عکس من روی آینه ی دق افتاده بود . عکس من نه که خود خودم . وقتی به خودم توی آینه نگاه کردم . آینه ترک برداشت . پودر شد و ریخت روی زمین . آینه هم از من حوصله اش سر رفته بود . فکر کردم چه مصیبتکده ای شده این زندگی ! گاهی حتی خیال هایم هم از من فرار میکنند و آدم هایی که توی ذهنم میلولند تخت گاز ،از جلوی انگشتانم که از فرط پیری مثل شن کش شده اند میدوند و میروند و الفرار گویان و پوزخند زنان هووو میکنند من را . باید رو راست بگم . رو راست باشم . حتی این محیط مجازی هم به من مجال صادق بودن را نداد . ظرفیت همه ی مخاطبان بلاگ خون ها یکسان نیست . من هم آدم معمولیی نیستم . همیشه اذعان داشته م که مغزم چند تخته کم دارد و همیشه توی داستان هایم باخته ام و همین طور در زندگی . همیشه از فرط سادگی وقتی کسی را میبینم که به دلم مینشیند مثل عسل ، کمر همت میبندم و قفل سکوت را چونان میگشایم که طرف مثل خرچنگ از من میگریزد یا بعد ها مسخره ام میکند یا پشت سرم صفحه میگذارد یا خنجر زنان از پشت سر سر میرسد . سالیان سال بدین منوال برایم گذشته . من خجالت نمیکشم که بگویم شدیدا احساس تنهایی میکنم . تنها بودن گاهی خوب است ، گاهی مخرب . تنها بودن به نبودن معشوق یا زن یا شوهر ربطی ندارد . وقتی بچه هم داری ، زندگی ات هم بد جوری به راه هست باز تنهایی . من تنهایی عذابم میدهد . من آأم بی قراری هستم . مثل دود سیگار . همه از من فراری هستند . جرثومه ی هیجان و فداکاری های احمقانه در من تجمع یافته و همین باعث شکستم در زندگی شده . از این که این قدر من- من میکنم بیزارم اما همه اش شد من . شاید چون در طی این سالها هیچ وقت نشد درست و حسابی از این میس شانزه لیزه ای که رویم نقاب بستمش بنویسم . روزگاری است که گاهی پیراهن آدم هم با آدم سر ناسازگاری و جنگ دارد یک هو دیدی از توش عقرب بیرون آمد و نیشت زد . گاهی مغرورم و زنگوله ی خنده هایم ترک بر میدارد کاسه ی فیروزه ای آسمانی رو . گاهی ناله هایم ماه را هم از رو به رویم دور میکند . . . میان ستاره های شب جایش را عوض میکند . عکس من روی آینه ی دق افتاده بود . لاطائلات نمیگم . خس میکنم شکسته ام . عین همین برگ های پاییزی . همه ی اندیشه ام این شده : ” پس من کی میمیرم ؟ ” . از ریای دقیقه به دقیقه ی نزدیکانم ، خویشانم ، مردهای زندگی ام روح و ذهنم ملال زده شده . . . ضرورت دردناک نیاز به عشق همیشه سر افکنده م کرده . کاش میشد توبه کرد که هیچ وقت عاشق چیزی نشد . حتی عاشق عشق در زمان وبای مارکز یا عاشق فرش قجری روی دیوار . ذره ذره در حال تجزیه شدنم . . . همه ی کسانی که قصد دلگرمی دارند ، مردمان روزمره ای هستند که از ذهنیات من فاصله دارند شاید چون عاقلند و من دیوانه . من ۴ سال در جزیره در کهکشان نوشته ام . همه ی نزدیکان این جزیره زمان خرداد با کمال احترام خوشان را حذف کردند چون سواد نوشتن در مورد آن روزها را نداشتند . آب که از آسیاب افتاد مرداد ماه جزیره را بدون آؤشیو قبلی باز کردم . چون نمیخواستم سکوت ذلت آوری داشته باشد . الان هم دارم این تو مینویسم . به یمن همین محیط زنده ام . . . افسوس . . . من اعتراف میکنم به ندرت به مرتبه ی اجتماعی آدم ها فکر میکنم و با آن ها میپرم عین گنجشک . . . مثل ماجرای همان پسری که عید حاجی فیروز شده بود و بردمش تئاتر تا کار یاد بگیرد و … حس میکنم ، نه فکر میکنم موفق نیستم . . . دوست داشتنی نیستم . . . شاید اغوا کننده ام . . . لحظه ای میتوانم کسی را خوش کنم اما از آن دسته دختر ها نیستم که کسی دلش برایم تنگ بشود . از من پرسید
– عاشقشی ؟
گفتم : تا مغز استخونم .
چرا گفتم .؟ همیشه همه به همه چیز به عنوان یک شور از آسمان رسیده در قلبم نگاه میکنم . خلسه میروم و با حرف هایی که میشنوم مینویسم . نمیتونم سفره ی دلم رو باز کنم با عرض معذرت :
( با هر که درد خویش ابراز میکنم / خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم )
من سیاه شده م . از خاطرات محو شده م . عین خود دق شده م . دلتگ میشوم . با خودم کلنجار میروم . بیخوابی میکشم . مست میکنم و میخندم . همه کاری میکنم که یک کم دوستم داشته باشند . این که همه تو روا به خاطر یک شب دوست داشته باشند . یا خودت را به خاطر لباس هایت دوست داشته باشند و کسی خود خودت را نخواهد به چه درد میخورد . رابطه ی عاشقانه حرف مفتی است که این روزها دیگر باورش ندارم . همان آزمون بخت آزمایی است . همان انتظاری است که پایانی ندارد . همان اول نبودن تو است . شاید من از خودم انرژی های کاکتوسی بروز میدهم که همه پا به فرار میگذارند از دست من . سرتاسر زندگی یک قصه ی مضحک است . تلفن زنگ میزند : ” تو یا خیلی قالتاقی و شارلاتانی یا بی احساسی “… اس. ام. اس بعدی : ” نمیتونم ببینمت تو میخوای منو از پشت بوم بندازی پایین میخوای انتقام بگیری.” – تلفن بعدی : ” اگه ازدواج میکردیم من آزادت میذاشتم .”- ای میل بعدی : ” تو دزدی – گورتو گم کن . ” – تلفن بعدی : ” به جای اینکه امروز این همه اس ام اس به هم میزدیم میتونستیم همدیگه رو ببینیم ( خوب عزیزم میگفتی من میومدم !!! )- ای میل : ” بیا آلمان . من اون جا منتظرتم . . . “- آقای خلبان : ” تو خیلی نازی میرم هلند واسه سه ماه ( با مهماندارش خوش و بش کنان و دست دست در دست از جلوی من میروند ). بعدی : ” تو خیلی گیری الان باهات حال نمیکنم . ” بعدی : ” معتادی مگه تا الان خوابیدی پس واسه چی رفتی موندی اون جا ؟ ” بعدی :” خیلی تلخ حرف میزنی . من خوابم میاد کاری نداری ؟ ” بعدی : ” خوب نیستی عزیزم ؟ چی شده دو دقیقه صبر کن . . . آخ ببین من نمیتونم حرف بزنم باید برم . ” / بعدی : ” از من توی اینترنت چه خبر ؟ از کتابم چه خبر ؟ از وب لاگم چه خبر ؟ برو اونو چک کن . . . برو این رو نگاه کن . . . کی چی میگه ”
هی گذشته و آینده رو رج میزنم . هیچی توش نیست . میدونم نوشته هام طولانیه . کسی من رو نمیخونه . دید چشمام سابیده شده روی این خبر ها ، تئاتر چه خبر ؟ محمد چرمشیر چه خبر ؟ رادیو چه خبر ؟ داستانم چی میشه ؟ داستان کی چی شده ؟ ا ز رحمانیان چه خبر ؟ از نغمه ثمینی چه خبر نیستش ؟ از کتاب جدید چه خبر ؟ از عکس تئاتر ها چه خبر ؟ حالا زنگ میزنم به عکاسباشی / جز میزنم / اسفند پارسال بوذ / عکس های شکار روباه رو میگذارم / چقدر خوشحالم . خیلی خوشحالم . عکس ها . انگار دوباره منو میبرد توی تالار وحدت . مسحور و مرعوب میشوم . توی نت میگردم . هیچ عکسی از دن کامیلو نیست . توی نت میگردم . عکسی از بینوایان نیست . حالا من به عنوان یک یاز کسایی که خودم به حق مدونم چقدر بلاگم تماشاچی برده به تئاتر و چند نفر رو تئاتری کرده به خودم یه باریکلا میگم . حالا من با اینکه یه قرون پول از کسی واسه تبلیغ کارش نگرفتم دلی مینویسم و تبلیغش رو میکنم . حالا من توی نت حس آزادی میکنم . میرم بلاگ ها رو میخونم اگر خوب باشه صد در صد لینک میکنم اگر نه کامنت هم نمیذارم . من گرسنه ی کارای هیجانی ام . . . کافیه یه بلاگی رو دوست داشته باشم یا یه چیزی تو ی کانال های مارپیچ ذهنم بره بخزه دیگه ول کن نیستم . تا این لحظه و این زمان هیچ تنابنده ای به من امر و نهی نکرده که کجا برم کامنت بذارم کجا نرم کامنت بذارم . اما گاهی این قدر مجسمه ی بلاهتی که هر کسی به خودش جرات میده هر جوره به شخصیتت توهین کنه و بگه نیا . برام کامنت نذار . هیجانت به هم میریزه بلاگم رو …. من هم میگم …آقا ما دستتون رو هم میبوسیم چشم . گاهی فکر میکنم هر کس از هر چیزی زیاد حرف بزنه توی همون چیز کم داره . دموکراسی وبلاگی . دموکراسی !!! یا گاهی بعضی میان با یه اسم دیگه برام کامنت خصوصی میذارن فکر میکنن من گاوم نمیفهمم طرف اتفاقا دختره اتفاقا دوست خودمه . . . ما نشون میدیم در این خاک همه جوره ایرانی هستیم و درست نمیشیم . هیچ کس رو اون جوری که هست نمیپذیریم .
آقای صفری عزیز خبر مشارکت شما در پروژه ی جناب ابراهیم حاتمی کیا(بانوی شهر ما ) رو شنیدیم خوشحال شدیم .بهتون تبریک میگیم . امیدواریم روی پرده ی نقره ای هم مثل سالن های بلک باکس و تالار وحدت و همه ی سالن ها … بدرخشید .
نمیخوام بگم که این من ِ تو به من ِ من شبیه,اما نمیتونم این رو هم بگم که بی شباهت نیست,شاید به خاطر محیطه که همه احساس عوضی بودن
میکنند,همین خود من,بار ها و بارها احساسم رو بروز دادم و هنوز هم از این کار اعصابم خورد میشه,به طرف میگی چقدر تو خوبی!بر میگرده بهت میگه خوووش گذشته؟!اینه پاسخ ابراز احساسات.توی نوشته هات نوشته بودی آسمان فیروزه ای,چند وقتیه با صاحب چنین نامی آشنایم,عاشق نمیشم که دیوانگیست,که دیوانه ام میکند,نمیتونم فکر کنم,محکومیم به بدبخت بودن نا محسوس.
یک تیکه گفتی میدونی کسی نمیخونتت,این رو توهین میدونم ولی نادیده میگیرمش.بنویس که اگه این بلاگ نبود نمیدونم صبح که از خواب بیدار میشدم کجا میرفتم,بلاگ خودم رو میگم.و این صد در صد برای تو بسیار صدق میکند با این مخاطبانت.
همین ایرانی بودن انگار خیلی بد شده,به لجن کشیدنش,اما باز هم
ابراز احساسات میکنم,کور بشه هر کی نمیتونه ببینه که من میتونم دوست داشته باشم,هر قدر به ضررم باشه,بالاخره که میمیریم.حداقل با افتخار اون دنیا میگیم که انسان بودیم,علاقمون رو پنهان نکردیم,دوست میداشتیم هر انکه را که لایق دوست داشتن بود.واقعا ما کی میمیریم؟!اصلا جمله نا امید
سلام میس عزیزم
باز هم نبودم ولی بازم همه نوشته های عزیزت رو می خوونم و کامنت میگذارم.
عزیزم یاد گرفته ام که همه تنها هستیم. جایی مثل اینجا فقط واسه اینه که کمی ذهنمون رو به اشتراک بگذاریم.
همه دنبال این هستن که تایید بگیرن نه محبت و نه دوست داشتن. واسه آدما دوست داشتن یعنی اینکه همیشه باهاشون خوب باشی و هر چی میگن بگی او كي.
من دوستت دارم نوشته هاتو و اين دل بيقرارتو. غصه نخور عزيزم
سخته تنهايي و حرف نزدن ولي هزار بار برام ثابت شده كه تاوان حرف زدن و راه دادن غريبه به ذهن مشوشم خيلي سخت تره.
فداي انرژي هاي كاكتوسيت.
