
فرض کنید دروغ نیست !
میس شانزه لیزه رو به زن کرد و گفت :” راستی مکاره ی عفریته ، وقتی که با معشوقم خوابیدی و خوب آمیختی ، اگر خوب تو را به ارگازم نرساند علتش این بود که آب کمرش را من توی سطل خالی کرده بودم . . . غمبرک نگیر ! “
سپس سطلی را که بوی وایتکس میداد و مایع ِدرونش شیری رنگ بود و به خون آغشته ، ریخت روی تاج سر زن عفریته .
عفریته گفت : ” تو به خوش اقبالی من غبطه می خوری ای میس شانزه لیزه ، ای بیچاره ! خیلی هم به ما خوش گذشت ! دوست پسر همه مال من است ، حتی شوهر همه مال من است و قصد دارم که تمام آنها را به زگیل تناسلی مبتلا کنم و شما را میراث دار انواع بیماری های واگیردار ویروسی کرده به ریشتان بخندم و حتی عقیم تان نمایم . ها هاها ها ها ها .”
میس شانزه لیزه از وسط سینه بندش چوب سیگاری را بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد . به زن نگاه انداخت که چگونه مکارانه میخندد و دندان های نیشش بیرون میزند و توی چشمانش دِم عقرب تکان میخرد ، عفریته کم نمیاورد با اینکه لباس گران قیمتش با ماست توت فرنگی لزج شده بود و بو میداد ولی هنوز می خندید .
میس شانزه لیزه دود سیگارش را فوت کرد توی هوا و گفت :” برای چی با دست خط شوهرت برای زنانِ دیگر نامه مینویسی فتنه ؟چه معنی داره رئیس صنف قصابا برای دختر مردم خط بنویسه ، یا برای نورچشمی هاش راسته بذاره کنار ، مریضی یا روحتا نونوار میشه هر بار ؟ “
زن گفت :” لاس میزنم . . . من از منتر شدن دیگران خوشم میاید ، اصلا شوهر نگو ، بگو سپر دفاعی ، بگو دیوار چین . جون جون . “
میس شانزه لیزه میخندد و موهای عفریت را میکشد جلو :”این را هم دروغ می گویی . . . تو بچه و شوهرت را سپر دفاعی نکردی، آن ها تو را سپر دفاعی کردند . . . چون همه ی زنان شهر میدانند که شوهرت مرد نیست و بچه ات هم مال شوهرت نیست . برای همین همه ی ابوی ها شهر ماتحت شوهرت را دیده اند، دری وری کفلمه نکن . “
زن از روی صندلی نمیتوانست بلند شود ، دندان های سیاهش که مثل زغال بودند از زیر ماتیک قرمزش بیرون زده بودند، گفت :” آخ آتش گرفتی میس شانزه لیزه ؟ من همه اش یک شب مردت را به خودم راه دادم . زنک حسود ! بوی سوخته میاد . “
میس شانزه لیزه گفت :” تو که خوب کردی .”
میس شانزه لیزه پاشنه ی چکمه اش را روی میز گذاشت و با دُمش که از زیر دامن ژپون دار سیاهش بیرون زده بود ، شروع کرد به تمیز کردن چکمه ی چرمی پوست گاوی اش . تفی روی آن انداخت تا بیشتر برق بزند . . . چکمه اش را در آورد و پرت کرد کنج سالن خالی ، کلاغ ها از هر سو پر زدند و رفتند روی لوستر چهل شمع نشستند . . . پرهایشان ریخت زمین و زمین پُر پر سیاه شد .
میس شانزه لیزه گفت :” حالا قیمت بچه ات چند است ؟”
زن که دستانش را با طناب بسته بودند به خودش مثل مار پیچید ، گفت :” تو از پسش بر نمیایی . . . ” میس شانزه لیزه می خواست طناب های زن را باز کند ، میخواست بگوید که همین نمایش کوتاه برای یک عمر درد کشیدن از دست آدم تباهی چ.ن عفریت کافی ست اما عفریت به ناگاه از حرکت ایستاد ، تکان نخورد و ساکت شد . چشم باز کرد و از خواب بیدار شد و گفت :” این تاج چیه رو سرم گذاشتی ؟ دستامو چرا بستی ؟ این جا کجاست ؟ تو کی هستی ؟ از جون من چی می خوایی ؟”
میس شانزه لیزه ماسکش را در آورد و گفت : ” من آیینه ام . “
زن در جا پودر شد .
–
باچاشنی ( زارت )
_
تصویر سازی : سانازسیداصفهانی
متن روی تصویر : ۱۷ اردیبهشت
دیشب خوابت را دیدم که البته چهارمین بارم بود ! اما دیشب خواب به خواب شدم ، از یک خواب غلتیدم و توی خوابِ دگر گرفتار آمدم . [ از بخاطر یک پیاله چای ]
سانازسیداصفهانی – جزیره در کهکشان
داستان جزیره در کهکشان