ضجه های اشتوکمان

 

ضجه های اشتوکمان

براساس نمایشنامه ی ( دشمن مردم اثر هنریک ایبسن )

نویسنده  و دراماتورژ :سانازسیداصفهانی

اشخاص بازی :
دکتر توماس اشتوکمان
کاترین ( همسر دکتر اشتوکمان )
پترا ( فرزند کاترین و دکتر اشتوکمان)
پیتر (شهردار و برادر دکتر اشتوکمان )
اسلاکسن(مدیر روزنامه )
هاوستاد ( کارمند روزنامه )
بیلینگ ( کارمند روزنامه )
مارتین کیل( پدرخوانده ی کاترین )
هوستر ( ناخدا )

شرح صحنه :
صحنه یک کلینیک خاص را نشان میدهد . کلینیک ، فضای سرد و ساکتی دارد . در این کلینیک ،
آزمایشگاه ، اتاق پزشک ، صندوق ، تلفن و   روزنامه هایی کنارش وجود دارند
. دو تخت در انتهای سالن هستند ، کنار آنها سه پایه ی سِرُم قرار گرفته است  . تلفن سمت چپ صحنه
است . وسط صحنه خالی است .
دو صندلی رو به روی هم قرار گرفته اند یکی پشت به تماشاچی و یکی رو به روی تماشاچی .   دکتر اشتوکمان و برادرش  پیتر  روی آنها نشسته اند  تماشاچی صورت پیتر را نمیبیند . پیتر ماسک سفید به صورتش زده است . پیتر پشتش
به تماشاچی است . چراغ های کلینک کم سو هستند . در پشت صحنه ، پترا و کاترین در حال تی زدن
زمین هستند . دستکش پوشیده اند و ماسک به دهن گذاشته اند  . آنها به آرامی از راست به چپ و از چپ به
راست تی میزنند و گاهی تی را جا به جا می کنند و به هم میدهند . به صورت ریتمیک .آنها از اسپری
های معمولی برای استریل کردن فضا استفاده میکنند . آنها اسپری های آبپاش را به
هوا پاف میکنند . بعد از هر پاف مکث میکنند و دوباره زمین را تی میکشند .

دکتر اشتوکمان با لحنی سست و خلسه آمیز اما چشمانی باز به پیتر نگاه میکند :” یک گوشه وایساده ،
سرش رو از پشت درخت بیرون آورده ، یک گوشه وایستاده ، داره ما رو نگاه میکنه ، یک گوشه
وایستاده ، داره انگشت دستش رو میمکه ( میخندد ) پدر دستش رو روی شونه ی من گذاشته ، پدر
مهربونه ، پدر از کارنامه ی من راضیه – مکث می کند – اون یک گوشه وایستاده ، داره گریه میکنه
و انگشتش رو میمکه ، پدر به من میگه :” تو باعث افتخاری پسرم ! ” ( با لحن پیرمرد ادا می کند )،
دیگه نمیبینمش . کنار درخت نیست . اون ، اون گوشه نیست . “

پیتر :” آفرین ، آفرین ، حالا آهسته برو دنبالش . آفرین ، آفرین ، حالا برو نزدیک درخت ، آهسته .آفرین ، آفرین ، تو میری نزدیک درخت . “

دکتر اشتوکمان : ” من نزدیک درختم . – سکوت -اون نشسته . “

پیتر :” داره چی کار میکنه ؟”

دکتر اشتوکمان :” سرش رو توی کاسه ی زانوهاش فرو برده . داره گریه میکنه . “

پیتر : “عالیه ، آفرین ، آفرین ، حالا آهسته ازش بپرس چرا داری گریه میکنی ؟”

دکتر اشتوکمان : “چرا داری گریه میکنی ؟”

پیتر : . . . . . . . . .

دکتر اشتوکمان : ( لب و لوچه اش آویزان میشود و همین طور که زل زده است با ناراحتی ادامه میدهد
و میگوید ):” اونها منو دوست ندارن . اونها منو دوست ندارن . “

پیتر: “خیلی خوبه ، آفرین ، حالا بپرس چرا اونها تو رو دوست ندارن ؟ “

دکتر اشتوکمان :” چرا ، اونها ، تو رو ، دوست ، ندارن ؟ “

پیتر: ” خُب؟ “

دکتر اشتوکمان : ” اونها بین ما فرق میذارن . اونها منو دوست ندارن ، منم درسم خوبه ، ولی شیمی رو
دوست ندارم ، اونها همیشه بین ما فرق میذارن . اونها منو دوست ندارن . “

پیتر: “حالا آهسته برگرد پیش پدرت . “

دکتر اشتوکمان : “آهسته ؟”

پیتر: “خیلی ، خیلی آهسته . “

دکتر اشتوکمان : ” اونها با مادرم سر میز دارن چای میخورن . چه آفتابی روی چمن ها افتاده ؟ ( دستش
را مثل سایه بان بالای سرش  نگه میدارد .پشت سرشان دو نفر از اعضای نمایش که در حال تی کشیدن هستند پاف میزنند و بعد آهسته زمین راتی میکشند و به کار خود ادامه میدهند . )

پیتر:” اونها چی به هم میگن ؟”

دکتر اشتوکمان :” به هم چیزی نمیگن . به من میگن برم سر میز باهاشون چایی بخورم . “

پیتر: “تو وایستادی . تو نمیشینی . از پدرت بپرس چقدر دوستت داره ؟”

دکتر اشتوکمان : ” پدر ، چقدر دوستم داری؟ “

پیتر:” خُب . . . “

دکتر اشتوکمان :” از همه ی دنیا بیشتر . “

پیتر: ” حالا بپرس چقدر پیتر رو دوست داری ؟ “

دکتر اشتوکمان :” پدر چقدر پیتر رو دوست داری؟”

پیتر: “چی میگه ؟”

دکتر اشتوکمان : ” لای ق این خونواده نیست . اون تنبله . اون مثل تو زرنگ نیست . “

پیتر :” بپرس آیا دوستش داری؟”

دکتر اشتوکمان :” پدر آیا اصلا پیتر رو دوست داری؟”

پیتر: ” آهسته بپرس . . . دعوا نکن . . . خیلی آهسته . . . اونها تو رو دوست دارند . با اونها تند حرفنزن . آ هسته . “

دکتر اشتوکمان :” اون منو عصبانی میکنه . اون هنوز بچه است . اون نمیخواد بزرگ بشه . “

پیتر : ( آه میکشد و به نشانه ی افسوس سرش را تکان میدهد .)” تا 5 میشمرم از یک تا 5 و تو آهسته
آهسته بیدار میشی . عضلاتت رو سفت نگه ندارد . . . آروم باش . “

دکتر اشتوکمان : . . . .

پیتر : “یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج .”

(دوباره از پشت صحنه پاف میزنند . دکتر اشتوکمان پلک هایش و خودش تکان تکان میخورند .از
هیپنوتیزم بیرون آمده است . پیتر مثل مجسمه سر جایش نشسته است . )
دکتر اشتوکمان : ” خدای من ! این چه کاری بود که کردی پیتر ؟! چقدر گشنمه . . . میدونی که تو چه
کار اشتباهی کردی ؟ میدونی این کار به لحاظ پزشکی و قانونی جرم داره . . . وای چقدر تشنه ام . آب
. . . -بر میگردد به طرف کسانی که تی میکشند – شما یه لیوان آب دارید به من بدید ؟ لطفا . وای خیس
عرق شدم . کی به تو این کارا رو یاد داده ؟ این کارو از کجا یاد گرفتی ؟ میدونستم نباید بهت اعتماد
میکردم . ”
(کسانی که دارند تی میکشند به او نگاه میکنند و بعد از مکث طولانی از صحنه خارج میشوند . )

دکتر اشتوکمان :” چی از زیر زبونم کشیدی ؟ هان ؟ چرا این جوری شدی ؟ چرا مثل گچ سفید شدی ؟
آخر سر هم کار خودت رو کردی . – سمت تلفن میرود – الو ؟ الو ؟ ببخشید من یک لیوان آب میخواستم .
این جا هیچ چیزی برای خوردن و نوشیدن پیدا نمیشه . الو ؟ بله خواهش میکنم . نه فقط یک لیوان برای
خودم میخواستم . راستی ببخشید یک نامه قرار بود برای من بیارن . من ؟ من توماس اشتوکمان، دکتر
توماس اشتوکمان . . . .متشکرم . ”
– تلفن را میگذارد-

پیتر : “میخوایی چی کار کنی ؟”

دکتر اشتوکمان : ” میخوام مقاله ام رو چاپ کنم تو که میدونی ؟ باز هم حسودی میکنی ؟ البته چاپش
میکنم تا وقتی همه چیز برام واضح بشه مثل کریستال . “

پیتر : “من چی رو میدونم ؟”