خوشحالم از اینکه میگذرد این روزها,از اینکه این روزها می گذرد خوشحالم.سلام
وااای…خالی کردین خودتونو….باید آروم تر باشید آره؟
چقدر دوووووووووووووست داشتنی ترینید وقتی مثل تخته گاز مینویسی و مینویسی و وووووو…
الان صفحه ی بلاگتون را که صبح سیو کردم جلوم بازه….پنجره ی اتاقم بازه….دستم زیر سرم و دارم دقیق میخونمتون….دوست ندارم نخونده براتون کامنت بذارم….
میس شانزه لیزه…هی…
یک آدم پستی چند روز پیش بهم یکهو یک اس ام اسی داد…همون که تو اون ۱۲ صفحه گفته بودم و رفت…یک شعر که چون پاک کردم یادم نیست…گفت آدم چیزی را بدست میاره که لایقشه و چیزی که نداره لیاقتشو نداره….آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآتیش گرفتم…گفتم قبول داری حرفتو؟
گفت :آره ۱۰۰%
گفتم ۴۰% هم بزور…
و برای آتیش دادن این آدم و رد تیکش گفتم:
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب/مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
(درونم آتیش گرفت اما قیافم محکم محکم بود…کاری که باید در جواب اونی که گفت کامنت نذار میکردید شما هم)
میس بی ربط نیست حرفم به حرفاتون..صبر کنید بخونیدم هنوز…
آدمای دیار ما بقرآن قسم خیلی پر مدعی شدن…خیلی…
خیلی خودخواه شدن…میس شانزه لیزه…من خودمو جدا نمیکنم یک نفر هم حتما در باره ی من این ه
من خودم هم الان اومدم کامنتم رو خوندم ، گریه م گرفت ! این حرفا و حسا همش ناشی از این پستای شماست دیگه ! ما چه کنیم ؟
عزیز جان ، همین که ردپای شما اینجا هست ، واسه ما کافیه. اصلا اصلا هم انتظار ندارم جزیرت رو ترک کنی و بیای طرفای ما حومه نشینا ! اینو جدی گفتم.
راستی … من عاشق شبنم برگام … مرسی من رو به این عنوان مفتخر کردی .
فکرش را قبول ندارم، فیلمش را قبول ندارم، خوب نداشته باشم…اما میدانم که در دروه زمانه ی گذشته ( قبل ۵۷ ) که افسارها گسیخته بود که هر کسی هر چه میخواهد بسازد و هر چه میخواهد نشان دهد، بیضایی فیلم هایش هیچ "صحنه" ای نداشت و بی لکه بود و شریف…پای تفکرش ایستاد و ادا در نیاورد…نه به این وری ها باج داد و نه از آن وری ها باج گرفت…از عکس ها و فیلم هایش میشود فهمید همیشه تنها بود و موهایش هم سفید شد…و حالا که دیدم کوچ کرد و رفت بدجوری دلم گرفت…جوگیر شدم و بغض کردم…
خدا پشت و پناهت پیرمرد…..
یا علی مدد
امروز که خبر کوچ بهرام بیضایی از ایران را خواندم بدجوری دلم گرفت…موهای تنم سیخ شد و هی با خودم حرف میزنم…
فیلم های چندانی ازش ندیدم و همان هایی را که دیدم حال نکردم و فکرِ جاری در فیلم را قبول نداشتم، اما خوب نداشتم که نداشتم…در دوره زمانه ای که اکثریت قاطع نام آشنایان این عصر، هویت و شرفشان را از موج سواری و ادا در آوردن به دست می آوردند بیضایی اهل این کارها نبود…پیرمرد روی پای خودش ایستاد و شد بیضایی…
وقتی میبینم یک جوان نابغه بار و بندیل میبندد و از این مملکت میرود، خوب، ناراحت میشوم، اما نه این قدر که میبینم پیرمردها کوچ میکنند…باید فضایی ساخت تا آن جوان نخبه بماند و بسازد، اما آن جوان وقتی دنیای آرمانیش از همان کودکی در میدان های پهن و شلوغ پاریس ترسیم شده، به زور نگه داشتنش نوعی باج دادن است و هم نشینی ریاکارانه…اما بیضایی ها نه…خودشان ماندند و ایام را دیدند و خون دل خوردند…دوستانِ مسئول، همه زورشان را میزدند تا او فرار کند ولی او نرفت و همین جا ماند…با دید خودش برای فرهنگ این مملکت قصه گفت و سختی ها را چشید و زخم هایش را هم خورد…
اره ۲۱ ساللل
میس جان من شاید آدم روزمره ای باشم اما قصد دلگرمی ندارم چون خودم دلگرم نیستم فقط می گم که حرفاتو کم و بیش فهمیدم این احساس تمام انسان هایی است که اندیشه دارن…….
