یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳

خاطره ی هنرپیشه ای با 2 سیمرغ بلورین

خاطره :

اون شب بارون میبارید و رعد و برق میزد . تو رو به ورم نشسته بودی و با کمال پررویی اون همه حرف رو بهم زدی و منو عین یه مرده ای که زیر قبره تنها گذاشتی . بلند شدی و شال گردنی رو که خودم برات بافته بودم رو برداشتی و پالتوی سورمه ایت رو پوشیدی و رفتی . پرده رو کشیدم کنار . ماشینت رو روشن کردی . برام بوق نزدی و گازشو گرفتی و رفتی . اسم من رو گذاشته بودی  روکیل – برعکسش کنید 🙂 – دوستم داشتی و خواستی عشقمون رو در اوج ، تموم کنیم و نذاریم به گند کشیده بشه . تو به من گفتی اون شب بیشتر از همه عاشقمی و برای همین گذاشتی رفتی . یعنی واقعا دیونه تر از تو و احمق تر از تو هم پیدا میشه ؟؟ من مات و مبهوت روی کاناپه ی مخمل لجنی رنگم نشستم و سیگارم رو روشن کردم تا به حرفات بیشتر فکر کنم . سینما همه چیز رو به باد داد . سینما . سینما تو رو از من میگیره . میبره . سینما . بلند شدم و رفتم از بالای کمد تنها سیمرغی که داشتم رو برداشتم و انداختم توی شومینه لای آتیش ها . . . نمیدونی چقدر گریه کردم . چقدر حالم بد بود . تلفن زنگ زد . تو نبودی . استندبای بودم . سرویس میخواست بیاد دنبالم . نمیتونستم اما باید میرفتم . چشمهام پف کرده بود و برداشتم یه کم از نوشیدنیی که تو اسمش رو روی من گذاشتی خوردم و صورتم رو شستم . باورم نمیشد . نه . تو نمیتونستی از من بکنی . داشتی ادا در میاوردی . رفتم سر صحنه . چترم رو باز کردم . نور .پروژکتور و سر و صدا و سیم و دوربین و ریل و بخار چای از توی لیوان روی سینی حسین آقا . جلوی آینه بودم . گریمور پرسید چرا این جوری شدم . . . زدم زیر گریه . به زور حاضر شدم . نفهمیدم کی و چطوری اون لباس ها تنم بود و دیالوگ ها سر زبونم . آقای ستاره ی سینما جلو روم با چشم های سیاه زغالی اش وای ساده بود . . . من هم باید اون دیالوگ های مسخره رو میگفتم.

صدا/دوربین/حرکت

من : میشه این قدر عجله نکنی !

– زود باش دیگه ، تاکسی پایین وای ساده . چرا این جوری زل زدی داری بهم نگاه میکنی . پاسپورتت دست خودته ؟

من : باید یه چیز مهم بهت بگم .

– بابا میریم توی راه میگی زود باش ساعت سه است . کلیدا کو ؟

من: فقط یه دقیقه تو رو خدا . ۶٠ ثانیه بهم نگاه کن . . . تو رو روح بابات . . .اگر نگم میمیرم .

– بگو دارم میشنوم .

من : واس یا جلوم و نگام کن . . . اگر…اگر اون عکس العملی رو که میخوام نشون ندی به قرآن نمیام باهات .

– چی میخوای بگی ، بابا کشتی منو . دیرمون شده ؟!

من : (بغض) ۶٠ ثانیه ! نمیام باهاتا . . . باید الان همین جا بهت بگم  . میفهمی یا نه ؟! وای خیلی استرس دارم . ببخشید .. . میخوام میخوام باهات بیام .  

– چی شده ؟ باشه بیا ۶٠ ثانیه وایسادم جلو روتون بفرمایید .

من  : روم نمیشه . میدونی . آخه بار اولمه . وای خدا . . .

– ٣٠ ثانیه اش رفت .

من : من . من . ..

– تو چی ؟

.من: من  حامله ام .

– تو که اینو دیروزهم  گفتی بهم . ای بابا . من چمدون ها رو بردم اون چراغ رو خاموش کن بیا آخ آخ چقدر سنگینه . زود باش .

