پنجشنبه , ۶ دی ۱۴۰۳

خاطره ، خَطر دارد .

آسوده چیست ای میس شانزه لیزه ؟ که دیدارَت با دادار را با دار بکنی آشکار میان ِ جنگل ِ بلونی !؟ هرگز نفهمیدی که خاطره خطر دارد و درد در هر تصویر ِ گذشته ، جا دارد و به آن زنگوله ای وصل است ؟ ای تو ، تمنای زنده کردن ِ هر چیز که نیست شده است . . . . بیهوده چه کار میکنی ؟ ای بیهوده کوش ! بیش مَکوش که آب در هاون کوبیدن است و از مرده آواز خواندن و صدا شنیدن است . . . کیف میکنی وقتی بین ِ زمین و آسمان یا زمین و زمان ، ره به آفتاب ، استوار گشته ای ، یک حس ِ سبکی ، یک زورکی اشتباه ! تو را چه به سیب ِ کال گاز زدن میس شانزه لیزه !

***

میس شانزه لیزه با پاهایی که در سطل ِ رنگ ِ آبی رفته بود برای خودش همین طوری خوش بود ، از آن خنده هایی از دلش می آمد که از دل کودکی که قلقلکش بدهند . . . با پاهایش روی روزنامه های کف ِ اتاق راه میرفت و به انگشت ِ پاهایش و پاشنه ی پایش میخندید. آفتاب ِ کج تاب از پنجره ی اتاق زیر شیروانی سرش را تو آورده بود و همه ی شمع های داخل خانه را آب کرده بود . . . روی دیوار ها عرق نشته بود و از سقف باران میبارید ، . . .میس شانزه لیزه داشت برنزه میشد اما این جاپاهای آبی رنگ او را یک جوری میبُرد به بچگی . . . یاد چیزهایی که از یادش رفته بود . . . از اتاق با چترِ ِ قرمزش بیرون آمد . . . بیرون هوا سرد بود . . . تار عنکبوت های کنج ِ راه پله ی چوبی از گرمای اتاق ِ میس شُل شده بودند و عنکبوت ها به زور به تار ها چسبیده بودند . میس شانزه لیزه از پله ها پایین رفت . . . روی هر پله جای یک پایش می ماند . . . بیرون سرد بود . خورشید افتاده بود توی اتاقک زیر شیروانی میس و مرده بود . بیرون یخ زده بود . چیزی که تنِ میس بود یک پیرهن ِ بچگانه ی سفید رنگ بود . مثل کفن یا از جنس کَفَن . . . هنوز مردی که ساز دهنی میزد سرما را حس نکرده بود . داشت به شدت و با عشق سازدهنی میزد . . . میس رویش را از مرد برگرداند . . . به او قول داده بود که کلاه ِ پاره اش را یک روز بدوزد اما هر روز فراموشش میشد و آن یک روز نمیرسید . از خجالت رویش را برگرداند . . . مرد اما به دنبالش آمد . . .بوی ویسک ی میداد . سرش را به چپ و راست هی تکان میداد . صورتش سرخ شده بود . چشمان ِ چپِ او باعث شده بود هیچ زنی نزدیکش نرود . میس شانزه لیزه بی توجه به او به راه افتاد . . . ناگهان دید رد پاهایش جلو تر از خودش دارند حرکت میکنند . به ناچار روی رد ِ پاهای خودش راه رفت . . .  پیرزنی که اول پارک بافتنی میبافت هیچ وقت کامواهایش تمام نمیشد . . . میس شانزه لیزه میدانست که او مادرش است اما پیرزن هنوز هم باردار بود و میگفتند هزار تا بچه زاییده است . میس میدانست او مادرش است . . . آن ها یک خال مشترک روی صورتشان داشتند . اما نمیدانست پدرش که بود ؟ رد پاها زرد شدند . . . کنارشان پر از برگ های سرخ . . . 

 

 حوالی ریشه قلبش احساس کرد یک بوی آشنایی می آید .  . .مرد هنوز ساز دهنی میزد و از پشت سر می آمد . . . بوی خوشی که شنیده بود از یکی از برگ های روی زمین می آمد . برگ را که برداشت دست خط معشوق سابقش بود . معشوقش حالا یک بچه در بغل داشت و میگفتند همه ی موهای سرش هنوز سیاه است و دندان هایش مال خودش میباشد . . . روی برگ نوشته بود ” این جا جاده چالوسه و تو مال خودمی. دوباره میایم این جا . . .یه روز که مال هم میشیم .” میس شانزه لیزه فکر کرد مال شدن چه معنی دارد . برگ را با خود برداشت و قلبش تند تر میزد . . . .صدای نوزادی او را داخل جنگلی برد که در دل تابستان پاییز بود . . . همه جا پر از برگ بود . . . دیگر رد پایی نبود . . . . میس برگشت تا به مردی که ساز دهنی میزند تذکر دهد که گوشش دارد کر میشود و دست نگه دارد . وقتی برگشت . . . مرد ِ ساز دهنی به دست را ندید . . . ضبطی را دید که به گردنش از پشت وصل شده . ضبط را چرخاند سمت خودش و تکمه ی استاپ را زد . نوار تویش را جا به جا کرد . شنید که صدای ان روی نوار صدای خودش است . .  اما گریه ی نوزادی که توی پارک ِ پاییز بود تمرکزش را گرفته بود . . . دختر بچه ای بود که توی گهواره مانده . . . گهواره توی یک چاه بود . . . میس برگ ها را با پا و دستش هل میداد و دنبال صدا میگشت . . . چاه را پیدا کرد . . . نردبانی کنارش بود . همه ی چوب هایش را بریده بودند . . . بچه داد میزد خاله منو بیار بیرون . . . میس از بچه ترسید و فرار کرد . . . به گوشه ای پناه برد که صدای جیرجیرک می آمد . . . آرام نشست . . .تکمه ی ضبط را زد . . . شنید که به پسر بچه ای در بچگی میگوید :” بیا خیال کنیم این دیوارها مال ِ خودمونه . . . مداد شمعی هامو بده . . . آهان این خونه ی منه . . . ببین چه قشنگه . . . این جام بشه سینما مون . . . ” میس یادش افتاد که در کودکی روی دیوار حیاط خانه شان همه ی داستان هایش را میکشیده . ضبط را باز کرد . کاست  را در آورد و نوار را از تویش بیرون کشید و پاره کرد . . . 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …