سه شنبه , ۴ دی ۱۴۰۳

وقتی دنیا با من ملال آور شود .

وقتی دنیا با من ملال آور شود

آورده اند شبی از شب ها ، وسط سوز و سرما ، میس شانزه لیزه را مست لایعقل لب رودخانه بدیدند که دامن هوا کرده است و توی رودخانه  قضای حاجتی می کند چنین که چُنان و چِنون شود و بیا و ببین ! نزدیکش که شدند دیدند که چشمهایش خمار و دهانش بس بیدار و زبانش به بَلدی چرخان . می گفت :”  از آنچه نتوانی گفت من روانم ، به ذکرش من  دوانم ، من میتوانم ، که هشیارم و نه تو که من جگرش را دارم ، از آنچه نتوانی گفت ، من تَرَم ، تازه . من تیرم ، کماندارش . من جگرش را دارم که تو نه داریش و نه به دارش دارایی که تو کلا اهلِ پُز و قمپُزی که از چیزی بگویی که نه دانی و نه داریش مثلا جگر ! داشتن جگر ، خود نعمتی است که یزدان بر همه اش یکسان تقسیم نبکرد و تو نداریش و او نداردش و آنان نیز ولی من چرا . چرا ندارد ! نپرس چرا که گویمت زیرا ! از آ به ب از ب به پ از پ  به ه وز ه تا ی یوغِ مطلب بگرفتم ، چونان رگ خوابی و بگشایمش به داد ، نشد شاید هم به فریاد که داد ِ دل ، لال نشود . من دهان شوم همه او ، راز بگویم همه از او ، هم فاز او شوم ، از دلی بگویم که جایی بتپد ، از تپیدن به کپیدن توی گور شد سرانجام  . چرا گور به گور بشود درد ! درد بگیرد دل اندیشه ! باری چه باک که من از اندیشه بگویم ، آن را تاج سر بکنم ، ناسور را نگینش ، سخنش گویم و من همه دهان شوم . همه زبان و ازآنچه بگویم که دلِ پر درد و خجل نتواند گفت . از آنچه  نتوانی گفت من روانم . ”

دانه برفی به حلق میس شانزه لیزه برفت و تَک سرفه بکرد . بدو گفتند ای زن سینه پهلو بکنی  و بچایی ، بیا و برو خانه یا بیا و به خانه ی ما و یا برگرد هم به میخانه که تو را عقل از سر برفته است  .

میس شانزه لیزه دامن از هوا بگرفت و تف به صورت سلامتان بی انداخت و گیسوان سرخش را که چون موج رود خانه در دست باد به بازی بود ول داد توی هوا و گفت :” ای سر سردان شما سرگردانید و من سر گرم و می در من چون خون در بازوی تو بیا و حریفم شو . ”

سپس عطسه ای بکرد – عافیت باشد – عمامه ی سیاه بر سر بگذاشت و شنل همیشگی مخملش را از لب جوی بر بداشت و با گردن لق پله های یخ زده ی سرد را بالا برفت . مچ با بچرخید و تن نازک او را نگه نبداشت . بخورد زمین . بلندش نکردند . نگاهش کردند و انگشت حیرت ز زیبایی او حتی در حین افتادن به دندان بگرفتند و دست وی را نه . میس شانزه لیزه بلند بشد . درد توی پایش  چون رعد تیر کشید . به مردان سر سرد بگفت :” ای کناره جویانِ ترسوی خَر ! ای میدان خالی کن های روزگار ! …بازو پهن کرده اید بهر چه کار ؟ که سالارِحواله گران ِ سختی به تخمید . ای سیب زمینی های بی رگ ! آنگاه که زنی افتد ، آنگاه که مردی افتد ، آنگاه که طفلی افتد ، آنگاه که دندانی افتد درد دارد ای منفعلان ِ مورچه . من اگر عقرب شدم از این سبب بود که مردان سست عنصری چون شما سرطان کشت توی اجتماع . ”

