کنمفاسمش یادم نمی یاد