دکتر اشتوکمان :” فکر میکنم همه چیز رو . “

پیتر : “همه چیز رو همیشه تو میدونستی و میدونی من هیچ چی نمیدونم . من به هیچ دردی نمیخورم . ”
دکتر اشتوکمان : “ادای بچه ها رو درنیار . تو میخوای بگی خیلی زرنگی اما اصلا نیستی . “

پیتر : “من همیشه تنبل بودم . من زرنگ نبودم . تو همیشه آدم خوبه بودی . تو زرنگ بودی . تو . تو .
تو . تو . تو . “

دکتر اشتوکمان :” بگو ببینم چی از من پرسیدی ؟ نه . زرنگ تویی . چی پرسیدی ؟ من چی به تو گفتم ؟
من حتما چیز بدی نگفتم . نمیتونم چیز بدی گفته باشم . من آدم خوبی ام . من همیشه زرنگ بودم . من .
من . من . من . “

پیتر : “حق با توئه . تو . “

دکتر اشتوکمان : “همیشه حق با منه . چون من یک دکتر هستم . من پزشک هستم . من مردم رو دوست
دارم . من جامعه ام رو دوست دارم . اگر من جامعه ام رو دوست نداشتم . . . اگر من مردم رو دوست
نداشتم هیچ وقت دکتر نمیشدم . . . . نمیرفتم سراغ پزشکی . . . بخاطر پزشکی این همه سفر نمیرفتم و
خانواده ام رو تنها نمیذاشتم . . . به اون مناطق وحشتناک نمیرفتم . . . جاهایی که من رفتم هیچ امکاناتی
نداشت . . . سرد . . . سرد . . . هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم زنده برگردم . برای همین دلم میواد همه
چیز توی این شهر عالی باشه . نگفتی تو از من چی پرسیدی ؟ همه چیز رو راجع به مقاله فهمیدی نه ؟”

پیتر : ” ببینم توماس ، دکتر ها چی کار میکنن که تو انقدر از خودت راضی هستی ؟”

دکتر اشتوکمان : -جا میخورد -” دکترها ؟ میکروب و مرض رو از بین میبرن . سلامتی مردم رو
میخوان . شادی اون ها رو میخوان از شادی اونها شاد میشن . شاد . اونها قوه ی تشخیص دارن . اونها
سالها آزمایش کردن . اونها خیلی میفهمن . اونها سرشون رو توی لاک خودشون فرو نکردن . دل و
جرات دارن . “

پیتر از سر جایش بلند میشود . می ایستد .

پیتر : ” من جلوی تو وایستادم . من . برادر تو . اما تو نمیبینی که حال و روز من چیه ؟ خودت گفتی
چرا رنگت پریده ؟ چرا سئوال کردی ؟ مگه تو دکتر نیستی ؟ حا ل منم برای تو مهم هست یا نه ؟”
دکتر اشتوکمان : – مکث -” خب تو همیشه خودت رو به مظلومیت میزنی تا دل همه به حالت بسوزه .
همیشه خودت رو زیر نقاب قایم میکنی . نمیدونم . . . نمیدونم . . . من الان تشنه ام و مغزم کار نمیکنه
. ( سمت تلفن میرود ) چرا آب نیاوردن . دارم از تشنگی میمیرم . “

(پیتر رو به تماشاچی میکند . آهسته . میبینم که ماسک سفیدی روی صورتش هست . ماسک را بر
میدارد . چهره اش غمگین ست .) نجوا کنان و آهسته با خودش میگوید : ” تو همیشه بهتر بودی . تو
همیشه نفر اول بودی . همیشه تو رو دوست داشتن نه منو . . . اما من خودمو به مظلومیت نمیزدم . تو
همیشه عزیز دردانه ی خانه و خانواده بودی ، تو ، نه من . . . چرا گریه نکنم . “

دکتر اشتوکمان تلفن را برداشته است و شروع میکند به تکرار همان جملات قبلی : “الو ؟ الو ؟ ببخشید
من یک لیوان آب خواسته بودم . این جا هیچ چیزی برای خوردن و نوشیدن پیدا نمیشه . الو ؟ بله
خواهش میکنم . نه فقط یک لیوان برای خودم میخواستم . راستی ببخشید یک نامه قرار بود برای من
بیارن . من ؟ من توماس اشتوکمان هستم ، دکتر توماس اشتوکمان . . . . متشکرم .”

از سمت راست صحنه سه نفر -اسلاکسن ، هاوستاد ، بیلینگ – وارد میشوند . در دست اسلاکسن یک
سینی است . روی سینی یک لیوان خالی آب است . یک پارچ خالی آب دست هاوستاد است . در دست
بیلینگ یک پاکت نامه است که به طرف دکتر میاورد.

پیتر روی زمین مینشیند از جیبش مداد و کاغذی در میاورد و شروع میکند به نوشتن چیزهایی روی
کاغذ . دکتر اشتوکمان از دیدن آن سه نفر خوشحال شده به طرفشان میرود .

اسلاکسن : “بفرمایید آقای دکتر ؟”

هاوستاد : – پارچ آب را توی لیوان کج میکند . – “چقدر بریزم قربان ؟”

بیلینگ : “البته اینم نامه ی شما قربان . چیزی که منتظرش بودید . “

دکتر اشتوکمان نامه را میگیرد : “پس بالاخره جوابش اومد ؟”

هاوستاد : “آب آقای دکتر ؟”

اسلاکسن : “ما میدونیم که شما نمیخوایید افراط کنید ، شاید برای همین هم هست که از خیر خوردن آب
گذشتید . ”
دکتر در حالی که با عجله پاکت نامه را باز میکند :” نه ابدا . . . اما فعلا عجله دارم ببینم نتیجه ی مقاله
ام چی در اومده . ”
بیلینگ : “شما خیلی خیلی خوش سر دماغ و سر کیف هستید . ما نمیدونیم این جا چه کار میکنید . اون
هم با این . . . “

دکتراشتوکمان : “با چی ؟”

بیلینگ : “با این . . .” – میخواهد بگوید با سلامتی که دارید –

اسلاکسن : “شیش . “

دکتر دارد نامه را میخواند . خوشحال است بشکن میزند .
اسلاکسن و هاوستاد و بیلینگ وسایل شان را گوشه ای میگذارند و از توی جیب لباسشان آمپول و سرنگ
بیرون می آورند .

دکتراشتوکمان : “خدای من . همه ی حدسیاتم درست از آب در آمدن آقایون . “

اسلاکسن : “آقای دکتر شما باید استراحت کنید . “

دکتر اشتوکمان : “همه ی مردم معتقدند که دارند در حمام های شفا بخش این شهر ، این شهر عزیز من ،
شفا میگیرند اما این یک اشتباه بزرگه “

بیلینگ : – زیر لب – “اسکیزوفرنی “

هاوستاد : ” شیش . “

دکتر اشتوکمان : ” همین آزمایشگاه این جا جواب رو داده، بیایید خودتون نگاه کنید آقایون ؟”

اسلاکسن : ” آروم باشید . . . . بشینید . . . “

بیلینگ :” بله آروم باشید . . . . بشینید . . . “

هاوستاد :” بله . . . آروم باشید . . . بشینید . . . “

دکتر اشتوکمان :” اما این حقیقت نداره . . . تمام لوله های این حمام ها . . . تمام این لوله کشی ها . .
.تمام آب هایی که از این لوله ها میگذره همه طاعون زاست . . . ما در منجلابیم آقایون . . . ما در
باتلاقی پر از فضولات داریم زندگی میکنیم . . . اون وقت مردم بیچاره ای که از شهر های دیگه . . .
از کشورهای دیگه بخاطر هزار و یک مرض . . . سرطان ، ام . اس . پارکینسون . . . کوری . . .
استخوان درد . . . جزام . . . بلند میشوند و به این شهر میایند به جای خوب شدن نفله میشوند . مشاهده
کنید . خیلی خوب دستم رو ول کنید . . . با این کارها نمیتونید جلوی چاپ مقاله ام رو بگیرید . مردم این
شهر دارن میمیرن . من باید به همه این رو اطلاع بدم . حتی به شما . ” – برایش صندلی می آورند .
اسلاکسن و هاوستاد و بیلینگ به نامه نگاه میکنند . -“

(پیتر نامه اش را مرور میکند . تا میکند . به همه نگاه میکند و از صحنه خارج میشود . دکتر اشتوکمان
سخانش را با شدت و حدت بیشتری به صورت لب خوانی و پانتومیم با سه نفر دیگر در میان میگذارد .
کاترین و پترا و … با تی و ماسکی که به دماغ و دهنشان بسته اند وارد جلوی صحنه میشوند و دوباره
همه جا را تمیز میکنند . ( ) آنها از توی جیبشان اسپری را در میاورند و توی هوا میزنند . ) ( اسلاکسن
و هاوستاد به دکتر آمپول میزنند و او بی هوش میشود و او را روی تخت میخوابانند . بیلینگ نبضش را
میگیرد . آنها با هم دست میدهند و هر کدام از یک گوشه ی صحنه خارج میشوند . ) صحنه با کاترین و
پترا که دارند زمین را به طرز وسواس گونه ای تمیز میکنند خالی میماند . )

کاترین : ” فکر نمیکنی بهترباشه صحبت کنیم . من همه ی حرف هات رو فهمیدم پترا . من کاملا به تو
حق میدم . همه ی حرف هات درسته . اما فکر نمیکنی حرف بزنیم پترا ؟ “

پترا می ایستد : ” شما همه ی حرف های منو باور کردید ؟”

کاترین :” من همه ی حرف های تو رو باور کردم اما باید باز هم حرف بزنیم . تو موافق نیستی ؟”

پترا :” من چرا موافق نباشم . “

کاترین و پترا روی صندلی مینشینند . دستکش ها و ماسک را در میاورند و شروع میکنند به صحبت
کردن.

