جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳

از فرهاد ناظرزاده کرمانی تا اهمیت یک دلبستگی

اون شب وقتی داستان (میس شانزه لیزه و لوبیای سحرآمیز ) رو این جا نوشتم…دلم خواست دوباره برم سروقت فیلم هام …مالنا رو برداشتم که دوباره ببینم…شاید میخواستم حس جک به میس شانزه لیزه رو در فیلم (مالنا ) –اثر جوزپه تورناتوره– پیدا کنم….در درس های شخصیت شناسیی که توی دانشگاه گذروندیم مراحل رشد شخصیت از دیدگاه فروید و یونگ  رو بررسی کردیم….برای همین کتاب هایی که اون زمان میخوندم تمام شخصیت های داستانیش رو تجزیه کرده بودم و مثلا گوشه ی کتاب نوشتم این آدم به دلیل اینکه در مرحله ی دهانی دچار فلان مسئله شده حالا که پنجاه سالش است این کار را انجام میدهد…تصاویر فیلم رو کاملا یادم بود.اما دیدن دوباره اش حوصله ام رو سر نبردوحس کنجکاوی پسر بچه ها به مالنا…صف کشیدن برای او…انتظار کشیدن برای دیدن او و کشف خودشون خیلی برام جالب بود…شاید دقیقا به همین دلیل این حس ها ی  توی فیلم رو درست  میدونم چون خودم از بچگی عاشق دایی و پسر دایی مامان و همه ی قوم و خویش میشدم ( مثلا وقتی ١٢ سالم بود و یکیشون ازدواج کرد من کلی غصه خوردم و گریه کردم و همیشه با دیدن هر فیلمی خودم و طرف مربوطه رو جای شخصیت های اصلیش میذاشتم….یا مثلا فکر میکردم یارو هملته)….انتهای فیلم با جمله هایی تموم میشه که به  شدت به درستیش معتقدم…جایی که پسر دوچرخه سواری میکنه و رو به جلو میره در حالیکه سرش رو عقب چرخونده و به مالنا نگاه میکنه …جمله ای با این مضمون که   :” بعدها زن های  زیادی اومدن توی زندگیم و همه ازم خواستن و قول گرفتن که دیگه فراموششون نکنم و من هم گفتم باشه و لی  همه رو فراموششون کردم تنها کسی که فراموش نکردم یک نفر بود.کسی که هیچ وقت ازم نخواست فراموشش نکنم.ما لنا “.خب دقیقا بازی زندگی همین جوریه.دنیای وارونه اس….

