تفلیس / گُرجستان
میس شانزه لیزه کنار ِ شومینه دراز کشیده بود که یک نامه از زیر در خانه سُر خورد و آمد تو . در نامه نوشته شده بود که شما در قرعه کشی برنده شده اید و میتوانید به تفلیس بروید . میس شانزه لیزه که از شهر ِ خاکستری بی روحی که درش زندانی شده بود و میلیون ها سال ِ نوری با جزیره در کهکشان فاصله داشت ، دل خوشی نداشت و حس ِ خفگی یا چیزی در این مایه گلویش را فشار میداد ، با خودش فکر کرد که چه عجب ! یک اتفاق شگفت انگیز . میس شانزه لیزه از جا بلند شد . شعله های شمینه لهیب میکشیدند ، نزدیک بدن . انگار که میخواستند میس شانزه لیزه را درون خودشان ذوب کنند . میس به صورتش دست کشید و احساس کرد صوتش سوخته است . فوری به طرف پنجره رفت . چهارچوب را بالا کشید ، سرش را بیرون برد تا نفسی بکشد . مقدار زیادی سُرب و خاکستر روی صورتش نشست و او را به سرفه انداخت . میس به ناچار پنجره را پایین کشید و خودش را به سمت حمام رساند . در بین راه پایش به زیر سیگاری خورد و تمام فیلتر ها و خاکسترها روی زمین ریخت . خودش را به حمام رساند و شیر آب را باز کرد .آب ، نارنجی رنگ بود .آب پُر از جرم . پر از املاح . میس شانزه لیزه تصمیم گرفت خودش را به تفلیس برساند تا از شر این همه خاکستر و همه روزهای تیره و تار و تارعنکبوتی نجات دهد . انگار که در خواب ِ بدی غرق باشد . رسیدن به فرودگاهی که پسوند ِ ( بین المللی) به اسمش چسبانده اند باعث افسوس است . فرودگاهی که در مقابل ِ همان سن و سال ِ مهرآباد و افتتاحش ، هیچ نیست نه از نظر زیبایی نه از نظر ِ معماری نه از نظر عظمت ، نه از نظر جهانی بودن . مردمان ِ فرودگاه بین المللی که در صندلی هایشان خمیازه کشان با لباس های خاکستری ، سبز لجنی یا سورمه ای ، بی هیچ لبخندی خمیازه کشان نشسته اند و از جواب دادن هم در میروند و اخم همیشگی از صورتشان محو نمیشود . آدم هایی که منتظرند تا مسافرین خارج از کشور را دستگیر کنند و فقط سگ و گُرز آهنین شش پره ندارند تا خوش آمد بگویند . برای مثال شما میتوانید به اطلاعات ِ این فرودگاه زنگ بزنید و مثلا بخواهید تا شما را به بانک ِ فرودگاه متصل کند یا از آن ها سئوالی بکنید تا با کوبیدن گوشی که یک جور درگوشی هم میتواند باشد ، را تجربه کنید . یا اینکه با تاکسی ها ی رو به روی در های شیشه ای فرودگاه کمی به درد و دل بنشینید تا از کل گلایه هایشان آگاه شوید . خیلی غم انگیز است دیدن عکس ِ پایین برای اینکه بفهمی در چه عظمتی در حجم ِ بین المللی بوده ای !
وقتی که میس شانزه لیزه چمدان ِ فیروزه ای اش را به دست ِ دوستان ِ ساکت و نگاه های سردشان سپرد ، برای خودش یک نسکافه سفارش داد و کیک ، بلکه از صبحانه ی هواپیمایی در برود و گشنگی نکشد . صبحانه هایی که هنوز شبیه سی سال پیش هستند و توی بسته های یک بار مصرف با هیچ ذوقی روی میز مسافر کوبیده میشوند . مهماندارهایی که ریمل از سر و روی بی روحشان میریزد و مهماندارهایی که با آن لباس های غیر ایرانی و بی اصالت در راهروی باریک هواپیما رژه میروند و حواسشان به خودشان است تا به مسافر ها و گه گاه داد هم میزنند . کیک که از گلوی میس پایین میرود خشکی روی صورتش مثل ِ کویر ترک برمیدارد ، مثل ِ قلبش که شکسته و میخواهد با هر سفری درمانش کند . به اتاق سیگار میرود . اتاق ِ سیگار فرودگاه ِ بین المللی ، شبیه بارهای درجه ی سه ی یک کشور درجه چهار است . سقف ِ کوتاه و هواکش های ضعیف و مردهایی هیز . برعکس ِ اتاق ِ سیگار فرودگاه ِ دهلی که دیوارهای چند جداره ی شیشه ای اش و سقف ِ بلندش و سنگ های زیر پایت تو را و دود و دمت را میخواهد در آنجا نگه دارد و حس امنیت به تو میدهد . بله . دل به دریا میزند میس شانزه لیزه و وارد ِ اتاق سیگاری میشود که سقف ِ کوتاهی دارد و دیوارهای کاشی قرمزش چرک و کثیف است و صندلی هایش سر جایش نیست . با دو دختر هم سن و سالِ خودش رو به رو میشود . نشسته اند روی صندلی و سیگار را میجوند . همه نگاهشان میکنند . هیچ امنیتی نیست شاید سیگار کشیدن توی توالت بهتر باشد . با آن چاه های عمیق و