کاترین : ” خب ، فکر کن که دنبال یه قطعه سنگ خیلی خیلی زیبا و خوشگل و کمیابی و برای پیدا
کردن این سنگ خیلی خیلی جادویی توی دامنه ی یک کوه وایستادی . “

پترا چشمانش را میبندد و تجسم میکند و چشم هایش را باز میکند . :” خب . . . “

کاترین :” باید از کوه بالا برو و همه جا رو خوب بگردی اما بعد از جستجوی فراوان و زحمتی که
داری میکشی هنوز سنگ جذابت رو پیدا نکردی . . .”

پترا : ببخشید . . .

کاترین : یادداشت کن . . .

پترا از جیبش مداد و کاغذی در میاورد و شروع میکند به یادداشت کردن . . . :” خُب . . . “

کاترین :” آفتاب داره غروب میکنه و داره شب میشه . تو چی کار میکنی ؟ نه نگو یادداشت کن . . .
پترا سریع یادداشت میکند . “

کاترین : ” بالاخره سنگی که میخواستی رو پیدا کردی . ببینم اون سنگ چه رنگیه ؟ وزنش چقدره ؟
قیمت . . . اگر قرار باشه براش یه قیمتی بذاره قیمتش چنده ؟”

پترا سریع یادداشت میکند .

کاترین : “حالا زمان پایین اومدن از اون کوهه . باید پایین بیایی و بری خونه . . . چه حرفی به کوه
میزنی ؟ “

پترا : “من چه حرفی میزنم ؟”

کاترین : “بله . بعد کوه چه حرفی به تو میزنه ؟”

پترا سریع یادداشت میکند .

کاترین : “تموم شد . “

پترا :” واقعا ؟ “

کاترین : “بله . حالا جواب هات رو بخون . “

پترا با عجله و با اعتماد به نفس شروع میکند از روی کاغذ جواب ها را یکی یکی میخواند .

پترا : ” کوهی که میبینم یه کوه بزرگ و محکم و خیلی بلنده . . .خیلی بلند باشکوه . اون سنگی که گفتید
توی ذهنم یه سنگ بنفش و درخشان و سنگی ن و خیلی قیمتیه اصلا نمیشه روش قیمت گذاشت . وقتی
سنگ رو پیدا نمیکنم باز هم ادامه میدم و همه ی سوراخ سنبه های کوه رو میگردم . چون احساس میکنم
اون سنگ رو خیلی دوست دارم و مال منه و سهم منه عشق منه . هر جور شده دنبالشم . وقتی که دارم
از کوه پایین میام و سنگ توی دستمه به کوه میگم . عزیزم . خیلی دوستت دارم تو ماهی . . تو همه چیز
منی . . . همیشه بهت سر میزنم . . . عاشق قد و قامتتم و کوه هم به من میگه خانم خوشگله منم مخلصتم
و تو خیلی جسور و قوی هستی و بهت افتخار میکنم مواظب خودت باش . . . .تموم شد . ”
کاترین میخندد .

پترا : “خب که چی ؟”

کاترین : “خب یعنی اینکه تو خیلی پدرت رو دوست داری دختر . “

پترا : (با ناراحتی )

کاترین :” برعکس چیزی که فکر میکنی تو عاشقشی . . . ببین کوه همون پدرته . . . در واقع دیدگاه تو
نسبت به کوه همون دیدگاه تو نسبت به پدرته . . . اینو من نمیگم این رو علم روان شناسی میگه . .
تصور تو از سنگ در واقع هدف تو ست . . . تو دست از پیدا کردنش نمیکشی . . . وقتت رو تقسیم
نمیکنی مثلا نمیگی خسته شدم برم فردا بیام . جوابی که کوه به تو میده همون حرفیه که پدرت به تو
میزنه . . . و این درسته . . . میگه تو جسوری . . . مواظب خودت باش . . . تو نظرت در مورد پدرت
اینه که پدر تو یک آدم محکم و قویه و دوستت داره . منتها شما به هم خیلی این رو نشون نمیدید .
ابرازش نمیکنید . “

پترا : “خب درسته اما پدرم مریض شده . “

کاترین : ” چه مریضیی ؟ مگه تو دکتری جانم ؟ قضاوت نکن . “

پترا : ” یه جور وسواس گرفته مادرمم همین طور . “

کاترین :” مادرت ؟”

پترا :” بله . ببینید . ما الان همه مون فکر میکنیم که توی باتلاق داریم زندگی میکنیم . پدرم همه ی
حرف هاش رو از ما قایم میکنه . میخواد همه چیز بهش ثابت بشه بعد . “

کاترین : “مادرت ؟”

پترا : ” بله خانم دکتر . . . مادرم چنان وسواسی گرفته که نمیتونم حتی تعریفش کنم . میترسم تعریف کنم
. میترسم کسی باور نکنه .”

کاترین : “مادرت ؟”

پترا : “مادرم اصلا براش مهم نیست که پدرم تحویلش نمیگیره . . . اون همیشه بله قربان گوی پدرمه . .
حالا فکر میکنه هر چیزی که پدرم بگه درسته . انگار خودش از خودش هیچ فکری نداره .”

کاترین :” مادرت ؟”( انگار سوزنش گیر کرده است و شیوه ی بازی اش متفاوت شده . )
پترا از روی صندلی بلند میشود .

پترا : ” من تشنمه . من تشنه ام آب میخوام . آب . اما کسی به ما آب نمیده . ما نباید آب بخوریم . چون
آب های شهر همه طاعونی شده . همه میکروبی شده . “

بیلینگ و هاوستاد وارد صحنه میشوند . با سینی لیوان خالی از آب و در دست دیگری پارچ خالی آب .
بیلینگ : “خانم زیبا رو . . . بفرمایید . آب . “

هاوستاد : “براتون بریزم ؟ “

پترا :” ببینید من اصلا توی این پارچ ، آبی نمیبینم مگه شما شعبده بازید ؟”

کاترین : ” مادرت ؟”

پترا :” مادرم همه ش میخواد میونه رو درست کنه میخواد همه با هم آشتی باشن . میخواد کسی دعوا
نکنه . معلوم نیست طرف کیه ؟ “

کاترین :” مادرت ؟”

بیلینگ :” شما نباید راجع به مادرتون این طوری صحبت کنید . “

هاوستاد :” مادر شما طرف حقیقته . “

پترا :” حقیقت چیه ؟ اینکه همه از تشنگی بمیریم ؟”

بیلینگ و هاوستاد سینی و پارچ آب را روی زمین میگذارند .

بیلینگ :” هاوستاد آیا تا حالا کسی از تشنگی مرده ؟”

هاوستاد :” هنوز نه . “

بیلینگ :” هاوستاد آیا کسی از تشنگی میمیره ؟”

هاوستاد :” بستگی داره . “

پترا :” بستگی داره ؟ شما ها سواد دارید ؟ شما ها اصلا میدونید چی دارید میگید ؟ آب مایه ی حیات و
پاکیزگیه . شما ها کی هستید ؟ از کجا اومدید ؟ “

بیلینگ :” ما دوست هستیم . “

هاوستاد :” ما دوست هستیم . “

پترا :” دوست های من همه اهل روزنامه و کتاب و سواد و علم و دانشگاهند . من شما رو نمیشناسم . ”
بیلینگ :” ما مجبوریم که با هم دوست باشیم . “

پترا :” مجبوریم ؟”

کاترین :” مادرت ؟” (توی هوا یک پاف میزند و بلند میشود و میرود سمت تخت دکتر اشتوکمان . )

هاوستاد :” منافع ما این طور ایجاب میکنه ؟”

بیلینگ :” شما میدونید منافع یعنی چی ؟”

پترا :” منافع یعنی چی ؟”

بیلینگ :” از توی جیبش یک الماس بنفش در میاورد .”