***

توی دانشگاه وقتی استاد یا بهتره بگم دکتر -الانم پرفسور- فرهاد ناظر زاده ی کرمانی میومد هیچ وقت نمیدونستیم که داریم درس مرس هامون رو با کی میگذروندیم….خب اون موقع ماشالله همه دکتر بودندنیشخند…دکتر فرزان سجودی…دکترفرشید ابراهیمیان …دکتر نغمه ثمینی…دکتر و پروفسور کامیابی مسک (معروف به کرگدن) و ….برای همین وقتی فرهاد ناظرزاده ی کرمانی میومد…ما هم فکر میکردیم  خب اینم مثل بقیه یه دکتره ….معمولا ساعت های ٣ تا ۵ باهاش کلاس داشتیم و همه خمیازه کشان بعد از یک روز شلوغ توی پلاتو ی دانشکده و توی سر هم زدن و داستان و طرح آوردن و جزوه نوشتن و ناهار خوردن و پشت سرش چایی و سیگار…جملگی خمیازه کشون میومدیم سر کلاس و استاد که همیشه دیر میومد با دیر کردنش موجبات شادی ما رو فراهم می ساخت…این طور که خب حالا دیر میاد دو تا چیز هم روی تخته مینویسه میره …حاضر غایب هم که نداریم….آخ جون….اول و آخرش (براکت) رو باید بخونیم و تمام.میشد ساعت  چهار و نیم که ناگهان حضورش -وقتی که از در وارد میشد- نفس ها رو توی سینه حبس میکرد…استاد یک کیف داشت مثل کیف (مری پاپینس).من همیشه پیش خودم فکر میکردم…خدای من  آخه این توی این کیف به این گندگی چی گذاشته؟….همیشه کت و شلوار شیک میپوشید و صدای بی نظیرش که فقط و فقط خاص خودشه توی کلاس طنین مینداخت…همون نیم ساعت کافی بود تا ما درسمون رو یاد بگیریم….به جرات میگم هنوز اون نیم ساعت ها رو یاد نگرفتیم چون توش عمیق نشدیم…استاد یک رو ز  میخواست همین طور که زود اومده بود زود هم بره…و گفت داره میره کنفرانس (نیچه)یه جایی توی خیابون گاندی….من که از قبل از دانشگاه توی بحر (چنین گفت زردشت) بودم جمع و جور کردم و با استاد یه دربستی گرفتیم و رفتیم او ن جا….ایشون سخنرانی داشت و توی ماشین داشت جزوه هاشو نگاه میکرد…پیش خودم گفتم :” چه جذابه !” و بود…توی همون سن و سال کلی کشته و مرده داشت توی هر دانشگاه…اما رقیب اصلی مژهاو دکتر فرشید ابراهیمیان (به لحاظ تیپ و برخورد با جزوه و تدریس) همیشه سایه ی فرهاد رو با تیر میزد…برای همین همیشه یه ادکلن توی کیف دکتر فرشید بود که همه جا به کار میبردحتی اگه توی کلاس بوی عرق و پیاز سرخ کرده و باد ول داده و سیگار میومد…ادکلنش رو در میاورد و پیس پیس توی فضای کلاس میزد و ما رو به خفگی بیشتری مینداخت….بگذریم….من از اون روز کنفرانس بود که با نیچه درست و حسابی آشنا شدم و فهمیدم از در جلسه که بخوام بیرون برم باید بدوم برم آرتور شوپنهاور رو بشناسم و واگنر رو هم باید بیشتر بشناسم…بدونم چرا نیچه هم از واگنر تاثیر گرفته  و هم توی دهنش زده..؟..و رفتم دنبال (زایش تراژدی)….و استاد فرهاد ناظر زاده ی کرمانی همه ی این ها رو مدیون تو ام…حالا که این همه حرف زدم دلیلش این بو د که در ایران تئاتر خوندم استاد داره برای واژه ها برابر نهاد هایی میسازه و میخواد بفرسته بازار…یاد اون روزهای دانشگاه افتادم که از این برابر نهاد ها چقدر میخندیدیم…مثلا کمدی-تراژدی تبدیل میشد به سوگ-مضحکه…(حالا این رو هم داشته باشید که سر کلاس های جناب قادری همین مضحکه با کمدی زمین تا آسمون فرق داشت )!

 

و چه همزمانیی….اون روز جایی خوندم که نیچه گفته

  :” اهمیت یک دلبستگی به شدت آن نیست بلکه به مدت آن است “

 

خود دانی .

http://natali123.persianblog.ir/post/114

این لینک واسه کساییه که بدونن آدم حسابی بودن به تبلیغات راه انداختن واسه خود و معرکه گیری نیست به سواد و تواضعه.

http://www.dramatic.ir/Default.aspx?page=1264&section=litem&id=87629

http://natali123.persianblog.ir/post/114

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۳۴ نظرات

  1. اهمیت دلبستگی, رابطه ی عکس داره با خرد آدمی… اصولاَ هرچیزی که از حد می گذره خرد را زایل کند… هنوز حس آنارشی گری و عصیان طلبی درونم فوران می کنه, اگه دوباره برگردیم به همون سالها شاید یه سری رو قادری وار و صالحی وار ببینم و هرچی دم دهنم میاد بهشون بگم… از این فیلم واقعاَ بدم میاد… از کارگردانش, از روشنفکری کثیف نهفته در ذاتش, از اون مونیکا بلوچستانی عشق آقاخانی… ساختار فیلم و بازیها خوبه, ولی ذاتش کثیفه, مثل شرکت نوکیا و … واقعیت هم اینه که ناظرزاده انقدر تندتند و بی تمرکز حرف می زد که عصبیم می کرد… بعنوان معلم قبولش ندارم, ولی دیکشنری فوق العاده ایه, و البته مهربون و صد البته باگذشت نسبت به انوث جماعت چشمک

  2. سلام میس شانزه لیزه عزیزمگل
    مالنا رو دوست دارم…(منظورم فیلمشه نه خودش!خجالت) پیام بزرگی توی این فیلم وجود داره…متفکر
    معرفی استاد ناظر زاده کرمانی هم خوب بود، ولی غلط نکنم هنوز گلوت پیشش گیره ها خانوم!شوخیگل

  3. به قول دوستی:

    این روزها این گونه میگذرد:
    بی صدهزار مردم تنهایی
    با صدهزار مردم تنهایی

  4. دست به معلوماتم اضافه شد..سپاسماچ

  5. کدوم دانشگاه بودید میس جان….پست قبلی خیلی عالی بود…مثل اینکه کتابتان هم مجوز رفته ؟ به نظر من شما با این ایده ها حتما کتاب بی نظیری هم خواهید داشت .یه پیغام خصوصی هم گذاشتم براتون.