من : دیروز ؟

کات /

بالاخره آقای کارگردان آخرین پلان رو با سه برداشت تایید کرد و تموم شد . همه رفتیم گپ و گفت زدن . من توی چشم های آقای ستاره نگاه میکردم . اصلا به من محل نمیذاشت . انگار منو دیگه نمیشناخت . چایی توی دستم سرد شده بود . سیگارم رو نکشیده تموم شده بود . لب هامخشک شده بود . انگار یادت نبود که چند ساعت پیش پیش من بودی آقای ستاره و داشتی در اوج عشق از من خداحافظی میکردی . آره . . . منو نمیدیدی . تو دو تا سیمرغ داشتی . اشکالی نداشت . میترسیدی . تو به من حسودی میکردی . تو عاشق من نبودی . تو میخواستی من دیگه بازی نکنم و خودت بتازی و ستاره و ابرستاره بشی . بعد یه هو غیب شدی . همون طوری که از جلوی خونم رفتی . در اوج عشق  تموم کردی . رفتی . اون سال سیمرغ بلورین بهترین بازیگر زن رو به من دادن . . . تو حتی توی سالن هم نبودی . تو بعد از اخرین پلان واقعا رفته بودی . . . و من سیمرغ رو به تو که باعث شدی این قدر خوب اشکم درآد تقدیم کردم .اشتباه کردم . بعد با لبخندی مصنوعی از روی صحنه اومدم پایین .

خاطره ی هنرپیشه ای با دو سیمرغ بلورین

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۳۴ نظرات

  1. همیشه هستن آدمای حسودی که حال به هم زنن.
    خاطره ای بود بسیار پند آموز.توی عکاسی هم همینه،هیچکس چشم نداره ببینه تو داری برا خودت آدم میشی،سریع میخوان بزنن تو
    حالت تا پا نگیری.این قانون نانوشته ما ایرانی هاست.

  2. ممنون از تمام آرزوهای خوبتون.
    همه اونا رو با علم براتون میخوام.
    علم بهتر از ثروت است اما نداشتن ثروت بدتر از نداشتن علمه !!

  3. به قول شیرازی هاچقدرخنک می نویسی ….یعنی سرد ..ولی قشنگ …

  4. گول خوردن؟!
    یاد خلاصه نویسی بچگیام می افتم..خلاصه ی داستان..نتیجه گیری..و امضای بابام!!!
    میس شانزه لیزه…مریض شدم…اما حوصلم از مریض شدن های پی در پی سر میره..دلیل خاصی نداره..اینم یاوه بود..!!
    بالاخره مجسمه ی کی رو میذاری؟!
    اصلا" مجسمه ی آقای عموزاده خلیلی رو بذار!!نظرت چیه؟!
    من که دوست دارم..همین!!

  5. همذات پنداري نموديم
    🙁

  6. خنده خوب خوندن این کامنت دو راه داره !
    ۱. کلا پرنتزا و چیزای داخلشو نادیده بگیری و بخونی …
    ۲. فقط پرانتزا رو بردار و کلمات داخللشونو بچسبون به حروف دیگه …
    ساده ست !
    نیشخند

  7. سلام میس جان ………به نظر منم مسخره است بخواهی یک عشقو تو اوج تموم کنی……..اگه عشقی باشی آدم نمی تونه تمومش کنه…….حالا نمیدونم چقدر مالکیت قاطیش می شه ولی اگه دونفر توی یک رابطه تو اوج باشن مگه مرض دارن خودشون زجر بدن که تو اوج تمومش کنن؟که چیو ثابت کنن؟!گل

  8. ميسسسسسسسسسس.چند وقتيه خوابهام دارن منو به جنون ميرسونن .نه اينكه بدم بياد ها نه .حتي بعضي شبها از نديدنش دلم تنگ هم ميشه اما اينكه از كجا پيداشون ميشه منو داره ديوونه ميكنه.اصلا نوشتي خوابها دو متر پريدم هوا .پريروزها فتم تفسير خواب فرويد رو بخرم انقدر حجمش زياد بود فعلا دست نگه داشتم. همين روزها ميرم سراتغ ايني كه گفتييي . مرسسي