سلام ميس . يه مدت از دنيا ساقط بودم . اينقدر اين مدت نوشتي كه به نظرم اول مطلب بايد مي گفتم سلام مورچه ! تو خسته نمي شي از اين همه نوشتن ؟! واااا
راستي بايد بگم من عاشق بلاگ اسپات هستم . همه چيز هم داره و كامله . نبايد اينقده ازش بد بگي ! به خدا ! ولي ظاهرا مشكل اينجايي كه هستي حل شده چون من كامل مي بينمت
عزیزم "ما" ایرانیها انگار یه جاهایی توی مغز و مخمون یه عیب و علتی ایجاد شده که هیچ جوری "آدم" نمیشیم.
گفتم "ما" که کسی نگه خودمو جدا کردم. هممون به شدت دچار افول شدیم .متاسفم که تیزبین هستی و رنج میکشی. متاسفم که میدونیم اما کاری در جهت اصلاح خودمون انجام نمی دیم.
من کاملن احساستو می فهمم چون خودم هم در برهه هایی تنهایی رو احساس کردم خیلی سخته
کی بهت گفته براش کامنت نذاری ؟
چه خوب که یه جاهایی پیدا میشه آدم خودش رو خالی کنه! تمام احساساتش رو بروز بده مثلن تو جزیره رو داری یا من خودم رو دارم! من اینجور وقتا فقط با خودم حرف میزنم و احساساتم رو واسه خودم تخلیه میکنم! میدونی هیچیکی نمی دونه من با خودم حرف میزنم! (البته الان دیگه به جز تو و بچه های جزیره!) شاید بعضیا فکر کنن من خست به خرج میدم که احساساتم رو واسه تخلیه میکنم اما من هم تنهام و کاملن درک میکنم تنهاییت رو وقتی به یکی میگی تنهایی شاید اون طرف فک کنه ماها معاشرت بلد نیستیم! یا بلد نیستیم دوست پیدا کنیم! خب بذار اینجوری فکر کنه! به نظر من آدم از تنهایی زجر بکشه خیلی بهتره تا اینکه در کنار آدمهایی باشی که به زور تحملشون میکنی!
چه خوب که پست رو با یه خبر خوب تموم کردی از طرف من هم تبریک، این عکس باید سر تمرین منهای دو باشه. 🙂
پستهاتو میخوندم فرصت کامنت گذاشتن نداشتم، یه مستند دیدم راجع به زن دزدی تو چچن یاد پست نفس عمیق افتادم (تو چچن اگه یکی از زنی خواستگاری کردن و جواب رد داد میرن اون زن رو می دزدن و به زور به عقد خودشون در میارن!)
سلام خوبی میس عزیز؟
نمیخوام بگم که این من ِ تو به من ِ من شبیه,اما نمیتونم این رو هم بگم که بی شباهت نیست,شاید به خاطر محیطه که همه احساس عوضی بودن
میکنند,همین خود من,بار ها و بارها احساسم رو بروز دادم و هنوز هم از این کار اعصابم خورد میشه,به طرف میگی چقدر تو خوبی!بر میگرده بهت میگه خوووش گذشته؟!اینه پاسخ ابراز احساسات.توی نوشته هات نوشته بودی آسمان فیروزه ای,چند وقتیه با صاحب چنین نامی آشنایم,عاشق نمیشم که دیوانگیست,که دیوانه ام میکند,نمیتونم فکر کنم,محکومیم به بدبخت بودن نا محسوس.
یک تیکه گفتی میدونی کسی نمیخونتت,این رو توهین میدونم ولی نادیده میگیرمش.بنویس که اگه این بلاگ نبود نمیدونم صبح که از خواب بیدار میشدم کجا میرفتم,بلاگ خودم رو میگم.و این صد در صد برای تو بسیار صدق میکند با این مخاطبانت.