  6. هم به شما هم به بستنی داغ!
    جو گیر شدم شایدم به قول شما عجلیدیم میس را هم دوباره نوشتیم!
    شرمنده!

  7. خوشم اومد چه جوری ناظر زاده رو به نیچه چسبودنی ها

  8. من این مالنا رو خیلی دوست داشتم… در عین تلخی فیلم جذابی بود…

  9. سلام میس جانم
    الام مهمترین حسی که از دیدن مالنا یادم میاد گریه فراوان و با صدای بلند خودمه.
    خیلی خوبه که تو زندگی آدم مخصوصا تو دانشگاه استادی باشه که اینقدر برات عزیز و خاص باشه. منم تجربه اش رو دارم و این آدم در ذهنت میشه پدری که دوست داشتی داشته باشی . دوستی که از بودن باهاش کلی لذت می بری که این حس  فراتر از همه ارتباطات مهم زندگیته و بالاخره استادی که میتونی زندگی کردن رو ازش یاد بگیری.
    من که شاگرد خوبی نبودم چون استاد نازنین من دکتر کیانوش هاشمیان سرشار از زندگیه و من هنوز به این مرتبه نرسیده ام یا شاید ااز دستش داده ام.
    معذرت از روده درازی با اینکه می دونم کامنت طولانی رو دوست داری

  10. سلام
    چند تا از پست‌های اخیر وبلاگتان را مطالعه کردم.
    هر چند در مورد ادبیات نمایشی و.. اطلاعات خاصی ندارم و جسته و گریخته از گوشه و کنار کمی فقط می‌خوانم (نه آکادمیک)، اما بنظرم جالب آمد.
    پست آخرتان هم خوب بود مخصوصاً قسمت حال و هوای دانشگاه، برای منم نوستالوژی بود از دوران درس و مشق در دانشگاه و…، جمله نیچه بی‌نظیر بود.
    یک نکته دیگر هم بپرسم، شما با این فونت راحت هستید، خیلی خفتن هست (آدم یاد خط میخی اجدادمان می‌اندازد).

  11. اهمیت دلبستگی, رابطه ی عکس داره با خرد آدمی… اصولاَ هرچیزی که از حد می گذره خرد را زایل کند… هنوز حس آنارشی گری و عصیان طلبی درونم فوران می کنه, اگه دوباره برگردیم به همون سالها شاید یه سری رو قادری وار و صالحی وار ببینم و هرچی دم دهنم میاد بهشون بگم… از این فیلم واقعاَ بدم میاد… از کارگردانش, از روشنفکری کثیف نهفته در ذاتش, از اون مونیکا بلوچستانی عشق آقاخانی… ساختار فیلم و بازیها خوبه, ولی ذاتش کثیفه, مثل شرکت نوکیا و … واقعیت هم اینه که ناظرزاده انقدر تندتند و بی تمرکز حرف می زد که عصبیم می کرد… بعنوان معلم قبولش ندارم, ولی دیکشنری فوق العاده ایه, و البته مهربون و صد البته باگذشت نسبت به انوث جماعت چشمک

  12. سلام میس شانزه لیزه عزیزمگل
    مالنا رو دوست دارم…(منظورم فیلمشه نه خودش!خجالت) پیام بزرگی توی این فیلم وجود داره…متفکر
    معرفی استاد ناظر زاده کرمانی هم خوب بود، ولی غلط نکنم هنوز گلوت پیشش گیره ها خانوم!شوخیگل

  13. به قول دوستی:

    این روزها این گونه میگذرد:
    بی صدهزار مردم تنهایی
    با صدهزار مردم تنهایی

  14. دست به معلوماتم اضافه شد..سپاسماچ

  15. این منم که باید اینجا «زمان» بگذارم! چه همه نوشته ای دختر! مدتها بود که فرصت وبلاگ خوانی نداشتم. اما یک چیزی بهت بگم باور کن: کلاً خیلی دوسِت دارم! اگر نمی یام و برات کامنت نمی گذارم، بگذار به حساب مشغلهء زیاد، ولی هربار که می یام و پستی را اینجا می خونم لذت می برم. کاش فرصتی بود تا می دیدمت و با هم گپ می زدیم. این خاطراتت با دکتر ناظرزادهء کرمانی منو یاد یک سری خاطرات خودم انداخت. استادهایی که ازشون درس های زیادی گرفتم و هیچ وقت فراموششون نمی کنم. راستی این پرفسور کامیابی مسک، اسم کوچیکش چیه؟ منظورت خدا بیامرز دکتر محمد کامیابی مسک ه؟ من هردانشی از ادبیات غرب دارم از اونه! روحش شاد!