پترا: “خدای من شما داشتید حرف های ما رو گوش میکردید ؟”

هاوستاد :” ما میخواییم همه چیز به نفع پدر شما تموم بشه . “

بیلینگ :” پدر من همه ی حرف هایی که زده درسته ، من میدونم که درسته . . . آزمایشگاه هم اینو ثابت
کرده اما توی عقل من نمیگنجه . . . این همه سال ما داریم توی طاعون زندگی میکنیم . پدر من میخواد
با همه ی دنیا در بیفته . . . اما بدبختی اینه که اون حموم های آب گرم شهر رو پدر و عموی من با هم
درستش کردن . . . متوجهید . . . با هم . . . الان اینها با هم قاطی شده و . . .”

بیلینگ :” اما جون مردم در میونه . “

هاوستاد :” طبق آمار . . . – کاغذی در میاورد – تا حالا نصف بیشتر مردم شهر بر اثر خوردن این آب
مردند . . . به مرور . . “

بیلینگ کاغذ را از دست هاوستاد میگیرد :” خیلی از مردم هم وقتی این آب به پوستشون میخوره بدنشون
شروع میکنه به مرور زمان تیکه تیکه شدن . “

پترا : (کاغذ آمار آنها را پاره میکند )خودم میدونم اینها نتیجه ی تحقیقات پدر منه که این آزمایشگاه داده
و درست هم هست . . . که این آب اگر به چشم آدم بخوره آدم چشمش کور میشه . که هیچ دوایی نمیتونه
ما رو خوب کنه . . . که کسی به روی خودش نمیاره . . .که خیلی از دکترها دواهای اشتباهی میدن و
مریض ها رو مریض تر میکنن . . . خیلی ها بیسوادن . . . بیشتر دکترهای این شهر بیسواد شدن . . .
اصلا براشون مهم نیست که تحقیق کنن . . اونها همه اش کنفرانس میرن و میان اما ما داریم میمیریم . “

هاوستاد :” چرا به مادرت فحش دادی؟”

پترا :” چی ؟”

بیلینگ :” داری اذیتش میکنی ؟”

هاوستاد : “دارم سر به سرش میذارم . مگه شما همچین حرفی زدید ؟”

پترا : “نه . ببینم شما بازجویید ؟ پدرم کجاست ؟”

اسلاکسن وارد میشود : “چه خبره ؟”

پترا : “پدر عزیزم . کوه مقاوم و مستحکم من . . . پدر عزیز من کجاست ؟ پدر با شکوه من کجاست ؟”

اسلاکسن رو به بیلینگ :” دارو ها شون رو دادید ؟”

بیلینگ :” شما به ما نگفتید که داروهاشون رو بدیم . “

اسلاکسن : “الان دارم میگم . داروهاشون رو بدید . “

پترا : “شما خیلی آشنا هستید ؟ “

بیلینگ و هاوستاد میخواهند به پترا آمپول بزنند .

اسلاکسن : “من رو به جا آوردید ؟”

پترا : “آقای اسلاکسن ؟”

همه مکث میکنند .
پترا : “رئیس روزنامه ی صدای مردم . . . درسته ؟ بله درسته درسته . . . شما خودشید . . . . شما
پشت ما رو خالی کردید . آقای اسلاکسن شما از ما حمایت نکردید ؟شما پشت ما رو خالی کردید . شما از
ما . . . “

بیلینگ :” نه. . . نه . . . ایشون دکتر هستند . دکتر . . . پزشک . . . ایشون پزشک هستند . “

پترا :” اون آمپول ها هم تاریخ مصرفشون گذشته . شما میخوایید منو بکشید . به پدرم هم از اون ها زدید
. شما پدر منو کشتید ؟ اون خیلی وقته که صداش خفه شده و تکون نمیخوره . روی تخت بیمارستان
خوابیده اما به جای خوب شدن داره میمیره . شما میدونستید که آمپول هاتون تاریخ ندارن ؟ شما
میدونستید که پدر من میدونست که این آمپول های شما تاریخ ندارن ؟ شما میدونستید که آ ب حموم های
آب گرم طاعونی شده ؟ شاید هم نمیدونستید ؟”

هاوستاد : “اجازه بدید . . . – آمپول را محکم توی بدن پترا میزند – “

بیلینگ : “این اتهام ِقتله ها . خیلی راحت حرف میزنید . خیلی راحت . خیلی راحت . به همین صراحت
ما را متهم میکنید . “

هاوستاد : “پدر شما از ما کمک خواسته بود خانم . “

اسلاکسن : “بله ما هم نگفتیم نه . . . اما . . . “

پترا : ) رو به مردم ( “دیدید . . . گفت :” بله ما هم نگفتیم نه . . . اون خود رئیس روزنامه است اون
وقت اینا به من میگن که اون دکتره . . . ) رو به اسلاکسن ( شما ها خائن هستید . . . “

بیلینگ :” چقدر سطحی هستید ؟ دختر خانم زیبا چند سالتونه ؟”

پترا : “فضول رو بردن جهنم جناب . . . شما همیشه همون طرف هستید که پول اون طرفه . . . نذاشتید
پدر من حرف بزنه . . . شما صداش رو خفه کردید . من میدونم چرا . الانم اون رو کشتید . الانم منو
کشتید . سرم داره گیج میره . “

اسلاکسن :” بله . بله . دارید راست میگید -با پوزخند – ما روزنامه چی ها همیشه طرف پول هستیم .
شما دقیقا درست میگید برای همین یک پاپا سی گیرمون نمیاد اگر پاپاراتزی میشدیم و از رفت و آمد
خانم آنجلینا جولی به نا ن سحر عکس میگرفتیم و توی این روزنامه ها چاپ میکردیم همه به ما توجه
میکردن . الان اصلا برای چی ما این جاییم ؟ ما هم مثل شما در شرایط مساوی هستیم . شرای ط مساوی .
ولی اصلا این رو نمیفهمید . همه اش به چیزهای دیگه چسبیدید . که ما طرف اون ور هستیم یا طرف
این ور . خب معلومه که ما طرف پول هستیم . معلومه که ما طرف حرف درست هم هستیم . اما تصمیم
رو ما نمیگیریم . اگر خوش شانس بودیم که الان در این بیمارستان با هم قرنطینه نشده بودیم . “

پترا روی تخت دیگر . . . کنار پدرش دراز میکشد .

پترا : “جون مردم برای شما مهم نیست . پول مردم برای شما مهمه . جون مردم برای شما مهم نیست .
پول مردم . . . “

اسلاکسن و هاوستاد و بیلینگ در جلوی صحنه با هم شروع میکنند به حرف زدن .

اسلاکسن : “چه زبلی بود . “

بیلینگ : “ما میخواستیم به دکتر اشتوکمان کمک کنیم مگه نه ؟”

هاوستاد :” بله ما میخواستیم مقاله ی مهمش رو چاپ کنیم . “

اسلاکسن :” فکر میکنید چرا این کار رو نکردیم ؟”

هاوستاد : “چون جنابعالی از شهردار ترسیدید آقای اسلاکسن .”

بیلینگ : شما هی گفتید که باید افراط و تفریط نکنیم و معتدل باشیم اما خودمونیم اینجا که کسی صدای ما
رو نمیشنوه شما هم بی تقصیر نبودید . “

اسلاکسن :” ای ساده لوح ها شما فکر میکنید اون شهردار حق نداره ؟ ما باید همه چیز رو در نظر
بگیریم . ما یک روزنامه ایم و صدای مردمیم ، نمیشه احساساتی برخورد کنیم . شهردار هم بی ربط
حرف نمیزد .” ) روی زمین زانو میزند . ( باید یک جایی اعتراف کنم که من بی گناهم . “

بیلینگ : “اما دکتر هم مدرک داشت . “

هاوستاد :” دکتر همه ی آب ها رو داده بود به همین آزمایشگاه ا. اینجا . . میشنوید ؟ – رو به بیلینگ –
اسکیزوفرنی؟”

بیلینگ :” بله . دکتر مدرک داشت . “

هاوستاد :” دکتر فهمیده بود که آب های شهر طاعونی شده و لوله ها جرم گرفته و هر یه قطره ای که به
ما بخوره مثل اسید اثرش رو میذاره . “

بیلینگ : “اون با مدرک پزشکی اومد سراغ شما اسلاکسن .”

هاوستاد : “ما چی کار کردیم ؟”

بیلینگ : “ما چی کار کردیم ؟”

هاوستاد :” به حرف این گوش دادیم ؟”

بیلینگ : “تو به حرفش گوش دادی . من از اول مخالف بودم .”

هاوستاد : “ای دو رو ! ریاکار . . . میخوای خودت رو توجیه کنی ؟”

بیلینگ : ای دلو رو ! ای ریا کار . . . تو میخوای خودت رو تو جیه کنی . من اولش طرف حق بودم”.