  9. بازم سلام جانم
    این یه احساس پیچیده است. من اونقدر دوستت دارم که نمی خوام با هم باشیم.
    نقل به مضمون پدر نمو :مارلین به دوری
    فک کن حتی تو یه کارتون شیرین کودکانه هم از اینا هستو اونی که میره حتما یک کار واجب ترب براش پیش اومده. مگه آدم می تونه از عشقش جدا بشه؟ باور نمی کنم. وقتی تن میدیم به جدایی یعنی دیگه عشق نیست یک چیز دیگه است.
    من متنفرم که این یک چیز دیگه رو اسمشو می گذارن عشق و رفتار مسخره و حرفای مسخره تر بعدش رو فداکاری.

  10. ما هر چی بدبختی می کشیم از دست این رمان و داستان و سناریوهاست . وقتی آدم ها بجای گفتن از دیالوگ های قرضی برای بیان احساسشون استفاده می کنند همین می شه دیگه . طرف یه چیزی می گه که خودشم نمی دونه یعنی چی . بعدش  که کار از کار گذشت فکر می کنه عجب … خوردیم .
    شاد زی

  11. چه فضای سرد و مبهمی…همین سیگار کشیدن و فکر کردن یا چشمای پف کرده!رد و بدل کردن دیالوگ هایی که هیچ احساسی توش نیست…تنها گرمی که حس کردم همون بخاری بود که از چای های حسین آقا به آسمون میرفت

  12. دوس پسرم دیروز  بعد دو سال دوستی بهم گفت  ما خیلی با هم خوبیم و من خیلی دوستت دارم و میخام تا اخر عمر باهات باشم!!ولی هیچوقت نمیخام باهات ازدواج کنم!!
    نمیدونم همه خل شدن یا من!

  13. همیشه هستن آدمای حسودی که حال به هم زنن.
    خاطره ای بود بسیار پند آموز.توی عکاسی هم همینه،هیچکس چشم نداره ببینه تو داری برا خودت آدم میشی،سریع میخوان بزنن تو
    حالت تا پا نگیری.این قانون نانوشته ما ایرانی هاست.

  14. ممنون از تمام آرزوهای خوبتون.
    همه اونا رو با علم براتون میخوام.
    علم بهتر از ثروت است اما نداشتن ثروت بدتر از نداشتن علمه !!

  15. به قول شیرازی هاچقدرخنک می نویسی ….یعنی سرد ..ولی قشنگ …

  16. گول خوردن؟!
    یاد خلاصه نویسی بچگیام می افتم..خلاصه ی داستان..نتیجه گیری..و امضای بابام!!!
    میس شانزه لیزه…مریض شدم…اما حوصلم از مریض شدن های پی در پی سر میره..دلیل خاصی نداره..اینم یاوه بود..!!
    بالاخره مجسمه ی کی رو میذاری؟!
    اصلا" مجسمه ی آقای عموزاده خلیلی رو بذار!!نظرت چیه؟!
    من که دوست دارم..همین!!

  17. همذات پنداري نموديم
    🙁

  18. خنده خوب خوندن این کامنت دو راه داره !
    ۱. کلا پرنتزا و چیزای داخلشو نادیده بگیری و بخونی …
    ۲. فقط پرانتزا رو بردار و کلمات داخللشونو بچسبون به حروف دیگه …
    ساده ست !
    نیشخند

  19. سلام میس جان ………به نظر منم مسخره است بخواهی یک عشقو تو اوج تموم کنی……..اگه عشقی باشی آدم نمی تونه تمومش کنه…….حالا نمیدونم چقدر مالکیت قاطیش می شه ولی اگه دونفر توی یک رابطه تو اوج باشن مگه مرض دارن خودشون زجر بدن که تو اوج تمومش کنن؟که چیو ثابت کنن؟!گل

  20. امروز زیادی تو فکرت(ون) بودم ! خواستم ببینم زنده ای(د) یا نه ؟ انگار هستی(د) !
    عرضی نیست ! طول را نمی دانم !
    خرخون