  16. کدوم دانشگاه بودید میس جان….پست قبلی خیلی عالی بود…مثل اینکه کتابتان هم مجوز رفته ؟ به نظر من شما با این ایده ها حتما کتاب بی نظیری هم خواهید داشت .یه پیغام خصوصی هم گذاشتم براتون.

  17. اي بابا! چه روزائي داشتيم… همه ش گذشت بدون اينكه چيزي ازين دكترا ياد بگيرم… كاش اونموقع روشنفكر نبودم…

  18. هم به شما هم به بستنی داغ!
    جو گیر شدم شایدم به قول شما عجلیدیم میس را هم دوباره نوشتیم!
    شرمنده!

  19. le blog de phil!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    چه جای جالبی!مهم اینه که من فرانسه طبیعتا جز مقسی بوکو یاد ندارم!
    اما تو نظرات اونجا هم رفتم و مثل….با خودم خندیدم!
    چون با خودم حدس میزدم بهش چی گفتید و اون جواب چی داده!

    ولی تو مایه های همون لینک کردن و…بود با حدسیاتم!نیشخند
    خوشا بحالتون فرانسه یاد دارید.اونم قراربود شروع کنم از بی برنامگی شرو نکردم!
    آثار فرانسوی ترجمه نمیکنید؟خیلی کمن فرانسه دانان هنری!البته به ظن من…

  20. تو بلاگ مسکالین نظری گذاشتید درباره ی چخوف!که اینه به ذخنم اومد!
    علمی هست در مهندسی برق به نام:علم فازی،در این علمم با دومسئله ی مهم طرفیم:آیژکتیو یا سوبژکتیو!
    مکاتبات شما با میس منو یاد این دو مطلب انداخت!
    این که راحت بودنه خوردن شیرینی آبژکتیوه یعنی هر کس بنا به ذهنیات خودش نظری داره!شاید راحتی که چخوف داشته برای ما و شما مفهوم قابل درکی هم نباشه!
    این ویژگی ذهنیات ما زمینی هاست!اینطور نیست؟

  21. خوشم اومد چه جوری ناظر زاده رو به نیچه چسبودنی ها

  22.     مگه آخر سر یک چیزی بشیم!لطف دارید میس هرچند با مادمازل متفکر       بیشتر حال میکنم!
    اماحالا اون آخر کی کجاست در دست تحقیقات از نوع غیر محلی است!

  23. من این مالنا رو خیلی دوست داشتم… در عین تلخی فیلم جذابی بود…

  24. سلام.من ۱۸ سالمه البته هنوز کامل نشده ۲۲ مهر میشه ۱۸!
    شبهای روشن عشقمه دیالوگاشو حفظم!کاراشون حتی امکان داره موسیقی بی کلامشو هم تقلید کنم به آواز بخونم چون عاشق موسیقیشم هستم.پیمان یزدانیان!
    بخصوص دیالوگی که میگه من همه ی آدمهای این شهر را دوست دارم چون هیچ کدام را نمیشناسم و آخر میگه:من همه ی آدمای این شهر را دوست دارم چون یکیشونو میشناسم!
    من کتابشم خوندم!اونکه دیگه غوغاست!من کتاب کم میخونم چون هر جا عاشقانه است دنبالش یک بخشی از زندگی خصوصی آدمهاست که به من ربطی نداره ولی کتاب شبهای روشن یک عشق به قول خودمان تمییزه!به به!به به!
    به من خیلی لطف دارید از اینکه به نظرهای طولانیم جواب میدید تا نظر دادن تو بلاگ خودم!
    فقط چون میدونستم میخونید کم حرف شدم تو این پست!
    یک ضمیمه تازه بهش اضافه کردم!
    متاسفانه شعرامو دوست دارم خیلی باهاشون حال میکنم حتی اگر کسی حال نکنه!چون میدونم چرا گفتم و حسم چجوری بوده!