میس شانزه لیزه بالا شد  و توی کوچه ی سنگفرش راه برفت . راه رفتن همانا ریختن برف همان که هنوز شب چله نیامده خیابان شانزه لیزه پر از پوره برف بود و بوی قهوه و الکل کز میکده ها و کافه ها بگرخیدند و توی هوا الولطی بکردند و مثل حجم خمار ، باز ماندند از تکثر و همه چیز . القصه . میس شانزه لیزه به برج بلند شهر . به ایفل نگاه کرد و بدو گفت :” ای دراز پای بی حیا ، ای بلند قواره ی کوته فکر ! ببین که جاهلی آدم ها شعور از رفتارشان بکنده و شعر بر دهانشان بکرده  ! ای تف بدین روزگار که جماعتی از ذکر حرف راست به چپ پیچند و خود را به خریت زنند چونان که خود خر نزند . چرا که گفتن حرف حق ، باطل است و من لابد که خود خرم . ”

از در کافه مردی به کوچه بزد . کتی بلند پوشیده و کلاهی بزرگ بر سرش ، کفش براقی به پایش . پا در گل و لای کوچه بگذاشت . دید زنی سرخ مو ، خمار چشم مستانه ، میزند بر کوچه تازیانه و با خویشتن حرف میزند . دید که زنی زیر نور چراغ که سکته می کرد و پر پر می زد شنلش را باز می کرد و می بست و لنگان می رفت . مرد سیگار از جیبش در آورد . سیگار گیراند مرد . دودش را در هوا ول داد و دنبال میس راه بیفتاد . میس همچنان به ایفل می بگفت :” تو خود شاهدی . . . تو خود دیدی در این شهر ، سر من را توی زهر بکردند . تو دیدی که برای سانفرانسیسکو رفتن آن هم بدون ویزا ، بدون پرداخت عوارض و چمدانی در دست،  سرم را چگونه توی زهر بکردند که اندر نزدیکی به من له له می زدند . دیدی یا نه ؟ای لِنگ دراز قشنگِ مشنگ پشنگ ؟ آن وقت می خواهند که من ادب ترک مکنم و سرکشی مکنم و سکوت پیشه کنم و بگویم شتری ندیدم . . . ؟ آه ای شهر از تو دلگیرم . ” رایحه ی سیگار بوی کارامل  می داد . میس شانزه لیزه سربچرخاند و بینی ش به بینی مردِ کلاه به سرِ سرگرم بخورد . بخارات الکل و کارامل زیر نور برق بالا می رفت و برف پایین می آمد . میس شانزه لیزه دست مرد را محکم به دست بگرفت و او را با عجله با خود به خانه ببرد .

همگان پشت شیشه ی کافه ها میس را بدیدند و سر به نشانه ی افسوس تکان بدادند و بر وی ناسزا بگفتند و بخندیدند . قوت می از رگ ها برفت و میس شانزه لیزه کنار شومینه پهلو گرفت و آخرین سیگار مرد را با لهیب آتشش روشن بکرد . مرد زیر چشمی خانه ی زن را برانداز می بکرد . پنجره ی توی سقف که برف رویش را سپید کرده بود ، چشم مرد را بد جوری گرفته بود . فانوس سیاه روی میز که از دور سوسو می زد . . . شانه ی چوبی شکسته ی روی زمین و موهای سرخی به میانش . . . کفِ کهنه ی سیمانی زمین . گلیمی مفروش از بته جقه . کاناپه ی فنر درفته ی سورمه ای آن گوشه و کوسن های کِرم رویش . .  . در باز حمام و کرکره ی شکسته ی دَمِ وان و پت پت قوری روی اجاق . کمربند خانه باز بود که در آن راحت بشوی . بخسبی،  بیارامی ، بیدار بشوی . بخندی و برقصی .

