دوشنبه , ۱۹ آذر ۱۴۰۳

مرد بی سر

وقتی میس شانزه لیزه بیدارشد ، اولین چیزی که چشمانش را پر کرد ، ابرهای به هم فشرده ی سیاه رنگ بود ، ابرهایی که با وزش باد به هم نزدیکتر میشدند و در هم فروترمیرفتند، میس ، خودش را پشت گاری مردی دید که سر نداشت . جاده ی پیش رو ، دشتستانی بود مثال اسالم و خلخال ، مه بی اجازه خودش را وارد گوش و بینی و ریه ی آدمی میکرد و همه ی اعضای بدن را ازتو قلقلک میداد . مردی که سر نداشت با شلاقش به خری که خمار بود تشر زد که هی یابو برو :” برو حیون .” .میس شانزه لیزه به خودش نگاهی انداخت ، پیراهن سیاه قدیمیی تنش بود که وقتی خوب فکر کرد یادش آمد از کجا آمده . پیراهن را دزدیده بود . یک شب که با آقای شاعر زیر پل ، در حال خوشگذرانی و هر هر خنده بودند و مستانه تلو تلو میخوردند ،  لباس سیاه زنی را دیدند که خودش برهنه توی آب بود ، شبیه موجودی غیر زمینی، میس که به خوش اقبالی آن زن زیبا روغبطه خورد که تنش مثل صدف میدرخشید و دستانش مثل بال قو موج را میبرید ، لباس زن را برداشت و تن خودش کرد . حالا با همان لباس ، پشت گاری مردی بود که سر نداشت . روی علف های سبز و کاهی افتاده بود . سرش گیج میرفت . صدای چرخ پوسیده ی گاری را میشنید . تن مرد ، بارانی بلند ی داشت . میس از اوپرسید :” ببخشید آقا .” مرد برگشت و به میس نگاه کرد ، صدای خنده ای همه ی دشت را پرکرد . مرد با ادا لحن میس را به تمسخر گرفت :” ببخشید آقا ؟ ؟ ؟ ” . ترسید ، آماده شد که از گاری بپرد پایین . بلند شد . آسمان سیاه شده بود . به چمن های نم اطراف نگاه کرد و توی دلشتا سه شمرد . یک. دو . سه .وقتی که پرید ، بدنش، سرش ودستهایش روی گلها کشیده میشد . پاهایش از مچ به چیزی گره خورده بود . طناب دور پاهایش را ندیده بود . گاری تند تر جلو میرفت و میس هر چقدر داد میزد :” نگه دارآقا ” سرش مدام به تخته سنگ ها میخورد و توی چاله های گلی پرآب قورباغه دارفرو میرفت مثل توپ بسکتبالی که چند بار بخورد زمین . با  دستهایش دور کله اش را گرفت . گاری آهسته تر رفت . مفصل های میس باد کرده بود . پوست دستش رفته بود . خون از زیر ناخن ها بیرون میدوید . دندان هایش خورد شده بود و استخوان زیر گونه هایش ترک برداشته بود . آرنجش از هم باز شده بود و توی پیراهن سیاه مایع زردی شروع کرد به بیرون زدن . مرد بی سر ، پیاده شد . با چکمه هایش نزدیک میس آمد . با هر قدمش یک گودال پشت سرش به جا میگذاشت . از هر گودال مارمولک های زیادی بیرون میدوید . چکمه ها نزدیک تر شد . میس شنید که مرد میخندد . احساس کرد طناب دورمچ پایش را باز کرد . مرد بی سر گفت :” آزادی هر کجا دوس داری بری .” بعد پاهای میس را ، از زانو تا کرد و بعد انداختش روی زمین . گاری به سرعت دور شد . میس حتی نمیتوانست برای بلند شدن از دستهایش کمک بگیرد . گاری میان مه  ناپدید شد . صدای جیرجیرک و قورباغه شنیده میشد… انگار داشت خوابی را مزمزه میکرد . . . باران بارید . میس فقط توانست همه ی جانش را یکجا ، جمع کند….توی فکش، و دهانش را باز کند . دهانش را که باز کرد….زبان تکه تکه شده اش با دندان ها افتاد بیرون . زبانش را چند بار گاز گرفته بود . فکر کرد سنگسار شدن شاید شبیه این  باشد . هنوز زنده بود . پوست تنش چسبیده بود به پیراهن سیاه . پیراهنی که داشت تنش را میخاراند . به زحمت ، . . انگشتانش را تکان داد و دگمه ها را باز کرد . . . پوستش با پارچه ی سیاه قلفتی (من  غلفتی هم دیده م توی دهخدا نوشته قلفتی و در ترجمه ها غلفتی )، کنده شد . مانده بود . گوشت تنش…مارمولک های سبزاز توی چاله های پر آب ، همراه وزغ ها پریدندروی گوشت تنش و شروع کردند به جویدن . . . حشره ای نبضش را میمکید . . . میس داد هم نمیتوانست بزند . همه ی وجودش بدنی بود لهیده . درد توی قفسه ی سینه اش پرحجم میشد .قلبش را منقبض میکرد ، شدت نیازش به زندگی در هر لحظه ی مرگ بیشتر میشد . رعد با صدای پر خشم خودش توی آسمان تنوره کشید . میس تجزیه شد و به ابدیت رفت . هر تکه از وجودش که در دهان وزغ ها و غوک ها و مارمولک ها بود بلند بلند میگفت : ” دوستت دارم ، دوستت دارم  ” 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۱۴ نظرات

