1392/مار
آس* – دوست جدیدم – مدت ها بود کارهایی میکرد . نمیتوانستم ا ز کارهایش سر در بیاورم . مثلا من را توی تور ِ ماهیگیری می انداخت و به سقفُ خانه میکشید ، آن وقت فکر میکردم که من عنکبوتی هستم که در تله ی خودم گرفتار شده م . بعد مینشست کُنج ِ خانه ی نمورمان و سیگارش را روشن میکرد و بی اینکه من حرفی بزنم یا اوحرفی بزند ، دود سیگارش را فوت میکرد طرفم . من تسلیم بودم . آس را تازه شناخته بودم .از روزی که با لباس ِ گیپوردار ِ مادر ِ مادربزرگم که کمر ِ سفتی داشت و از پهلو فنر داشت ، ایستاده بودم تا مرد ِ نقاش ِ جوانی تصویرم را بکشد . مرد ِ نقاش انقدر در کارش غرق شده بود که نفهمیده بود بالای سر ِ من یک عقاب در حال چرخ زدن است . من روی زمین سایه ی متحرکی را حس میکردم که دورم مثل پرگار چرخ میزند . اما نمیتوانستم نگاهش کنم . پشت ِ سرم رودخانه جریان داشت و مردی که به تازگی خودکشی کرده بود را نجات میدادند . نامش صادق هدایت بود . من حتی فرصت نکردم تا به این ماجرا نگاه کنم . من مثل ِ مونالیزا با یک لبخندی که هیچ رمزی هم درش نبود ایستاده بودم. باد موهای لختم را با خودش هر جا که دوست داشت میبرد . دامنم را تکان میداد . همه چیز تکان میخورد . چراغ کنار نیمکت هم داشت از جا در میامد اما مرد ِ نقاش انگار چسبیده بود به زمین . نه بومش تکان میخورد و نه کلاه بزرگ حصیری بالا سرش . آس را همین لحظه شناختم . وقتی که دهان عقاب باز شده بود تا به چشم های من نشانه رود . او با پرتاب ِ یک تیر به خرخره ی عقاب آن را نقش زمین کرد . مرد ِ نقاش تاکید کرد که پلک هم نزنم . فهمیدم که آس کنار ماست و دور نشده . لاشه ی عقاب را برداشته بود و پرهایش را کنده بود و گوشتش را خام خام میخورد . کم کم ابرها آسمان را پوشاندند و باران گرفت . من همین طور با بلندای دامنی که گیپور و ژپونش داشت همه ی خیابان را میپوشاند ایستاده بود م . انگار نقاشی من تمام بشو نبود . آس سرفه ای کرد و سیگاری کشید . دوست داشتم برگردم و نگاهش کنم . چهره اش را ببینم . سردم شده بود . همه ی فکر و ذکرم رفیق ِ جدیدم بود که توی خانه برای خودش لانه کرده بود . میرفت میان عشقه های دیوار خانه ام و تا میامدم خودش را دور گردنم میانداخت و سر میخورد به وجودم . باران که باریدن گرفت . لباسم خیس شد اما مرد نقاش خشک سر جایش ایستاده بود . ناگهان آس گفت : ” شما نمیخواید از اون جا بیاید پایین ؟ ” آهسته گفتم : ” شیش ! ” آس ، جلو آمد و دست من را گرفت و فهمیدم که روی یک بلندی ایستاده ام . آس گفت : ” شما منتظر بودید ؟ ” گفتم : ” نه . ” گفت :” چرا شما منتظر بودید . ” بعد پوزخندی به من زد . گفتم :” من منتظر هیچ کس و هیچ چیز نبودم خیلی دیرم شده . ” صدای پارو زدن توی آب را شنیدم . آس گفت : ” مردی که خودکشی کرده بود رانجات دادند . ” بعد پالتویش را انداخت دور شانه هایم . میخواستم از دست نگاه ترسناکش فرار کنم . باید به خانه میرفتم . کالسکه ای در کار نبود . باید همه ی راه را پیاده میرفتم .
آس که همین طور دنبالم راه افتاده بود گفت : ” شمام میخواستید خودتون رو بندازید توی اون رودخونه ی ملعون ؟ ” گفتم : ” نه من یک مدلم . ” آس خندید . گفت :” مدل ِ یک مجسمه ی نقاش ؟ ” بعد پر های عقاب را نشانم داد که به تیر های کَمانش چسبانده بود .
همین طور که رد میشدیم کافه ای بسته میشد که بوی نسکافه و قهوه و وانیل و کاراملش را هیچ باد و بارانی نمیتوانست از بین ببرد . فوری رفتیم تیو کافه . شمع کوچکی روی یک میز روشن بود . آس نشست رو به رویم . چشمهایش سرخ بودند و سیه چرده بود شاید مردی بود هندی . بهمان گفتند گورمان را گم کنیم اما بالاخره یک چای داغ خوردیم . گرممان شد . آس گفت خیلی چیزها راجع به من میداند . من مدت ها بود فراموش کرده بودم چه کسی هستم . فقط میس شانزه لیزه نامی در ته ذهنم مثل پره های آسیا چرخ میزد . من چه کسی بودم . من مدت ها بودم با یک مار در خانه ی زیر شیروانی زندگی میکردم . این مار 5 سر داشت و من را خیلی دوست داشت . پوست ِ مارم را نگه میداشتم توی یک گنجه . هر یک معاشقه ای که با آن داشتم او پوست میانداخت . او یک تن بود و سه سر و هر سرش دو چشم داشت و ده چشم در برابر دو چشم من و لحظاتی که نمیدانم چقدر به اساطیر برمیگردد چقدر به واقعیت اما میدانم که دوستم دارد . شب ها دور گردنم خودش را میپیچد و زهرش را برای دشمنانم بیرون میریزد . او با من حرف میزد . گاهی اوقات صدای آدمیزاد از دهانش بیرون می آمد یک بار با هم رفتیم تا بنک تازه تاسیس شده ای را بزنیم . او از صد اسلحه کارساز تر بود . آس که مردی بود هندی با چشم های سرخ تیر و کمانش را برداشت و بی اینکه من بدانم مستقیم رفت به خانه ی من . . . لباس خیس من روی پله ها میچسبید و نمیتوانستم پا به پای او بالا بروم . موریانه ها به لباسم میچسبیدند . در خانه باز بود . آس با یک تیر مار را کشته بود . در دستانش گرفته بود . به من میخندید و آب دهانش روی زمین میریخت . حالا من بازیچه ی او شده بودم . من گرفتار آس شده بودم . او از مار هم بدتر بود . تیرش را که شنانه میرفت تسلیمش میشدم . او سایه ی حشرات را هم شکار میکرد او مثل یک وهم بود . من را توی تور ماهیگیری انداخته بود و از دهان من زمرد بیرون می آورد . سالها بعد فهمیدم ، او همان پسر جیپوری بوده که در جوانی در هندوستان عاشقش شدم . میگفتند یک فیل را خورده و از دیوار چین دو سر بیرون آورده که داشتند حرف میزدند . میگفتند او وجود ندارد اما اشتباه است . او همین پایین . نشسته دارد سیگارش را میکشد .
*آس به زبان هندی یعنی تیرانداز ماهر