همین ایرانی بودن انگار خیلی بد شده,به لجن کشیدنش,اما باز هم
ابراز احساسات میکنم,کور بشه هر کی نمیتونه ببینه که من میتونم دوست داشته باشم,هر قدر به ضررم باشه,بالاخره که میمیریم.حداقل با افتخار اون دنیا میگیم که انسان بودیم,علاقمون رو پنهان نکردیم,دوست میداشتیم هر انکه را که لایق دوست داشتن بود.واقعا ما کی میمیریم؟!اصلا جمله نا امید
سلام میس عزیزم
باز هم نبودم ولی بازم همه نوشته های عزیزت رو می خوونم و کامنت میگذارم.
عزیزم یاد گرفته ام که همه تنها هستیم. جایی مثل اینجا فقط واسه اینه که کمی ذهنمون رو به اشتراک بگذاریم.
همه دنبال این هستن که تایید بگیرن نه محبت و نه دوست داشتن. واسه آدما دوست داشتن یعنی اینکه همیشه باهاشون خوب باشی و هر چی میگن بگی او كي.
من دوستت دارم نوشته هاتو و اين دل بيقرارتو. غصه نخور عزيزم
سخته تنهايي و حرف نزدن ولي هزار بار برام ثابت شده كه تاوان حرف زدن و راه دادن غريبه به ذهن مشوشم خيلي سخت تره.
فداي انرژي هاي كاكتوسيت.
خوشحالم از اینکه میگذرد این روزها,از اینکه این روزها می گذرد خوشحالم.سلام
وااای…خالی کردین خودتونو….باید آروم تر باشید آره؟
چقدر دوووووووووووووست داشتنی ترینید وقتی مثل تخته گاز مینویسی و مینویسی و وووووو…
الان صفحه ی بلاگتون را که صبح سیو کردم جلوم بازه….پنجره ی اتاقم بازه….دستم زیر سرم و دارم دقیق میخونمتون….دوست ندارم نخونده براتون کامنت بذارم….
میس شانزه لیزه…هی…
یک آدم پستی چند روز پیش بهم یکهو یک اس ام اسی داد…همون که تو اون ۱۲ صفحه گفته بودم و رفت…یک شعر که چون پاک کردم یادم نیست…گفت آدم چیزی را بدست میاره که لایقشه و چیزی که نداره لیاقتشو نداره….آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآتیش گرفتم…گفتم قبول داری حرفتو؟
گفت :آره ۱۰۰%
گفتم ۴۰% هم بزور…
و برای آتیش دادن این آدم و رد تیکش گفتم:
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب/مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
(درونم آتیش گرفت اما قیافم محکم محکم بود…کاری که باید در جواب اونی که گفت کامنت نذار میکردید شما هم)
میس بی ربط نیست حرفم به حرفاتون..صبر کنید بخونیدم هنوز…
آدمای دیار ما بقرآن قسم خیلی پر مدعی شدن…خیلی…
خیلی خودخواه شدن…میس شانزه لیزه…من خودمو جدا نمیکنم یک نفر هم حتما در باره ی من این ه
من خودم هم الان اومدم کامنتم رو خوندم ، گریه م گرفت ! این حرفا و حسا همش ناشی از این پستای شماست دیگه ! ما چه کنیم ؟
عزیز جان ، همین که ردپای شما اینجا هست ، واسه ما کافیه. اصلا اصلا هم انتظار ندارم جزیرت رو ترک کنی و بیای طرفای ما حومه نشینا ! اینو جدی گفتم.
راستی … من عاشق شبنم برگام … مرسی من رو به این عنوان مفتخر کردی .
فکرش را قبول ندارم، فیلمش را قبول ندارم، خوب نداشته باشم…اما میدانم که در دروه زمانه ی گذشته ( قبل ۵۷ ) که افسارها گسیخته بود که هر کسی هر چه میخواهد بسازد و هر چه میخواهد نشان دهد، بیضایی فیلم هایش هیچ "صحنه" ای نداشت و بی لکه بود و شریف…پای تفکرش ایستاد و ادا در نیاورد…نه به این وری ها باج داد و نه از آن وری ها باج گرفت…از عکس ها و فیلم هایش میشود فهمید همیشه تنها بود و موهایش هم سفید شد…و حالا که دیدم کوچ کرد و رفت بدجوری دلم گرفت…جوگیر شدم و بغض کردم…
خدا پشت و پناهت پیرمرد…..