طراحی بینظیری که بیشتر برای مردمان غار نشین مناسب است تا انسان های امروزی . هیچ موسیقی بین المللی در این فرودگاه ِ بی روح بین المللی شنیده نمیشود . تنها صدای مجری شبکه ی خبر است و بس . وارد هواپیما که میشود از این که از این خاک ِ خاکستری نفرین شده ی خشک میگریزی خوشحالی . از این که چند روز شاید مجبور شوی به بیکاری ات فکر نکنی . از اینکه قرص های آرام بخشت را شاید که نخوری . از اینکه شاید هوای سرزمین دیگر لای منافذ ِ پوست تن تو بلغزد و تنت را تازه تر کند . خوشحال و شادی . میس شانزه لیزه وقتی وارد فرودگاه تفلیس میشود . جلوی دوربین چک پاسپورت ، با موهای ریز ریز بافته اش لبخندی میزند و زخمش را روی صورتش به کسی که نمیداند ممکن هست که باشد نشان میدهد . شاید این زخم را هر کس ببیند تب بکند یا که دلش شعله بکشد . میس لای موهایش باد را حس میکند و مه را و هوایی را که از کوهای قفقاز فر میخورد . . .به ابرهای بالا سرش نگاه میکند . ابرهای پر بار ِ مهربانی که به او خوش آمد میگویند و مردمی که در گرجستان ، مثل قبل ، هنوز لبخند به لب دارند و هنوز دوست دارند که انسان باشند و در تکنولوژی به آدم آهنی تبدیل نشدند .
خیابانی که عدالت ، شادی ، هنر ، عشق در آن حاکم است . جایی که کلیسا و مسجد و کنیسه و آتشکده در یک جا جمعند . مهم نیست که تو چه کسی باشی . مهم قلب ِ آدم هاست . مهم این است که در کوچه پس کوچه های سنگ فرش آنجا میتوانی شراب یا آبجو بخوری و لی مست نشوی چون مست ِ هوا شده ای . این مست کننده است . مهم این است که مردمی را میبینی که وقتی با آنها فرانسه یا انگلیسی یا پارسی حرف میزنی و نمیفهمند باز با ا تو دیالوگ برقرار میکنند . آنها با نگاهشان و با قلبشان با تو حرف میزنند . اشاره میکنند . پیرزنی که دم ِ خانه ی جنگ زده ای نشسته و روسری سرش کرده و مداد چشم را چند بار دور چشمش پرگار زده است و لباسهایش پاره است تو را دوست دارد بی اینکه بداند کیستی برایت از گربه هایش حرف میزند . پیرزنی که خانه ی جنگ زده اش را برای سگ و گربه های ولگرد توی خیابان اقامتگاه کرده و با گربه هایش دوست است و نازشان میکند . بویشان میکند . اگر سکه ای ناچیز کف دستش بگذاری چشمانش برق میزند .
میس شانزه لیزه دوست دارد سنگ های زمین را بکند . غم هایش را توی آن بکارد یا اینکه از یک جایی از روحش غصه ها و طالعش را بریزد بیرون و آتش بزند . وقتی توی کیف دستی ات پول و توی اتوبوس خوابت میبرد دزدی نیست که به آن دست بزند یا به تو . وقتی نصف شب بیرون میروی و دوست نداری خانه ای داشته باشی یک امنیت عجیبی را حس میکنی که فقط از آن ِتفلیس است . هیچ کس در آنجا مریض نمیشود . هیچ کس نمیمیرد . هیچ کس به دنیا نمی اید آدم ها مثل کارتون تکرار میشوند . همه سر جایشان در نارین قلعه هستند . همه همان جا باقی مانده اند اما این تویی که از سرزمین خاکستری بیرون زده ای از میان مردمک و نگاه و حافظه ات میبینی که چقدر با آنها فرق داری . چقدر عوض شده ای . همه چیز سر جای خودش است . همه چیز ساده است . وقتی که باید برگردی به سرزمین خاکستری . . . دلت میگیرد . دلت جوش میزند . مرهمی نیست . ناچاری . توی هوا نمیشود خود را پرت کرد پایین . هواپیما به اندازه ی کافی توی چاله می افتد . وارد فرودگاهی که بین المللی است میشوی . باز موسیقی ملایم بین المللیی نیست . شبیه بیمارستان است . نور نیست . رنگ نیست . با لباس نظامی و نه لباس این کار همه میخواهند مچ بگیرند . چمدان زنی که شاید واقعا برای هشت خواهرش عطر آورده را میریزند زمین . قفل چمدان ها میشکند . شاید که نوشیدنی الکلی آورده باشی . مبادا که شاد شوی . شادی به این آسانی حرام است . ناگهان میس با صورتی عرق کرده از خواب بیدار میشود . خوشحال است که در هیچ کجای این خواب نیست . نه شهر خاکستری نه در تفلیس . جزیره در کهکشان با درختهای تنومندش و اسکله ی بینظیرش و مردمان فانتزی اش بهترین شهر دنیا هستند . باید اتاق سیگار را نقاشی کند . شاید هیچ کس حدس نزند که چیزی که در خواب دیده وجود خارجی داشته باشد .