باد کز شیار در میامد کاغذ های دم پنجره را که قصه های میس شانزه لیزه ببود  و مثل برگ خشکی روی زمین  ریخته بود تکان می داد  . مرد همه ی این اسباب و اثاث را به طرزی اساسی و با وارسی موشگافانه نگاه بکرد ی و این نگاه تمام نشدی تا میس شانزه لیزه را حال ، خوش شد . سیگار روی دیوار خاموش بکرد و رفت دم قوری که بریزد چای و چانه اش را آماده ی گرم کردن کناد . مرد ، کلاه از سر بربداشت و خمیازه ای بکشید و با نگاهش به اندام میس ناخنک بزد . مرد گفت :” ای تو مقیم این خانه از برای چه دیوانه ای ، روانی ؟”

میس شانزه لیزه چای بریخت و برای مرد تعارفت بکرد . مرد بدو آفرین گفت و عطر چای به مشام بگرفت و با لذت جرعه ای نوشید .

میس شانزه لیزه گفتا :” ای مرد ! روزی در این حوالی ، دوستی دَنگش گرفت که با من نزدیکی کناد . او میدانست که من مادیان چموش رام نشدنی ام  . آن حرامزاده مرا زهر بداد و میخواست تن به تن من دهاد و دهان بر دهان من . ”

مرد سست شد . فنجان چای در دستانش شل بگشت . با این همه به قوت گفت :” ای زن پر چانه ، دنیا با آدمی شبیه تو بس ملال آور است ای نق نقو . ”

میس شانزه لیزه دست توی موهایش بکرد و بگفت :” دنیا با وجود آدم های شُلی چون شما بس ملال آور تر است . ”

مرد که زهر خورده بود . روی زمین بیفتاد و فنجان واژگونه گشت . چای روی زمین بریخت و ریخت مرد از قافیه اش بگذشت . مرد همین طور که روی زمین افتاده بود مچ پای میس شانزه لیزه را با دستان محکمش بگرفت و بگفت :” چه به خوردم دادی ای دزد ؟ای خاک انداز ! ”

میس شانزه لیزه روی زمین سر خم بکرد و به چشمهای مرد میان ابروان پرپشت طوسیش نگاه بکرد و بگفت :” زهر هلاهل ! از همان ها که به خوردم دادند و خواستند لختم کنند . ”

بخندید .

مرد دستش شل بشد . دهانش خشک . با این همه گفت :”پس تو  می خواستی لختم بکنی ای گدا !؟ در کوچه کیفم را قاپ میزدی که تو خود ماهری در این دریوزگی به تمارض و وراجی به حراج گذاشتن هزار کلمه واه واه . . . آه دارم میمیرم . ”

میس شانزه لیزه روی کاغذ همین جملات را نوشت و کاغذ را توی دهان مرد بکرد . مرد که داشت به خفکی سلام میداد و با نگاهش التماس می کرد دست و پا تکان می داد .

میس شانزه لیزه گفت :” ای مرد . . . داستانم را بجو . . . ببلع تا زنده بمانی و بدان تن من از تن تو بهتر و زبان من از زبان تو بُراق تر و تیغ من بران تر است که من دزد نیستم . من سخن از حق می گویم و آنچنان مهربانم که کاغذِ شفا  چون نوشدارو در دهانت بکردم . بخورش.”

مرد که یاریگری در خانه نمیدید و خود را باخته بود داشت جان به جان آفرین تسلیم می گفت که اوران داستان ببلعید. تلخ بود اما در حال اثر بکرد . مرد به حال آمد و هشیار بشد . دید میس شانزه لیزه پشت کاناپه سنگر گرفته است و میگرید . نزدیکش بشد . دستی به سرش کشید و موهای قرمزش را نوازش بکرد . سرش را ببوسید و روی بربگرداند . کتش را پوشید و خواست از خانه به در شود حتی شده گر در به در شود . . . در را باز کرد و پیش از رفتن دوباره بگفت :” دنیا با آدم هایی مثل تو جایی بس ملال آور است . ” این بگفت و پا روی پلکان پیچ در پیچ خانه ی زیر شیروانی بگذاشت و پله بشکست و مرد چون برفی سنگین روی زمین نشست  کرد .

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

احمد پژمان

بریده ای ازگفتگوی ساناز سیداصفهانی با استاد احمد پژمان