یا علی مدد
امروز که خبر کوچ بهرام بیضایی از ایران را خواندم بدجوری دلم گرفت…موهای تنم سیخ شد و هی با خودم حرف میزنم…
فیلم های چندانی ازش ندیدم و همان هایی را که دیدم حال نکردم و فکرِ جاری در فیلم را قبول نداشتم، اما خوب نداشتم که نداشتم…در دوره زمانه ای که اکثریت قاطع نام آشنایان این عصر، هویت و شرفشان را از موج سواری و ادا در آوردن به دست می آوردند بیضایی اهل این کارها نبود…پیرمرد روی پای خودش ایستاد و شد بیضایی…
وقتی میبینم یک جوان نابغه بار و بندیل میبندد و از این مملکت میرود، خوب، ناراحت میشوم، اما نه این قدر که میبینم پیرمردها کوچ میکنند…باید فضایی ساخت تا آن جوان نخبه بماند و بسازد، اما آن جوان وقتی دنیای آرمانیش از همان کودکی در میدان های پهن و شلوغ پاریس ترسیم شده، به زور نگه داشتنش نوعی باج دادن است و هم نشینی ریاکارانه…اما بیضایی ها نه…خودشان ماندند و ایام را دیدند و خون دل خوردند…دوستانِ مسئول، همه زورشان را میزدند تا او فرار کند ولی او نرفت و همین جا ماند…با دید خودش برای فرهنگ این مملکت قصه گفت و سختی ها را چشید و زخم هایش را هم خورد…
اره ۲۱ ساللل
میس جان من شاید آدم روزمره ای باشم اما قصد دلگرمی ندارم چون خودم دلگرم نیستم فقط می گم که حرفاتو کم و بیش فهمیدم این احساس تمام انسان هایی است که اندیشه دارن…….
سلام ميس . يه مدت از دنيا ساقط بودم . اينقدر اين مدت نوشتي كه به نظرم اول مطلب بايد مي گفتم سلام مورچه ! تو خسته نمي شي از اين همه نوشتن ؟! واااا
راستي بايد بگم من عاشق بلاگ اسپات هستم . همه چيز هم داره و كامله . نبايد اينقده ازش بد بگي ! به خدا ! ولي ظاهرا مشكل اينجايي كه هستي حل شده چون من كامل مي بينمت
عزیزم "ما" ایرانیها انگار یه جاهایی توی مغز و مخمون یه عیب و علتی ایجاد شده که هیچ جوری "آدم" نمیشیم.
گفتم "ما" که کسی نگه خودمو جدا کردم. هممون به شدت دچار افول شدیم .متاسفم که تیزبین هستی و رنج میکشی. متاسفم که میدونیم اما کاری در جهت اصلاح خودمون انجام نمی دیم.
سلام بر مادر خونده عزیز تر از جانم
(کاش مثل مهسا میتونستم بغلت کنم. عجیبه که آدم حتی از بودن با مادر خوندش هم محروم باشه!)
شادی روزی که بتونم ذهنم رو فرمت کنم روز ازادیم باشه. شاید روزی که بتونم بدون شکستن آینه دق اونو پاک کنم روزی باشه برای بودن با تو. شاید روزی که تونستم با تو باشم روز پادشاهیم باشه. شاید روزی که تونستم دریچه قلبت رو باز کنم و بدون خواست تو وارد اون بشم روز عاشق شدنم باشه. شاید روزی که همه قفل های بسته شده به خودم رو باز کنم روز ازادیم باشه. شاید روزی که نه در عالم مستی (که گذراست) در عالم حقیقی در آغوشت بگیرم و از نگاه تند کسی نترسم روز والنتاینم باشه شاید روزی که بتونم ساعتها در کنار تو و در کنار روح گرم و لطیفت باشم (خوابیده نشسته اش فرقی نداره) ساعات مرخصی روحیم باشه. چرا هیچوت مرخصی روحی نداریم؟!!
قاصدک / شعر مرا از بر کن/ برو آن گوشه باغ/ سمت آن نرگس مست/ و بخوان در گوشش/و بگو باور کن/ یک نفر یاد تورا/ دمی از دل نبرد
ارادتمند خود خود تو: پسرخونده
من کاملن احساستو می فهمم چون خودم هم در برهه هایی تنهایی رو احساس کردم خیلی سخته
کی بهت گفته براش کامنت نذاری ؟
چه خوب که یه جاهایی پیدا میشه آدم خودش رو خالی کنه! تمام احساساتش رو بروز بده مثلن تو جزیره رو داری یا من خودم رو دارم! من اینجور وقتا فقط با خودم حرف میزنم و احساساتم رو واسه خودم تخلیه میکنم! میدونی هیچیکی نمی دونه من با خودم حرف میزنم! (البته الان دیگه به جز تو و بچه های جزیره!) شاید بعضیا فکر کنن من خست به خرج میدم که احساساتم رو واسه تخلیه میکنم اما من هم تنهام و کاملن درک میکنم تنهاییت رو وقتی به یکی میگی تنهایی شاید اون طرف فک کنه ماها معاشرت بلد نیستیم! یا بلد نیستیم دوست پیدا کنیم! خب بذار اینجوری فکر کنه! به نظر من آدم از تنهایی زجر بکشه خیلی بهتره تا اینکه در کنار آدمهایی باشی که به زور تحملشون میکنی!