بیلینگ و هاوستاد -حالت تکواندو کارها یا کشتی گیر ها را به هم میگیرند و شروع میکنند در حین رزم
دیالوگ گفتن –

هاوستاد : “حق ؟”

بیلینگ : “حقیقت . “

هاوستاد : “تو میخوای بگی اون شهردار بدبخت از مردم متنفره ؟”

بیلینگ : “تو چی میخوای بگی ؟ که اون شهردار بدبخته ؟ که از مردم متنفره ؟”

هاوستاد : “من میگم ما هر دو تا راس میگیم . “

بیلینگ : “برای همین الان قرنطینه ایم ؟”

هاوستاد : ” بیا بزن منو . سایکو “

بیلینگ : بزن منو . سایکو .”

دیالوگ ها مدام تکرار میشود . ( آهسته آهسته عقب میروند و از صحنه خارج میشوند . )
اسلاکسن : (نزدیک تماشاچی میشود . عینک به چشم میزند . و شروع میکند یادداشت کردن . انگار که
توی روزنامه اش باشد . ) دکتر اشتوکمان از خواب میپرد .

دکتر اشتوکمان : “نه ! “

کاترین در کنارش : ” مادرت ؟”

دکتر اشتوکمان :” نه ؟ باورم نمیشه . “

کاترین : “عزیزم تو خواب دیدی. کابوس دیدی . “

دکتر اشتوکمان : “کابوس بود . خیلی بد بود کاترین . “

کاترین : “برای من بگو . فکر نمیکنی حرف باید بزنیم ؟ “

دکتر اشتوکمان :” تو از خواب چی میفهمی ؟”

کاترین :” فکر کن نمیفهمم اما بگو . خودت رو خالی کن . “

دکتر اشتوکمان از تخت پایین میاید : “خواب دیدم وسط یک سیرک وایستادم . همه دارن برای من دستمیزنن . . . ”
کاترین با او حرکت میکند .

دکتر اشتوکمان :” نور از بالا یه جوری میتابه روی صورتم که چشمای همه رو کور کرده !”

در این زمان پیتر -شهردار – از سمت چپ صحنه وارد میشود . نامه ای از جیبش در میاورد و به
اسلاکسن میدهد . با هم شروع میکنند به حرف زدن . خندیدن . اما لب میزنند و ما نمیفهمیم چه میگویند
.

دکتر :” من روی یک فیل هستم . فیل توی سیرک میچرخه . همه دست میزنند . من کلاهم را برمیدارم و
به مردم میگویم که ای مردم من تنها کسی هستم که خیر و صلاح شما را میخواهم . من ثابت کردم که
آب های شهر فاسد هستند . . . من ثابت کردم داروها تاریخ ندارند . . . من میخواهم شما خوب و سالم
باشید . همه دست میزنند . ) صدای تشویق از پشت صحنه می آید ( کاترین همه برای من دست زدند .
یک هو او مردک اسلاکسن رو دیدم . . . به من میگفت : شیش . . . آروم تر . . . من آدم معتدلی هستم .
شما باید افراط و تفریط نکنید . “

در جلوی صحنه عین همین دیالوگ همزمان از زبان اسلاکسن در میاید و به شهردار میگوید :
کاترین : “انقدر راه نرو سرم داره گیچ میره . ”
( از پشت صحنه ناخدا و پدر کاترین تی به دست وارد میشوند و شروع میکنند به آرامی زمین را تی
کشیدن و پاف کردن )
دکتر ادامه میدهد : “همین طور که روی فیل بودم به اسلاکسن گفتم باید مقاله ی من رو چاپ کنی . مردم
باید بفهمند که نباید آب بخورند . “

پترا در خواب و بیداری روی تخت  :” من تشنمه . من یه لیوان آب میخوام . “( دوباره به خواب
میرود )
کاترین :” بعد چی شد ؟”

دکتر اشتوکمان : ” من داد میزدم که توی روزنامه میخونید که چطور میتونید راحت تر زندگی کنید .
نباید به این حموم ها برید . این توریست ها و مردم بدبخت نباید بیان توی این حموم ها که بدتر مریض
بشن . من روی فیل بودم و مردم شروع کردن روی سر و صورت من گوجه فرنگی و تخم مرغ پرت
کردن .”

کاترین : – دکتر را بو میکند – :”خواب بوده . تو بو نمیدی .”

دکتر اشتوکمان : “تو هیچی نمیفهمی کاترین ، باید فقط مواظب باغچه و غذا و پترا باشی . تو یه زن
خونه داری که هیچ وقت منو درک نکردی .”

کاترین : – شروع میکند به هق هق و گریه اما خیلی آهسته و همچنان دنبال دکتر این ور و اون ور
میرود –

دکتر اشتوکمان : “یک هو همه ی مردم شروع کردند به هو کردن من . همه گفتن . تو دشمن مردمی .
تو دشمن مردمی .”

اسلاکسن و شهردار رو به دکتر میکنند و بیلینگ و هاوستاد مثل دو رباط از دو سوی صحنه وارد
میشود و او را مسخره میکنند . همه با هم میگویند :” تو دشمن مردمی . تو دشمن مردمی . تو دشمن
مردمی . تو دشمن مردمی . “

(بیلینگ و هاوستاد مثل رباط از دو سوی صحنه عقب عقب میروند و خارج میشوند . اسلاکسن و
شهردار روی مقاله ی شهردار به لب خوانی ادامه میدهند و اشتوکمان به ادامه ی کابوسش ادامه میدهد .)

دکتر اشتوکمان : ” میدونی چی شد ؟”

کاترین :” دست به زمین نزن . . . زمین استریل نیست . باید تمیز بشه . ”
– ناخدا و پدر کاترین یک پاف توی هوا میزنند . –

دکتر اشتوکمان : “من . . . “

کاترین :” بقیه اش رو تعریف کن . . . “

دکتر اشتوکمان : ” کجا بودم ؟”

کاترین : “داشتی میگفتی بهت فحش های مستهجن دادن . هوت کردن . “

پترا از خواب بیدار میشود . مثل روح به طرف آزمایشگاه میرود . یک سری کاغذ و روزنامه توی
دستش است . بر میگردد به صحنه .

دکتر : “من گفتم شما ها کی هستید ؟ اکثر شماها چقدر سواد دارید ؟ بزنید . به من تخم مرغ پرتاب کنید .
اکثریت مردم دوست ندارند بفهمند . دوست دارند که نفهمند . گفتم شما ها جرات ندارید . شما ها بزدلید .
شما ها میخوایید من وجدانم رو و شرافتم رو نادیده بگیرم . شما میخوایید مسموم بشید و بمیرید ؟ ای شما
. . . . ای اکثریت . . . شما اصلا حق ندارید . . . حق با اقلیتی هست که سینه اش رو مثل من شرحه
شرحه میکنه و کسی گوشش بدهکار نیست . . . به من تخم مرغ بزنید . . . گوجه فرنگی پرتاب کنید . .
. اما من حقیقت رو چاپ میکنم . رو به روی شما قرار میدم . بعد یک هو فیل تبدیل به موش شد . همه
تبدیل به پشه شدند . همه رفتند .. . آه کاترین چه خوابی بود . “

-ناخدا و پدر کاترین زیر شانه های او را میگیرند و او را روی تخت مینشانند و معاینه میکنند . توی
دهانش را نگاه میکنند . قلبش را و فشارش را میگیرند و بغلش میکنند و با او با لب خوانی صحبت
میکنند . . کاترین کز کرده است .-

پترا :” طبق آمار همه ی مردم دنبال حرف های هم مثل موج بالا و پایین میرن و میزان سواد اونها
اونقدر بالا نیست . . . یعنی بیشتر مردم فرهیخته نیستند . . . بیشتر مردم کتاب خوان نیستند . . . حتی
بیشتر مردم زبان بلند نیستند . . . بیشتر مردم مادر .”

کاترین : ” مادر ؟ از نظر تو و پدرت من هم یکی از این مردم هستم . بی سواد . زن سبزی پاک کن
سریال بین کتاب نخون . یک زن عامی . مادرت ؟ من مادرتم . . . همون کسی که نمیفهمه چرا داری به
من میگی ؟”

پترا : – مادرش را در آغوش میگیرد -:” مادر ! من فقط از اینکه شما میخواستید میونه ی پدر و عموی
شهردارم رو درست کنید لجم گرفته بود . منو ببخشید . “

بیلینگ و هاوستاد به لب خوانی و گروه شهردار و اسلاکسن ملحق میشوند .
پترا :” این جا نوشته میخوان پدر رو توی ملا عام اعدام کنن .”

