چرا شبیه کاکتوس اَم ؟ چرا شبیه کاکتوسی ؟ این نوشته را تقدیم میکنم به همه ی کسانی که از پدر – مادر های نارَس به این جهان پا گذاشته اند و ( یتیم تر از یتیم ) اَند .
“تو شبیه کاکتوسی ، حالا گُل هم داری امّا پُر از تیغی ، هر کسی نزدیکت بشه ، آسیب میبینه .” او گفت . او ، خاک بود و در استخوان های من ، مغز شده بود . من ، آتش بودم و تا زبانه بکشم به قامت ِ آفتاب، روی من فَوران میکرد ، او مثل ِ ابر ِ خاک زا، خاک میپاشید روی حرارت و رنگ و نورَم .
جمله درست بود . من مثل ِ کاکتوسی زیبا در قلب ِ بیابان روئیده بودم . من در جنگل و میان ِ گُل ها و برگ های شبنم دار و قاصدک و باران و صدای بلبلان ،بالغ نشده ام . خانه ی من بیابان بود و صحرا . . . اگر او ، تبر دست میگرفت و من را صد تکه میکرد ، یا مثل ِ گوشت ِ گوسفند، قطعه قطعه اَم میکرد ، من باز زنده میماندم . بازَنده ی باز زنده . البّته اگر زنده بودن به معنای تنفس کردن باشد . بله در من یک آبِ حیات ذخیره شده است که باز رشد میکنم ، به مرور ِ زمان خودم را ترمیم میکنم . گُل میدهم و دوباره شعله میکشم .
آیا تو هم از یک یتیم تر از یتیم هستی ؟ قربانی جهل و تعصب ِ جاهلانه ی بزرگتر ها ؟ آیا تو هم هدف ِ تمام ِ کینه توزی ها بوده ای ؟ آیا تو هم پناهگاه ِ امن اَت را تا به امروز پیدا نکرده ای ؟ س در به در ِ محبتی . این انسان تشنه ی محبت است . آیا تو هم محبت را در دستان ِ جلاد و صیاد یافتی و آنگاه که دیده گشودی ، فهمیدی که تَن و جان به گرگ سپرده ای ؟ آیا تو هم زود اعتماد میکنی ؟ آیا تو هم طرد شدی ؟ من تو را خوب میفهمم . در علم ِ روان شناسی فرزندان ِ دارای پدر مادرِ مصیبت زده ، میتوانند قاتل ، دزد و معتاد باشند و من و تو که خود رو و در برهوت ِ خدا رشد کردیم و حیات داریم همین که در هرزه خانه ها نیستیم و زیر ِ شوک های مکرر توی تیمارستان بستری نشده ایم و همدیگر را میخوانیم خیلی نابغه ایم .
نزدیک . چه کسی به من (نزدیک ) است ؟ صفا را در چه دیدم که فاصله ها را کَم کنم ؟ و اگر صفا یی نبود چطور او که (خاک ) بود تا مغز استخوان ِ من ریشه دواند ؟ سنگ ها مرا مبتلا کرده اند به خودشان . آنگاه که تو آیینه ای و چهره شان را بازتاب میدهی به چشمانشان ، آخ که چشمانشان را میزند و آنها دم دستی ترین سنگ را بر میدارند و میزنند تا تو را بشکنند . باز هم همنشینی سنگ و آیینه . آیینه هزار تکه میشود ، هر تکه اش صدا میکند (عشق) . هر خار ش داد میزند ( یار ) . . . که من کاکتوس اَم و پر خار . . . که من آیینه ام صیقلی و تیز و سخت ریز ریز . . . نزدیک ِ من کیست ؟ آیا در جهان هیچ کسی نزدیک ِ دیگری هست ؟ بیگانگانی با جمله های پر تکرار ، شبیه نزدیکان ِ بیشمار تو را از صد هاگ تنها تر میکند . تنهایی چیست ؟ آنگاه که ذکر ِ عجب عجب گرفته ای و از تکرارش شده ای بیمار . آنگاه که تو همانی که پیش از این بودی در سن و سال ِ جدید ، با تنی که از آن میترسی ، با ترسی که از قیاس میاید . تو میخواهی که مثل ِ همگان باشی ، میخواهی که گاهی مثل ِ همگان نباشی . تو هنوز نمیدانی میان ِ دنده هایت ، در سایه های خیالت ، چه خزیده و تاب میخورد و میطپد ! تو میخواهی غوغا کنی و دست به خود سوزی میزنی ، خودت را در بزرگ ترین و کوچک ترین قفس ها می اندازی و لبخند میزنی و میگویی :” من چه خوشبختم !” اینکه پاهایت تا کجا در گل رفته اند و نمیتوانی اوج بگیری . . . پَرهایت شکسته اند و ریخته اند تو تنها تندیسی هستی که نقش اَت هم نمیزنند . . .