نخوانی بهتر است .
قسم به تارِ موی ثانیه ، زمان سپری نشد امسال الا به رنج. چرا از ذکرش حیا کنم ؟ من مینویسم تو نخوان . سالها سال بود ، لگد به تجربه زدم و رخصت دادم سَم ترشح کند ، بالا بیایید ، مرا در خود غرقه کند ، دیدم موج میزند سَم ، حباب میشود گداخته، دریا شده غم و من مومی گشتهام قائم بر ذاتش ، خاموش … سرگشته … جانباخته ! غرق در دریای ماتم .
پارهای نیک بنگری یا گوشَت را روی قفسهی سینهام بگذاری هنوز میشنوی که قلبم میتپد . چطور ندارد ؟ از جان کندیدم و مومی شدم ، به سر ، شعلهور ، سرکش شدم ، پا پَر زدم به پرواز ، مرغی شکرزخمه بر خوابِ ناز .
رو آمدم ، ترقوهام در یک دست و قلبم در دیگر دستم .
حالا نمیخواهم موجِ شادیهای کوچک را درز بگیرم ، توی موزه بگذارم . نه ، تو هم نخواه قدارهبندِ عادت از تو کوه بسازد اما از یخ . یخ شکن لازمیم . قسم به پردهی زجاجی که بر تقویم افتاد و خیال کردیم که عاشقیم .
قاج شد فاجعهای که خیال کردیم به آن دانهایم .
سبز نشد . پلاسید .
کبودِ خواب شدن و لَوردیدهی بیداری شدن از برای دریای زهرآلودی که خود ساختیم و مست سرابش شدیم .
بنگر ، موج ها غاچ گشته .
پشت سر ، خرگاهی ست از فانوس های شکستهی .
_
آخرین پست ۱۴۰۲
از جزیره در کهکشان