داستان:
با قطعیت گفت هیچ قطعیتی وجود ندارد . من هم کاسه صبرم لبریز شد . کیسههای شن را از روی زمین برداشتم وپرت کردم توی شکمش ، افتاد ، عینکش هم پرت شد کنجِ گرمای تابستان زیر درختی در باغ فردوس . بانگ زدم که اگر قطعیتی وجود ندارد با همین بالنم میروم بالای این باغ فردوستان و خودم را پرت میکنم توی دل خنکِ حوضش و میانِ خَمِ فواره ها شهید راهِ تئاتر میشوم بشین همانجا و تماشایم کن . عینک فریم مشکیاش را برداشت و روی دماغش سوار کرد ، زکی! مرا دستِ کم گرفته بود ، فکر میکرد رامشِ دریای تیلهی چشمانش از نظرم غیب و هاپولی میشود ، بلند شد و انگشت سبابهاش را به شست چسباند و گفت : برو خودت را بنداز توی حوضچه. و رفت پیش بچههایش ، گروهِ بازیگرانِ نمایش باغ آلبالو ، نورچشمیهایش . دامنم را بر چیدم ، کفش هایم را پرت کردم توی چمن و پابرهنه راه افتادم و رفتم توی بالن . گازش را پر کردم ، شکمبهی قرمزش باد کرد . کیسه های شنی را پرت کردم روی زمین و هوا رفتم ، فرمان دادم به باد که بپیچاندَم وسط باغ ، دو دستم را دور دهانم گرفتم و بلند گفتم : “آهای ، آربی ، من کویر نمیروم ، منی میس شانزه لیزه توی بادگیر نمیروم میفهمی ! “آربی به بالن اشاره کرد و خندید گفت : “خوب هم میروی .”بعد به باد دستور داد مرا ببرد یزد . حالا وسط تفتانِ بادگیرم . نشستهام به تمرینِ بیان ،( به باد بگو بباره بیاد ببینه بامِ بومو )، هزار بار گفتم ، هزار بار سوار جمله شدم شکفتم ، ساقط شدم ، در ممارستش از خستگی شکستم ، سفالی بودم شکسته ، گِلِ خشکیده گشته بودم سرشته با عرق جبین .گرچه از گرما خشکیده ، تَرَک برداشته تِرکیده ، کوزه ای تکه تکه ساقط از صوت و صورت و نیاز . معرکهگیری م که منهدم شد ، آربی حاضر شد اما من دیگر آن من ماضیه نبود . آربی تکه های شکسته را برداشت و توی خورجین ریخت و تا امروز با لعابی طلایی تکه ها را بر هم بخیه زد و مرا کنج خانهاش در سرزمین نیست درجهان قرار داد و بدین سان نمایشِ سراب پایان یافت .
–
جزیره در کهکشان
میسشانزهلیزه
–
سانازسیداصفهانی