کاترین : “پدرت راست میگه . “

پترا : “میدونم . این جا رو ببین مادر . تمام آزمایش ها نشون میده ما داریم توی لجن زندگی میکنیم . اما
کسی نمیخواد حرف پدر رو باور کنه . همه میخوان مثل کبک سرشون رو توی برف کنن . “

کاترین : “عزیزم . . . همه ای که داری حرف میزنی . . . عزیزم . . . همون همه . . . دیشب به پدرت
تخم مرغ گندیده زدن . . . بهش تخم مرغ پرت کردن . . . اونها سر سری میگذرن . . . اوها فکر
نمیکنن خودشون هم مریض میشن . . . مثل ما باید قرنطینه بشن . . . من با پدرتم . . . باور کن که با
اون هم عقیده ام اما اون منو دوست نداره . اون منو تحقیر کرد . “

پترا : “مامان من تشنمه . “

کاترین : “بیا بریم بیرون یه هوایی بخوریم . ما نمیتونیم آب بخوریم . . . گفتی میخوان پدرت رو اعدام
کنن؟ خواب دیدی .”

پترا و کاترین از صحنه خارج میشوند .

ناخدا :” یک کم زیاده روی کردی دکتر جان . “

پدر کاترین : “اون آدم جوشییه . “

دکتر اشتوکمان : “من عاشق سرزمینم هستم . براش میجوشم . اینو میفهمید ؟”

ناخدا : “بله دکتر من با شما هستم . “

پدر کاترین :” باید اعتراف کنم که این وسط من هم مقصرم . “

دکتر اشتوکمان :” تو انقدر پول داری که میتونی همه ی تقصیرهات رو بخری. “

ناخدا و پدرکاترین با هم :” ما باید بریم بانک . بانک جایی است که پول ما در آنجا به امانت سپرده شده
است . ما باید برویم بانک . ما مقصریم . ما انقدر پولدار هستیم که میتوانیم گناهانمان را بخریم .”
) از صحنه خارج میشوند . (  دکتر اشتوکمان روی تخت مینشیند و گاه بلند میشود و چند لحظه صبر
میکند . دوباره مینشیند . لب پنجره پشت به تماشاچی به بیرون نگاه میکند . دوباره مینشیند . می ایستد .
به بیرون نگاه میکند . تکرار میکند .)

پیتر :” ملاحظه کردید ؟”

اسلاکسن : “حق با شماست .”

پیتر:” به نظر شما این مردم برای اینکه حمام ها درست بشه اصلا پولی در بساط دارند که بدهند برای
این تعمیرات ؟”

اسلاکسن : “حق با شماست . “

بیلینگ : – از روی نامه ی شهردار بلند بلند مطلبی را میخواند – “طبق تخمینی که میزنیم این تعمیرات
حدود دو هزار کرون هزینه دارد . “

هاوستاد :” خب مردم از کجا این پول را بیاورند و بدهند !”

اسلاکسن : “آروم تر آقایون . “

پیتر: “من حامی مردم هستم. من دوست مردم هستم . من دلم میخواهد به مردم فشار نیاید . مردم حتما با
من موافق می شوند وقتی که مقاله ی من چاپ شود .”

هاوستاد :” مقاله ی شما باعث رونق روزنامه ی ما هم میشود .”

بیلینگ : “مدت هاست که میخواهم ازدواج کنم و هشتم گروه نه است اگر این مقاله را چاپ کنیم جناب
اسلاکسن صاحبان سازمان ها هم با ما موافق خواهند بود و روزنامه را گسترش میدهیم و چه کارها که
میتوانیم بکنیم . “

اسلاکسن : “آقای شهردار شما میخواهید با برادرات دوئل کنید ؟”

پیتر:” نه به هیچ وجه .”

اسلاکسن : “چرا نه ؟”

پیتر:” ببینید . من دارم حرف حساب میزنم . توماس . . . برادر عزیزم دکتر اشتوکمان عزیز فقیر فقرای
شهر ، همیشه دلش میخواهد از همه چیز یک فاجعه بسازد . این مشکل در این حد و حدودی هم که گفته
نیست . من سعی کردم یک جوری که فشار به جیب شمال و جنوب و شرق و غرب نیاید قضیه را رفع و
رجوع کرده و نه سیخ بسوزد و نه کباب . “

هاوستاد :” من با شما موافقم . دقیقا مقاله ی شما جناب حضرت شهردار باعث میشود به هیچ کسی توهین
نشود . . . صاحب منصب ها هم عصبانی نشوند . توریست ها را از دست ندهیم . با یک خرج کم قضیه
فیصله پیدا کند . “

بیلینگ : “ضمنا در حمام ها هم بسته نمیشود و باز هم در حین تعمیر مردم میتوانند بروند و بیایند و
سنگ پایشان را جا بگذارند . “

اسلاکسن : “ساکت . لعنت بر شیطان . در این صورت ما خیلی جو گیر شدیم و به دکتر اشتوکمان قول
دادیم که مقاله اش را چاپ کنیم حالا به او چه باید بگوییم ؟!”

هاوستاد : “بگذاریم به عهده ی خودشان . به ما چه ؟”

بیلینگ :” به ما چه ؟”

اسلاکسن : “واقعا . اگر صاحب منصبی از نظر دکتر اشتوکمان که انقدر تند و تیز است خوشش نیاید
حکم اعدامش را هم صادر میکند . “

بیلینگ : “بگذاریم به عهده ی خودشان . “

هاوستاد : “به ما چه .”

پیتر: – ماسکی که اول روی صورتش بود را روی صورتش میگذارد . دکتر اشتوکمان دست از حرکت
تکراری اش بر میدارد . به طرف او میرود . پیتر هم به طرف او میرود . در مرکز صحنه ایستاده اند .
( رو به روی هم هستند . شیر یا خط می اندازند . از هم دور میشوند . شروع میکنند به بازی گردوشکستم . هر دو از هم دور میشوند . –
پیتر:” گردو . “

دکتر اشتوکمان :” شکستم . “

پیتر: “گردو .”

دکتر اشتوکمان : “شکستم . “

بازی ادامه پیدا میکند .  در همین لحظات ناخدا و پدر کاترین در نقش دو پرستار وارد صحنه
میشوند .

ناخدا : “این جا چه خبره ؟”

پدر کاترین :” رفتیم یه دقیقه سیگار بکشیم بیاییم . نگاه کن همه چیز رو چه جوری خراب کردن . ”
ناخدا :” سرم ها رو . . . تموم شده . “

پدر کاترین سرم را بر میدارد . : “باید یک سرم درست و حسابی بهش بزنیم . ( یک طناب دار به جای
سرم به میله آویزان میکند و سر طناب را روی تخت میگذارد . )

ناخدا : “آقایون این جا جای بازی نیست . یک کم دیگه دکتر میاد ببینه دواهاتون رو خوردین . ”
-بازی گردو شکستم تمام میشود . پیتر بازی را میبرد . –

پدرکاترین : “این رو از روی صورتت بردار آفرین .” – ماسک پیتر را بر میدارد .-

ناخدا :” ببینم چقدر با مزه است .”  خودش ماسک را روی صورتش میگذارد .

دکتر اشتوکمان : “تو برنده . تو همیشه برنده . تو کمر به قتل من بستی . من که برادر تو ام . “

پیتر:” نه خودت این کار رو کردی . تو به همه ی مردم فحش دادی . به شعور همه توهین کردی . “

پدرکاترین : “وقت قرصتونه بدون آب قورتش بدین با تف . “

دکتر اشتوکمان : “من نه . . من مریض نیستم . “

ناخدا : “هستی . “

پیتر:” اون بدبینه . “

پدرکاترین :” شما هم باید قرصتون رو قورت بدید . به زور هم که شده . “

– میخواهند به زور به آنها قرص بدهند . پیتر فرار میکند و قصر در میرود .
کاترین و پترا وارد صحنه میشوند . کاترین ضرف قرص را از دست پرستار ها می اندازد زمین .
کاترین رو به شوهرش : “عزیزم من همه ی حرف های تو رو باور میکنم . من با تو ام . مهم نیست که
مردم چی میگن . . . نمیخواد با هیچ کدوم از این روزنامه ها کارکنیم . اصلا خودت برو وسط میدون
شهر وایستا و داد بزن . اما حرفت رو بزن . . . من کنارت می ایستم عزیزم . بهت قول میدم . “

پترا :” چه مادری دارم !”

ناخدا و پدرکاترین در نقش پرستار به آنها با تعجب نگاه میکنند .

ناخدا :” خانم خوشگله مگه به شما دارو نزده بودن . “

پترا :” چرا اما مثل اینکه اثربخش نبود جناب پرستار !”

ناخدا :” ما نمیدونستیم شما به هم این قدر ارادت دارید . فامیل هستید . “

پترا :” ما ؟”

پدر کاترین :” – ماسک را از صورت ناخدا برمیدارد و روی صورت خودش میگذارد . – منظورش منوتوییم . “

پترا :” شما پرستارهستید آقایون . شما مسئول هستید آقایون . من اون قدر ها اهل گذشت نیستم که چون
شما یادتون رفته یا سرتون یه جای دیگه بند بوده شما رو ببخشم . چه بوی سیگاری میدید . به کجا میشه
گزارش کرد ؟ آهان تلفن اونجاست . “

پدرکاترین :” میتونی بری به هر کسی میخوایی بگی .”