  21. ميسسسسسسسسسس.چند وقتيه خوابهام دارن منو به جنون ميرسونن .نه اينكه بدم بياد ها نه .حتي بعضي شبها از نديدنش دلم تنگ هم ميشه اما اينكه از كجا پيداشون ميشه منو داره ديوونه ميكنه.اصلا نوشتي خوابها دو متر پريدم هوا .پريروزها فتم تفسير خواب فرويد رو بخرم انقدر حجمش زياد بود فعلا دست نگه داشتم. همين روزها ميرم سراتغ ايني كه گفتييي . مرسسي

  22. اخيش بالاخره ديدگاه تو رو فهميدم رو اين عكس . يكم بارم سبك شد انگار . اين عكس با همه ي عكس هاي ديگه ت فرق ميكرد .گفتم شايد اين روزها داري چيزي رو تجربه يا احساس ميكني  كه جديد ترهو متفاوت تر.
    يونگ .ميدوني خيلي دوست دارم برم سمتش اما ميترسم .به گمانم براي رفتن سراغ يونگ انقدر ها كه بايد نخوندم و نميدونم.

  23. ميس اين پستت از اون هاست كه من نميدونم چرا نميتونم چيز در موردش بگم.
    مثل يك خاطره بود كه يكي خيليي خوب توصيفش كرده . يك خاطره؟هر چند نه چندان هم مثل خاطره نبود گاهي به داستان هم نزديك ميشد . اصلا اينهاش مهم نيست .ميس حتي عكس هم گيجم كرد.

  24. بازم سلام جانم
    این یه احساس پیچیده است. من اونقدر دوستت دارم که نمی خوام با هم باشیم.
    نقل به مضمون پدر نمو :مارلین به دوری
    فک کن حتی تو یه کارتون شیرین کودکانه هم از اینا هستو اونی که میره حتما یک کار واجب ترب براش پیش اومده. مگه آدم می تونه از عشقش جدا بشه؟ باور نمی کنم. وقتی تن میدیم به جدایی یعنی دیگه عشق نیست یک چیز دیگه است.
    من متنفرم که این یک چیز دیگه رو اسمشو می گذارن عشق و رفتار مسخره و حرفای مسخره تر بعدش رو فداکاری.

  25. ما هر چی بدبختی می کشیم از دست این رمان و داستان و سناریوهاست . وقتی آدم ها بجای گفتن از دیالوگ های قرضی برای بیان احساسشون استفاده می کنند همین می شه دیگه . طرف یه چیزی می گه که خودشم نمی دونه یعنی چی . بعدش  که کار از کار گذشت فکر می کنه عجب … خوردیم .
    شاد زی

  26. چه فضای سرد و مبهمی…همین سیگار کشیدن و فکر کردن یا چشمای پف کرده!رد و بدل کردن دیالوگ هایی که هیچ احساسی توش نیست…تنها گرمی که حس کردم همون بخاری بود که از چای های حسین آقا به آسمون میرفت

  27. دوس پسرم دیروز  بعد دو سال دوستی بهم گفت  ما خیلی با هم خوبیم و من خیلی دوستت دارم و میخام تا اخر عمر باهات باشم!!ولی هیچوقت نمیخام باهات ازدواج کنم!!
    نمیدونم همه خل شدن یا من!

  28. عجب ماجرایی تعریف کردی….
    آدم می ماند با این تناقض چه به کند دنیای واقعی تلخ یا صحنه ای مجازی شیرین ….. این چالش مدرن و خوبی بود که در روایتت داشتی مرسی

  29. این عکس خیلی به خودش مشغولم کرد .اما  نفهمیدم چرا؟میدونی بیشتر از همه اون شبه شیری که طرف راسته و اون اسب شاخدار اون سمتی توجعه ام رو جلب کرده . تقریبا نیم ساعت نگاهش کردم . اما نمیدونم.

  30. عجب ماجرایی تعریف کردی….
    آدم می ماند با این تناقض چه به کند دنیای واقعی تلخ یا صحنه ای مجازی شیرین ….. این چالش مدرن و خوبی بود که در روایتت داشتی مرسی