چه خوب که پست رو با یه خبر خوب تموم کردی از طرف من هم تبریک، این عکس باید سر تمرین منهای دو باشه. 🙂
پستهاتو میخوندم فرصت کامنت گذاشتن نداشتم، یه مستند دیدم راجع به زن دزدی تو چچن یاد پست نفس عمیق افتادم (تو چچن اگه یکی از زنی خواستگاری کردن و جواب رد داد میرن اون زن رو می دزدن و به زور به عقد خودشون در میارن!)
سلام خوبی میس عزیز؟
وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهی
خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می رود
اگر یک روز مردم ـ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ـ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته،حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی!
سلام.دلتنگت بودم.هنوز چندتا از پستها رو نخوندم.اما یه چیزی این آهنگ شهزاده ی قضه ی من رو کی خونده؟منم گفتم به همه که این صدای گلشیفته نیست.اما چون نمی دونم کی خونده حرفمو باور نمی کنن!اسم خوانندش چیه؟؟گلشیفته اصلا خوب نمی خونه و صداش خوب نیست توی یه آهنگ دیگه ای که اونو خودش خونده بود حتی یه کم خارج می خوند!!
نــــــــــــه عزیزکم (ک تحبیب است هــا)
اینکه با تو همذات پنداری دارم شیرین هم هست اما اینکه تا یک چیزی بنویسی بیایم که واااااااااااای منم همینجور مثل تو و این حرفها…
مادر خونده جان سلام
ممنون از توصیه (شایدم اخطار) که بهم دادی. راستش رو بخواهی میخواستم کمی سر به سرتون (نه سر رو سر ها) گذاشته باشم. منم خوب میدونم این توی دنیای غیرواقعی جایی برای دل بستن و فدا شدن وجود نداره. حتی در دنیایواقعیشم آدم بندرت میتونه به کسی دل ببنده. کاش ژرده و حجابی در کار نبود. کاش میشد هر کسی رو بی واسطه دید و براحتی دوستانمون رو خودمون انتخاب کنیم نه اینکه انتخاب بشیم.
جواب هایی که به کامنت ها میدید حرف نداره .
وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهی
خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می رود
اگر یک روز مردم ـ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ـ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته،حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی!
سلام.دلتنگت بودم.هنوز چندتا از پستها رو نخوندم.اما یه چیزی این آهنگ شهزاده ی قضه ی من رو کی خونده؟منم گفتم به همه که این صدای گلشیفته نیست.اما چون نمی دونم کی خونده حرفمو باور نمی کنن!اسم خوانندش چیه؟؟گلشیفته اصلا خوب نمی خونه و صداش خوب نیست توی یه آهنگ دیگه ای که اونو خودش خونده بود حتی یه کم خارج می خوند!!
نــــــــــــه عزیزکم (ک تحبیب است هــا)
اینکه با تو همذات پنداری دارم شیرین هم هست اما اینکه تا یک چیزی بنویسی بیایم که واااااااااااای منم همینجور مثل تو و این حرفها…
مادر خونده جان سلام
ممنون از توصیه (شایدم اخطار) که بهم دادی. راستش رو بخواهی میخواستم کمی سر به سرتون (نه سر رو سر ها) گذاشته باشم. منم خوب میدونم این توی دنیای غیرواقعی جایی برای دل بستن و فدا شدن وجود نداره. حتی در دنیایواقعیشم آدم بندرت میتونه به کسی دل ببنده. کاش ژرده و حجابی در کار نبود. کاش میشد هر کسی رو بی واسطه دید و براحتی دوستانمون رو خودمون انتخاب کنیم نه اینکه انتخاب بشیم.
جواب هایی که به کامنت ها میدید حرف نداره .