ناخدا : – میخندد –

پترا به طرف تلفن میرود . برمیدارد . با تعجب نگاه میکند . :” این تلفن خرابه . به برق وصل نیست ؟ “

پدر کاترین :” نمیخواد خیلی زور بزنید . به کی میخوایید شکایت کنید . مگه نمیدونید قراره چه بلایی سر
خونواده ی شما بیاد ؟”

کاترین :” من به رئیس کیلینک اطلاع میدم که شما چه جونورهایی هستید . “

ناخدا ) در نقش پرستار( : “اگر این رئیس کیلینک من باشم چی ؟”

پدرکاترین :” شما نمیدونید که در چه خطری هستید ! شما همین جا در امان هستید اما دارید به ما توهین
میکنید به جای تشکر از این همه امکانات . . . پاتون رو بیرون بذارید همه تیکه پارتون میکنن . مردم
بیرون شلوغ دارن میکنن . میگن دکتر اشتوکمان گفته اونها بی سواد هستن . “

دکتر اشتوکمان :” بله از پنجره همه رو دیدم . میبینم که برای من طناب دار آوردید . “

پترا : “شما میخوایید پدر من رو بکشید ؟”

ناخدا : “کی گفته اون طناب داره ؟”

دکتر اشتوکمان با داد همه را هول میدهد و بیرون میرود : “اون مردمی که اون بیرون هستند . . . جرات
ندارند حرف بزنن فقط بلدند فحش بدهند و توی صفحات خودشون عکس بذارند . . . عکس غذا . . . میز
شام . . . عکس یک جایی که اون ها هستند و یکی دیگه نیست . . . یعنی دل همه بسوزه اونها جرات
ندارند مخالفت کنند . . . اونها وجدان ندارند . . . چرا نمیفهمند که دارند میمیرند . نمیتونید جلوی من رو
بگیرید . من به همه شان حقیقت رو میگم . “

کاترین :” منم باهات میام عزیزم . . . من تا این خط باهاتم . مردم باید دونن که تو خیر و صلاحشون رو
میخوای . تو دشمنشون نیستی .”

هر دو خارج میشوند .
ناخدا رو به پدر کاترین :” من باید جلوی این ازدحام رو بگیرم وگرنه حراست میاد و میگه چرا این
طوری همه ی مریض ها توی محوطه ول شدن . “

پدرکاترین در نقش پرستار و با ماسک همراه پترا میماند . رو به روی هم مینشینند . سکوت . از دو
طرف صحنه هاوستاد و بیلینگ با تی و ماسک وارد میشوند و توی هوا را اول از همه استریل میکنند .
بعد سرم را که شبیه طناب دار است از کنار تخت نزدیک تماشاچی می آورند تا مثلا زیر میز و تخت را
تمیز کنند .
پدرکاترین با ماسک در جلد دکتر رفته و پترا دارد اعتراف میکند .

پدر کاترین : “چند ساعته که رو به روی هم نشستیم و شما یک کلمه هم حرف نزدید . “

پترا : “گلوم خشکه . نمیتونم حرف بزنم . آب لطفا .”

پدرکاترین در نقش پرستار : آب قطعه .
پترا : “پدرم راست میگفت .”

پدرکاترین با ماسک : “کاملا به شما حق میدم . من خیلی از توضیحات و حس اعتمادتون نسبت به خودم
متشکرم . فکر میکنم توضیحات شما کافی باشه . اگر اجازه بدید بریم به بررسی و تحلیل گفته های شما
برسیم و علت ناراحتی شما رو پیدا کنیم .”

پترا: “خواهش میکنم دکتر .”

ماسک : “شما فرمودید مادرتون همیشه توی خونه کار میکرده و بافتنی میبافته و با اینکه احتیاج مالی
فراوانی نداشتید اما اون ها رو میفروخته و زن اجتماعیی بوده .”

پترا : “درسته دکتر .”

ماسک : “شما فرمودید که پدر شما از وقتی دنبال پزشکی و درس رفت مادرتون رو تنها گذاشت و به
مناطق سرد سیر و حتی قطب رفت و همه ی این سالها مادرتون خرج شما رو میداده و پدرتون هم خیلی
سختی کشیده تا دکتر شده .”

پترا : “بله دکتر .”

ماسک : “شما فرمودید رابطه ی پدر و مادرتان متاسفانه خیلی هم خوب نبوده تا اینکه پدرتون تصمیم
گرفت که قیام کنه و به مردم بتازه .”

پترا : -با بغض -“بله دکتر .”

ماسک : “شما اعتراف میکنید که یک سال هست که در رابطه ی عاشقانه ای به سر میبرید و در این یک
سال حالتون بدتر شده .”

پترا: “بله . بله . کاملا درسته دکتر .”

ماسک : “شما میگفتید وقتی پدرتون با شما رابطه ی حسنه ای داشت و برای شما آبنبات میخرید و به
گردش میبردتتان خیلی حس خوبی داشتید ؟”

پترا : “بله دکتر .”

ماسک :” شما فرمودید که پدرتون پنج سالی است که فوت شده .”

پترا : “بله دکتر .”

ماسک : “خب حالا شاید تعجب کنید اگر من بگم مشکل عشقی شما از کجا ناشی میشه و تقصیر کیه ؟”

پترا : “تقصر کیه دکتر؟”

ماسک :”مرحوم پدرتون .”

پترا : “اون بیچاره که این همه ساله مرده دکتر . خدا بیامرز چه ربطی به کسالت من داره . اون که اصلا
روحشم خبر نداره که من الان توی چه وضعی هستم .”

ماسک : “سهل انگاری پدر شما و نزاع هایی که با مادرتون داشته و تحقیر هایی که کرده . . . خاطره ی
تلخی از رابطه ی زناشویی برای شما و در اون ناخود آگاه شما به جا گذاشته . همچینین ایشون در
ناخودآگاه شما یک بت ، یک کوه ، یک شکوه بودند .”

پترا : “بله . اما پدر من خیلی مهربون بود دکتر . من گاهی خودمو به مریضی میزدم که بیاد معاینه م کنه
. اون همیشه مواظب من بود .”

ماسک :” بسیار متشکرم . برای همین هم هست که شما با عشق عزیزتون نمیتونید رابطه ی سالمی داشته
باشید چون در ناخودآگاهتون ایشون رو با پدرتون مقایسه میکنید و اکثر مواقع کسل و بی حوصله هستید
تا او ناز شما رو بخره و وجدان آگاه شما با خسته جلوه دادن خودش سعی میکنه اون رو تحت تتاثیر قرار
بده . گاهی هم از اون ور بوم می افتید و سعی میکنید طغیان کنید . . مثل زمانی که پدرتون مبارزه
میکرد و شما رو هم تحسین می کرد و مادرتون رو بیشتر از شما تحسین میکرد . برای همین اعتدال رو
رعایت نمیکنید و من به شما توصیه میکنم به اون بنده خدا رحم کنید خانم زیبا . کمی استراحت کنید . به
سفر برید و مولتی ویتامین هایی که گفتم رو بخورید . شما کسالت جسمی ندارید مطمئن باشید .
آزمایشتون هم نشون میده که شما سالم هستید . بهتره با کار فرهنگی .ورزش و مشغولیت های درست
خودتون رو خسته کنید .” – میخندد –

پترا : “شما فکر میکنید من واقعا فعالیت ندارم . ورزش نمیکنم . . . نه من فعالیتی ندارم . . . ورزش هم
نمیکنم . . . مدت هاست که فکر میکنم هر کاری که کردم ثمربخش نبوده . . . خسته شدم . مردم خسته ام
کردند .”

ماسک بلند میشود و میخواهد برود .
پترا : “هیچ کسی دوستم نداره . ما همیشه تنها بودیم . ما همیشه تنها میمونیم .
ماسک را از صورتش برمیدارد . -پدر کاترین -: “پترا من توی این شرایط سخت تمام سهام مادرت رو
خریدم و اونها رو دو دستی به پدرت دادم . چون اونو از کار بیکار کردن . پدرت باید بدونه تنها نیست
.”

از صحنه خارج میشود
هاوستاد : “دکتر اشتوکمان یه هو چه شانسی آورد .”

بیلینگ طناب دار را بر میدارد . : دیدی چه پولی بهش رسید .
پترا تی را از دست آنها میگیرد و شروع میکند به تمیز کردن .

هاوستاد : “باید به اسلاکسن بگیم .”

بیلینگ :” تو فکر میکنی حالا میتونه با این پولی که جیرینگی از صدقه ی سر پدرزنش بهش رسیده حموم
ها رو درست کنه و این آب و میکروب های رو از توی لوله بکشه بیرون ؟”

هاوستاد : “فکر میکنم میتونه . . . خیلی زبل و زرنگه . . . هر چقدر هم که میزننش باز سر حرف
خودش هست . . . میگن مردم با سنگ زدنش . . .”