  1. سلام میس.
    این حقیقت داره.
    هرچی میس تو دنیاس از شانزه لیزه اش بگیر تا شریعتی اش همه شون حتی اگه بپوسن و به ابدیت بپیوندن باز فریاد می زنن که دوستت دارم.
    مرسی

  2. ميس نبايد طنابُ باز ميكردی مرد بي سربهتر از قورباغه بود…

  3. قطاری که ترا برد

    چه چیزی را با خود بر می گرداند؟

    تعادل دنیا

    گاهی فقط به مویی بند است

    لکو موتیو ران تو…

    کاش این را می دانست

    اميدوارم ديگه اين ريط داشته باشه دقت كني ميفهمي تازشم خيلي باهوشي
    مغرور

  4. سلام میس…
    خب! پس اون شب قورباغه ها شام خوش مزه ای خوردند…!

  5. شاید همه فکر کنن وحشت اون مرد بی سر باعث شد میس به ابدیت بره اما خودش باعث مرگش شد .. کاش یه کم دور و برش نگاه میکرد …. کاش متوجه – وابستگیش – اون طناب دور پاش میشد …. کاش خودکشی نمیکرد …. چرا یه همچین قصه ای نوشتی ؟؟؟!!!

  6. خسته م از مردهای داستانات میس. خسته م. دلم یه مرد دیگه می خواد که یه هویی سر و کله ش توی داستانت پیدا بشه و بیاد. جزیره جزیره بوی خوب بگیره. مردها که بو ندارن… پس باید سر و کله کی پیدا بشه؟

  7. پیش آن سلسله مو، مشت ما وا شده بود
    وسط این همه كوه، تیشه رسوا شده بود
    باز غوغا شده بود باز غوغا شده بود
    بهترین لحظه عشق، با تو پیدا شده بود

  8. سلام میس جان چطوری ؟داستانت عالی بود . یعنی تخیلت فوق العاده اس .زن توی داستانهات چرا همیشه پاهاش بسته اس.تو .یه نویسنده سورئالی کاش یک کم شاد بودی .وای که این حشره که نبضش رو می مکید چقدر چندشم انداخت .میس دوستت دارم.

  9. دختر چه تخیلی داری!!!
    با اجازه لینکت کردم.

  10. فک کنم شب این کابوس بیاد سراغم

  11. سلام.
    وقتی مرد بی سر رهات کرد با خودم گفتم دیگه الآن این بدن خوراک جک وجونوره.وقتی دیدم در ادامه تجزیه شدی از اینکه فکرم با نوشته ات همزمان شد کلی ذوق کردم.
    آره .همین درسته:)
    فقط متوجه نشدم چرا گفت دوستت دارم!

  12. حواسَت به دلت باشد ،

    آن را هرجایی نگذار ،

    این روزها دل را می دزدند ،.
    بعد که به دردشان نخورد .

    به جایِ صندوقِ پست ،

    آن را در سطل زباله می اندازند ،

    و تو خوب می دانی
    دلی که المثنی شد . . .

    دیگر دل نمی شود