و این منم . . .
( آمبیانس – – – – اینجا ) … ) اینجا )
… و خاطره ، برای من ، همین عکسی است که هیچ گاه گرفته نشد . همین عکسی که در این بالا سنجاق کرده ام .تنگ غروبی که حبس کاشی های حمام آبی رنگ بودم ، انگار که کف اقیانوسها باشم ، و زمزمه هایی که میشنیدم برای من از هر اپرا و موسیقیی شنیدنی تر و زیباتر بود . زمزمه هایی که تا به امروز ، مثل گوشواره ای به گوشم جوش کاری شده ، کنده ، نمیشود . نمیشود خاطره را پاک کرد ، یا ردش را زد ، مثل مرضی است که گرفتیش ، شبیه آبله ، مثل قابلمه ی داغی است که دستت بهش خورده و به (( : “جیزه ه ه ” )) گوش نکرده ای خاطره های من پر از گناه است . اعترافاتی که دوست دارم گاهی تعریفش کنم . . . و خجالت ، اولین گناه بود . منظورم خجالت است و نه حیا . . . موسیقی ، اتمسفر این پستم را تحت الشعاع قرار میدهد ، من را میچسباندم به روزهایی که زنده بودم . روزهایی که گوش هایم پر از نجواهای عاشقانه بود و مشت هایم پر از سراب . . . و خاطره ، برای من ، همین عکسی است که هیچ گاه گرفته نشد و من امروز پیدایش کردم ، موسیقیی که اتفاقی یافتش کردم ، یاد بی قراری های خودم و چیزهای کوچکی که امروز به حسرت های بزرگی تبدیل شده است . لابه لای کاشی ها بودیم ، من که زنی بودم بی قرار ، نه مثل امروز وحشی ، زنی بودم لطیف و ساده ، زمزمه ها ، از مجاری شنوایی مرا جنباند و قلبم را تکاند و قالبم را شکست . آه و این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد ، زنی که با هر لبخند مست میشد و با هر تشر هوشیار، مدام بی قرار… قرار و آرامش من شکل های کج و کوله ای بود که روی کاشی های آبی خانه ، شبیه فیل و اسب دیده میشد . . . وقتی که مدهوش جریان زندگی بودم آینه و تصویری که رویش بود برایم خیلی دور ، خیلی نزدیک بود . . . خاطره برای من امشب خواهد شد . شبی که تنهانشسته ام و بچه ام را نگاه میکنم که فلان وزارتخانه مثل آغامحمدخان قاجار ، تخم چشمهایش را درآورد و زبان از حلقومش بیرون کشید و طفل ناقصم را تحویلم داد . حالا با او چه کنم . . . رمانی که غریب 35 صفحه اش توی قصابی ها به فروش رفت و صبح با طباخی سیرابی شیردونی و کله پاچه ای نوش جان آقازاده ها شد . آه ای فرزندم . . . دستت را به من بده ، تا تو را همین طور که هستی ، به تمام دنیا نشانت بدهم . من برایت بهترین عینک آفتابی ها را میخرم ، بهترین لنزها را و جای تو زار میزنم . . . گریه میکنم . تو ، ای کتاب من، همین که جانت را نجات دادم به خودم میبالم . تنهایی به تو می اندیشم و به چیزهایی که از تو بریده اند . امروز شنیدم نویسنده ها نباید در داستان هایشان ، زن ها را طوری نشان بدهند که موهایشان را شانه میکنند ، چون ممکن است مردی کتاب را بخواند و تخیل کند و هر تخیلی حرام است . آه ای سرنوشت من . . . چرا تقدیر این بود که امروز به دنیا بیایم که جهان این چنین زمینش خاردار و باردار جنگ و نزاع است . . . ؟ ؟ ؟ و از میان این همه جنگ باید که عشق را ، یارت را ، کتابت را ، فیلم و قصه ات را از حلقوم کسی که پدرمادرش نیست بکشی بیرون . دلم قرص بود که روزهای آتیه بهترند و هر آتیه تیره ترشد . شاید در این تیرگی ها بتوان راحت تر تن خود را به گناه آلوده کرد .
و
این روزها مشغول خواندن کتاب استالین خوب هستم . خیلی عجیب که در این احوال ناخوشی که دارم برمیخورم به جمله ای از نویسنده ی این کتاب ( ارافیف )که میگوید :
رنجهای یک نویسنده در شرایط استبداد موضوع بسیار خوبی است. من تا حد جنون از کشورم برای اینکه مرا دوست نداشت سپاسگزارم. من یک طغیانگر به دنیا آمدم؛ نویسنده باید طغیانگر باشد. اما حد طغیان، نفرت و دفاع از خود کجاست؟
در باره ی استالین خوب و ویکتور ارافیف در ( اینجا ) بخوانید .