    بازم مزاحم میشم!
    فعلا…!

  25. سلام میس جانم
    الام مهمترین حسی که از دیدن مالنا یادم میاد گریه فراوان و با صدای بلند خودمه.
    خیلی خوبه که تو زندگی آدم مخصوصا تو دانشگاه استادی باشه که اینقدر برات عزیز و خاص باشه. منم تجربه اش رو دارم و این آدم در ذهنت میشه پدری که دوست داشتی داشته باشی . دوستی که از بودن باهاش کلی لذت می بری که این حس  فراتر از همه ارتباطات مهم زندگیته و بالاخره استادی که میتونی زندگی کردن رو ازش یاد بگیری.
    من که شاگرد خوبی نبودم چون استاد نازنین من دکتر کیانوش هاشمیان سرشار از زندگیه و من هنوز به این مرتبه نرسیده ام یا شاید ااز دستش داده ام.
    معذرت از روده درازی با اینکه می دونم کامنت طولانی رو دوست داری

  26. سلام
    چند تا از پست‌های اخیر وبلاگتان را مطالعه کردم.
    هر چند در مورد ادبیات نمایشی و.. اطلاعات خاصی ندارم و جسته و گریخته از گوشه و کنار کمی فقط می‌خوانم (نه آکادمیک)، اما بنظرم جالب آمد.
    پست آخرتان هم خوب بود مخصوصاً قسمت حال و هوای دانشگاه، برای منم نوستالوژی بود از دوران درس و مشق در دانشگاه و…، جمله نیچه بی‌نظیر بود.
    یک نکته دیگر هم بپرسم، شما با این فونت راحت هستید، خیلی خفتن هست (آدم یاد خط میخی اجدادمان می‌اندازد).

  27. من یه دکتر فرناز ناظرزاده کرمانی میشناسم دو ترم باهاش درس داشتیم فلسفه درس میداد انصافا خیلی بارش بود اینا با هم نسبتی دارن؟؟

  28. علت این نیست که هرچیز سخت تر بدست آید بیشتر عزیز میشود؟

  29. – آهان خوب جالب شد! شاید این دو رابطهء خویشاوندی داشته اند. چقدر اسمهایشان شبیهه! مرحوم کامیابی یا به قول شاگرداش  «کمیابی»، رییس دپارتمان ادبیات دانشگاه شیراز بود (استاد دانشگاههای شیراز، کرمان، مشهد،….). متأسفانه چند سال پیش در اثر تومور مغزی فوت کرد.
    – میس جان، تو هم حالا هی ما رو چوب کاری کن!

  30. شیوه نگارش من در نظرات  اگه دقت کرده باشی به صورت زبان عامیانه هست . خب در زبان عامیانه و خیابانی می دونی که صورت واژه ها چه از نظر لحن و آهنگ و اعراب گذاری و چه از نظر دستور زبان گرامری حتی می تونه غلط باشه پس. به کار بردن واژه تخیل هم می تونه درست باشه . مگه اینکه بخوایم آکادمیک صحبت کنیم . شما منو یاد شاگرد های دو آتشه استاد کدکنی میندازین

  31. من یه دکتر فرناز ناظرزاده کرمانی میشناسم دو ترم باهاش درس داشتیم فلسفه درس میداد انصافا خیلی بارش بود اینا با هم نسبتی دارن؟؟

  32. علت این نیست که هرچیز سخت تر بدست آید بیشتر عزیز میشود؟

  33. – آهان خوب جالب شد! شاید این دو رابطهء خویشاوندی داشته اند. چقدر اسمهایشان شبیهه! مرحوم کامیابی یا به قول شاگرداش  «کمیابی»، رییس دپارتمان ادبیات دانشگاه شیراز بود (استاد دانشگاههای شیراز، کرمان، مشهد،….). متأسفانه چند سال پیش در اثر تومور مغزی فوت کرد.
    – میس جان، تو هم حالا هی ما رو چوب کاری کن!

  34. شیوه نگارش من در نظرات  اگه دقت کرده باشی به صورت زبان عامیانه هست . خب در زبان عامیانه و خیابانی می دونی که صورت واژه ها چه از نظر لحن و آهنگ و اعراب گذاری و چه از نظر دستور زبان گرامری حتی می تونه غلط باشه پس. به کار بردن واژه تخیل هم می تونه درست باشه . مگه اینکه بخوایم آکادمیک صحبت کنیم . شما منو یاد شاگرد های دو آتشه استاد کدکنی میندازین