تو راه های فریب را نیاموخته ای . . هر روز در یک مکر گرفتاری . . . هر روز التماس میکنی ( خواهش میکنم دوستم داشته باش ای دروغگو ! ای دیو ! ) . . . سراغِ نارَس ها میروی و گمان میکنی همان جا محبت را خواهی یافت . . . در یک دایره قدم میزنی و مدام به یک تصویر میرسی . کسانی که دوستش داری ، همان ها هستند که ازشان میگریزی . گاهی یک کَم تغییر کافی است . کمی برای تغییر واقعا زیاد است . زیادی ش هم خوب نیست . مثل ترک اعتیاد ِ ناگهانی میشود . از آن سوی بوم می افتی . همین کمی برای این من رُخ داد . شعله کشیدم و دانستم که خشونت در طبیعت ِ این زن که من اَم به خرد متصلم میسازد . همیشه زنان ِ نابغه در کانون خشونت و تازیانه بوده اند و راه ها را پیدا کرده اند . همیشه از نزدیک بودن ها و نزدیک شدن ها آسیب دیده اند . همیشه صدمه خورده اند و دوباره مرده اند و صد باره زنده شده اند . . . نردیک ترین به من ِ کاکتوس ، تنها مرد ِ جهان است که عضله ی روحش پُر خون و چشمانش ، پُر از تماشا و قلبش جان ِ من باشد . . . به لحاظ ِ فیزیک نزدیک بودن نقطه ی تماس هست . . . از منظر ِ فاصله ها . . . هیچ است . خوردن ِ دو مهره و دو سلول به هم . این نزدیک بودن از صد ، کهکشان دور است آنگاه که تو برای خودت باید جمله سازی کنی و معاشرِ تو باید تجزیه و تحلیل کند . نزدیک ترین آدم به من و یا به تو ، تنها کسی که احتیاج به شنیدن ِ تو نداشته باشد . خود بداند . تو سکوت کنی . در نگاه ِ خسته و درمانده ات مکث کند . سرزندگی اَت را از تو نگیرد . معمولا تو و من و امثال ما دوباره با کسانی رو به رو میشویم که بهانه های کوچک خوشبختی ما را به تمسخر میگیرند و ریشخند میزنند . مثلا اگر تو دوست داری دوباره دوربین به دست بگیری و عکاسی کنی ، ساز بزنی ، آنها روی پا ایستادن ِ تو را میخندند . . . آنها باز تو را دست می اندازند و تو همچنان به انها عشق میورزی . . . من خوب میدانم چرا . چون تو سرشار از خالی بودن هستی . پر از مات شدن های مکرر . . . یتیم تر از یتیم معمولا از پذیرفتن ِ کسانی که آنها را دقیقا همان گونه که هستند – مثل کاکتوس – هراس دارند . آنها از قهرمان ها نیز میترسند . بخشی از این ماجرا دست ِ جامعه ی یکدست و قضاوت های یک شکل ِ دیگران هست . . . تو دوست داری کلماتت را بی لباس ، مثل یک تصویر روی دیوار مقدس کلیسا بیرون بریزی و خودت را و نیاز هایت را بگویی اما جامعه این را نمیپذیرد . جامعه تو را پس میزند . جامعه دنبال ِ سو استفاده کردن و خوردن ِ ساندویچ های متنوع مک دانلد است . . . او نمیتواند یک زخمی را نگاه کند . جامعه ی ما بیش از حد لوس بار آمده و همه ی این ها باعث میشود بستر ِ یک ( یتیم تر از یتیم ) در نسل آینده به وجود آید .
حالا مغز ِ استخوان من سوت میکشد . . . خالی و پوک شده است و خاک از آن رمیده ، شاید هم خودم سوراخش کردم و خاک را از توی استخوان هایم بیرون ریختم . . . حالا ، پوک شده ام مثل پفک ، میشکنم . از نو خورد میشوم . دوباره میمیرم .
چرا شبیه کاکتوس اَم ؟ چون امثال دیگران ِ غریب ، از دست زدن به سرشتم میگریزند . چون میترسند .