قبلش هم بد نیست البته ، جسارتا بدانیم استالین چه کسی بود . در ( اینجا )
راستی این نوشته ات خیلی چسبید یه جوری بود فضاش قشنگ ریتمش قشنگ جیرینگ جیرینگ خوشمان آمد
شاه کار شاه کار… چی؟ "آمبیانس" درجه یک این پست. معرکست… ای میس یه خواش. و تو ای میس یه خواهش، به نظرم یه پست جداگانه اینجا بزار و توش فقط لینک این جور آهگها درجه یکتو بزار. ما هم فرفره همشو دانلود کنیم حالشو ببریم. بابا یه کم دست و دل باز باش. میس و این این قدر خسیس. رو کن هرچی تو جیب هات داری. بدو بدو بدو. منتظریم منتظریم منتظریم… حالا دست دست دست… (خوشحال)
آموخته ام … که این عشق است که زخمها را شفا می دهد، نه زمان .
وقتی مغزمو زیر و رو می کنم خاطره ای پیدا نمی کنم که بخوام عکسی ازش پیدا کنم… شایدم نمی خوام که پیدا کنم
وقتی مغزمو زیر و رو می کنم خاطره ای پیدا نمی کنم که بخوام عکسی ازش پیدا کنم… شایدم نمی خوام که پیدا کنم
خوب من خودم کشته مرده تو هستم
میس جان .نوشته های تو. برای.من.عین روز. خو.خود.تویی.از.اینکه.کتابت.اینجوری شده تعجب نکردم.تو جسوری.هرچی واقعیته میگی.بایدم.حذف میشد.بهت تبریک میگم.امیدوارم.به قول خودت .سلامت باشی.خوشحال. خیلی وقت هست که .مثل قبل.چشمهای تو . نمیدرخشه. میخندی.میری.همه جا به همه.میگی خنده اون ها رو باور نداری.اماخودتو چی؟من یک نظر دارم.تو میری روی وال.به آقای صفری همین رو میگی.ولی من هم مال تو .روباورنمیکنم.تو هم طغبانگر بدنیا اومدی.کاشی.هاییکه گفتی رو میدونم چیه . امیدوارم همیشه خوب و خوشحال باشی.میخوام صدسال سیاه خوب ننویسی.
اول از همه این آمبیانس را دوستانتان شنیدند ؟ من نتونستم دانلود نمیشه که …
سلام,وبلاگ جالبی دارید-به وبلاگ منم سربزنید. من تو وبلاگم روشی و به شما آموزش میدم که اگه بهش عمل کنید میتونید از زمانی که در اینترنت سپری میکنید درآمد خوبی داشته باشید-منتظرتون هستم,مطمئن باشید پشیمون نمیشید.
من از صفحه ی فیس بوکش دیدم نمیدونم یعنی مال فروغ نیست ؟؟!!
بانو شما چطور وقت میکنید این طوری بنویسید و بعد این همه چیز بخوانید . استالیت خوب را نخوندم اما مرگ قسطی قطرش ترسوندم به خدا . از جمله ی شروع سحر شدم تا انتهای متن .بعضی جاها رو دوباره برگشتم .انگارکه نمیشه با یه بار خوندن فهمید !
سلام میس. ببخشید و معذرت می خوام… تو دیوانه ای! قطعا و بی شک دیوانه ای! هرکسی این نوشته ها آخر رو بخونه به این نکته گواهی می ده. این دو پست آخرو همین الان همزمان خوندم و کف کردم. تو یه دیوونه ای که واسه نوشتن نقشه نمی کشی و جا اینکه تو نوشتتو بنویسی، نوشتت تو رو می نویسه تو رو می خوره. من اینو می فهمم. تو شاه کاری میس. قدرت رهایی ذهنت معرکست. این دو داستان(؟) آخر معرکه بود. تو یه آدمی که از قبل واسه نوشتت خط و مسیر تایین نمی کنی و خودتو رها می کنی تو آغوش نوشتت تا سر حد مرگ. من دیوونه این نوشته هاتم بانو.
"…لابه لای کاشی ها بودیم ، من که زنی بودم بی قرار ، نه مثل امروز وحشی ، زنی بودم لطیف و ساده ، زمزمه ها ، از مجاری شنوایی مرا جنباند و قلبم را تکاند و قالبم را شکست . آه و این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد ، زنی که با هر لبخند مست میشد و با هر تشر هوشیار، مدام بی قرار…"
«یا علی مدد»
منظورم دعا برای تغییر این شرایط اسف بار…
و من دعای معجزه می خوانم دعای تغییر…
تاكي بخونيم پس زندگي چي يهوديدي عزرائيل داد زد ورقه ها بالا
میس جان باید ذکر میکردم که این شعر از فروغ ه و هر نوع ابهامی به فروغ برمیگرده ..من فقط دوسش داشتم و به نظرم به پستت اومد
چه باحال دو کامنت پشت سر هم با اسم های ریرا و میرا … جالب بود
همین طغیانت ما رو اسیر کرده فکر میکنی اگر سر به زیر بودی اینهمه کشته مرده داشتی؟
گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سرانجام
روی برگ گل سرخی با من خوابید
ای کبوترهای مفلوج
ای درختان بی تجربه یائسه . ای پنجره های کور
زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم کنون
گل سرخی دارد می روید
گل سرخی
سرخ
مثل یک پرچم در
رستاخیز
آه من آبستن هستم آبستن آبستن