بیلینگ : “این رو خودمون توی روزنامه کار کردیم یادت نیست .”

هاوستاد : “چرا .چرا . خسته شدم . خیلی تشنمه . . . حافظه م رو از دست دارم میدم . بریم پیش اسلاکسن
و بگیم یه همچین پول کلانی دست دکتر رو گرفته . “-از صحنه خارج میشود -.

بیلینگ به پترا نگاه میکند :پترا به بیلینگ نگاه میکند . متوجه میشویم که عاشق هم هستند . بیلینگ از
صحنه خارج میشود .

موسیقی . نور کم میشود . پترا از صحنه خارج میشود .
همه ی اشخاص بازی در صحنه هستند و دارند زمین را با وسواس میشورند . دکتر اشتوکمان ایستاده
است .
دکتر اشتوکمان : (رو به همه و بیشتر رو به پیتر )” لباس هامو پاره کردن .”

همه : “لباس های دکتر اشتوکمان را پاره کردند .”

دکتر از جیبش سنگ بیرون میاورد : “اونها به من سنگ زدند .”

همه : “خوابتون تعبیر شد دکتر اشتوکمان .”

دکتر : “سنگ هاشونم پوشالی بود .”

همه : “چطور دکتر اشتوکمان ؟”

دکتر اشتوکمان : “این ها کلوخه . مردم جرات ندارند . هاها . . . میدونید چیه آدم آزاد جرات نمیکنه کار
کنه که اسباب خجالت خودش بشه و پس فردا که خودش رو توی آیینه دید یه تف بندازه روی صورتش .
همه : ما تشنه ایم دکتر اشتوکمان .”

کاترین بلند میشود : “عزیزم . . . همه چیز تمیز نمیشه . همه چیز کثیفه . پدرم به تو همه ی سهام اون
حمام های شفا بخش رو داده . . . چرا نمیخوای بمونی و درستش کنی . چرا میخوایی بریم ؟ من هم
کمکت میکنم . . . حتی اگر بشه میرم خونه ی مردم کار میکنم .-مینشیند و زمین را تمیز میکند –

اسلاکسن : “هر کجا باشید ما همون جا در کنارتون هستیم .”

دکتر اشتوکمان : “برید به پدر زن عزیزم بگید من سهمش رو پس میدم .”

پیتر :” تو همیشه میخوایی جلب توجه کنی .”

همه :” دکتر اشتوکمان ما میخواهیم . ما نمیتوانیم . ما میخواهیم . ما نمیتوانیم .”

پیتر:” تو میخوای من رو همه جا شکست بدی . . . هدفت خوب شدن مردم نیست میخوای خودت رو
مطرح کنی . منم توی مقاله ام نوشته بودم که میشه با هزینه ی کمتر بدون اینکه به سفره ی مردم
تجاوزی بشه این حمام ها رو درست کرد و . . .”

دکتر اشتوکمان مینشیند . زمین را طی میکشد . . .

پیتر:” اون جایی که باید حرف گوش کنی فرار میکنی .”

همه : “ما میخواستیم . اما نمیتوانسیتم .”

پترا : “من تشنمه .”

همه : “ما میخواستیم . ما نمیتوانستیم .”

دکتر اشتوکمان : “ساکت . من میمونم . توی همین بیمارستان . توی همین شهر . همین جا جنگ میکنم .
همین جا حرفم رو به کرسی مینشونم . ثابت میکنم که یک روز با هزار مواد شوینده نمیشه میکروب ها
رو از بین برد . که آب شهر مسمومه . . . که طاعون داره . من در نمیرم . من از فرار فرا نمیکنم .”

همه : “من از فرار فرار نمیکنم .”

دکتر : “من جنگ نکرده مغلوب نمیشم .”

بیلینگ و هاوستاد با هم بلند میشوند : “ما با شماییم .”

دکتر اشتوکمان : “من پولی در دست ندارم . همه ی سهام رو بخشیدم .”

بیلینگ و هاوستاد از صحنه خارج میشوند . اسلاکسن بلند میشود .

اسلاکسن : “من به شما توصیه کردم که اعتدال را رعایت کنید .”

دکتر اشتوکمان : “اعتدالی که به نفع مردم نیست ؟”

اسلاکسن سرش را تکان میدهد و از صحنه خارج میشود .

ناخدا :” میتونید بیایید به کشوری که من هستم . من برای شما دعوت نامه میفرستم .”

دکتر اشتوکمان : “من همین جا باید مبارزه کنم . من باید عنکبوت های زیادی که مثل جرم توی سلول
های آب رفته رو پاک کنم . . . این جا شهره منه .”

ناخدا : خداحافظ دکتر اشتوکمان . -از صحنه خارج میشود –

دکتر اشتوکمان : “باید پنجره رو باز کنم و صدای خودم رو از همین جا به گوش مردم برسونم . -” به
طرف پنجره میرود .

پترا : “پدر جان . . . شما با شکوهید . شما قهرمان من هستید . ولی من تشنه ام . . . آب شهر کی درست
میشه ؟ شما تضمین میکنید که میتونید .”

دکتر اشتوکمان : “البته . من قوی ترینم دخترم .”

پترا : ” از صحنه خارج میشود و لیوان آب خالی را هم میبرد .”

کاترین :” عزیزم تو خیلی تنها میمونی . . . یک نفر . . . . یک تنه . . .”

دکتر اشتوکمان : “عزیزم کاترین . . .تواناترین آدم روی زمین تنها ترین آدم است .”

کاترین نگاهش میکند . . . . عقب عقب از صحنه بیرون میرود .

پیتر دست از پاک کردن زمین میکشد و بلند میشود .

پیتر:” میدونه چیه توماس پدر همیشه تو رو بیشتر از من دوست داشت . اون بین ما همیشه خیلی فرق
میذاشت . من هیچ وقت نتونستم تو رو شکست بدم . . . من نتونستم مثل تو ازدواج کنم چون همیشه
خودکم بینی داشتم . من نتونستم یه زن خوشگلی مثل کاترین داشته باشم یا یه دختر که تشنشه مثل پترا . .
. من بی خونه بودم و همیشه بله قربان گو بودم . . . تو یک تنه همه رو حریفی اما تو در حق ما بی
انصافی هم کردی . . . تو پاک نیستی . . . تو بی گناه نیستی . . .تو خیلی مغروری . تو هیچ کسی رو
جز خودت دوست نداری . ” اسپری را دست دکتر اشتوکمان میدهد .از صحنه خارج میشود .

دکتر اشتوکمان به فکر میرود : “من چشم و گو ش این مردم هستم . من دل سوز این شهر کوچکم هستم .
من مستحق این همه توهین نیستم . من دوست ندارم کسی بیمار بشه . . . دوست ندارم به مریض ها
دروغ بگم . . . من میدونم علت اصلی کجاست . من میجنگم . . . من یک تنه میجنگم . . . من میتونم
تنها ترین باشم اما من تواناترینم . من دکتر اشتوکمان هستم . من دشمن مردم نیستم . دشمن مردم
خودشان هستند . . . “- توی هوا پاف میکند – “این اسپری های شفا بخش . . . این کثافت هایی که به اسم
دارو و استریل کننده دست مردم داده اند همه سمی است . . . توی این سالن پر از هوای آلوده است .
همه ی ما از ویروسی نفس میکشیم که فراری ازش نیست . اما من این دروغ و این بیماری را میکشم .
-. . اسپری را روی زمین می اندازد . . – کاش میگفتیم ماسک بزنید و نمایش ما را ببینید . . . ما
ویروسی در هوا داریم که در خون ما مینشیند . . . از ما جدا نمیشود و نسل در نسل ما را با خود به
مرگ نزدیک تر میکند . . . در بچه های ما رشد میکند . . .ما باید به شما ماسک میدادیم . . . . اما من
دکتر اشتوکمان . . هر کاری از دستم بر بیاید انجام میدهم . . . تا این آگاهی را به همه برسانم . . .تا این
فکر مسموم را از ذهن مردم بیرون بیاورم که حق با اکثریت نیست . . . حق با اقلیتی است که میدانند . .
. عفونت و طاعون در ذهن انها است تا در لوله های آب . . . باید برای این کار فرهنگ سازی کرد . .
. باید یک فکری کرد . . . اما من بدون اینکه از برادر تنی ام پیتر کمک بخواهم خودم با دست خالی به
میدان نبرد میروم . . . نمیگذارم تا وقتی این آب ها پر از میکروب و انگل هست مردم ازشان بخورند . .
. نه نمیگذارم . . . ( از صحنه خارج می شود ).
پایان

 

شهریور 1395

سانازسیداصفهانی

(هرگونه برداشت – نمایشنامه خوانی و اجرا با ذکر منبع مجاز می باشد . )

 

 

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .