شنبه , ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
سانازسیداصفهانی

تراژدی در نانوایی

تراژدی در نانوایی

نوشته ام پر میزند و میرود به مقصد ، فکر میکنم کاش من هم بر بال های تکنولوژی سوار بودم و به همین سرعت میرفتم توی گوشی اش یا توی گوشش ! یاد شعر سعدی می افتم ( صلح است میان کفر و اسلام / با ما تو هنوز در نبردی )

سرم گیج میرود، یک تکه پنیر را به چنگال میزنم و میخورم ، سیگارم را روشن می کنم و میروم کنار پنجره و همین طور که به سیگار پُک میزنم فکر می کنم ای بابا چرا این متن را فرستادم ؟ مگر دکترم نگفته بود تو ای بتِ گُل اندام ، بانوی تمام و کمال ، شیشه ی نازک ، مرواریدِ یتم آخه این مرد وجود ِخارجی ندارد ، نه جان دارد نه روح ، تو توی خیالت داری بهش فکر میکنی ، این آقا اصلا قلب ندارد زنده نیست !هر بی جوابی از او در خورِ تو نیست بفهم نیست ، پیام نده که این مرد نه لایق توست نه جگرش اندازه ی جگر تو ، مرد باید خایه داشته باشد . . . صدای دکتر توی سرم میپیچد و یادم میاید که گفتم این شمایی که وجود خارجی نداری دکتر ، در استخوان من یک چیزی حل شده ، جاگیر شده . . . دکتر هیز همیشه چشمش به دستان حنایی من بود ، یک بار پرسید به جز دستانت به کجاها حنا میگذاری و من گفتم به پاهایم تا یک وجب بالای مُچ و سر سینه هایم ، روی لب هایم و به موهایم ، به دو دستم تا یک وجب بالای مُچ . . . و دکتر در حالی که من را توی ذهنش تجسم میکرد گفت :” چطور این مرد نمک گیر زن اثیری مثل تو نشده ! ” و من مثل بیتای هژیر داریوش خام دلانه گفتم :” آخه اون ویسکی دوست داره . . . ” دکتر میگفت تو در نامه ات این مرد را اَبَر مرد خطاب کردی در صورتی که او مردِ اَبری و پنبه ای و حتی اسفنجی هم نیست ، گفت این جوکر را ببخش . گفتم :” نمیبخشم .” تمام این مکالمات پیش چشمم رژه میرفتند و با خودم در کلنجار بودم چرا که به قول مختاری آدمیزاد که خیک ماست نیست . . . جای درد می ماند .

خاکسترِ سیگار افتاد روی زمین و متلاشی شد ، با کفشم پخشش کردم روی کاشی ها . بی توجه به این کثافت زدگی ، دستم را بردم سمتِ میز و از توی کاسه ی بزرگ ، چیپس های باقی مانده را خوردم و به خودم که آمدم صورتم خیس بود از اشک . ریسه های چشمک زن آبی خانه ام آهسته و به نرمی خاموش و روشن میشدند و من را دعوت به خواب میکردند که ای زن بیا برو بخواب خیلی خسته و سرگرمی . . . اما ” خواب را با دیده ی عاشق چه کار! ” من بنده ی شب های طولانی ام ، من زنم از جنس ِشبم . اگر در زندگی نوری هست خُردک شرری هست اگر که شب ها دلم را گرم کند به حیات ، به نوشتن به بودن از همین شب و بی خوابی و دیوانه بازی ست .

هنوز زیر پوستِ دستِ چپم جای کبودی رگ های نُنری که سوزن را از چند راهی به رگم متصل میکردند، خودنمایی میکرد .کبودی مثل گُل بنفشه ، جا باز کرده بود توی سفیدی پوستم . فکر می کنم بروم و پیامم را پاک کنم ، ناسلامتی من نویسنده ی این کشورم و بی جواب ماندن پیام هایم دلم را مچاله می کند اما خسته تر از آنم که دست به این کار بزنم ، پیش خودم میگویم به درک ! یک روزی میمیرم و همه اش را یکجا میخواند . یک روزی که دیر شده و کار از کار گذشته و چایی خیلی وقته سرد شده .

فردا به خودم میایم . میبینم زیر پتو میلرزم و فشارم پایین است و هوا رو به تاریکی . . . جلدی از تخت بیرون میآیم و یک صبحانه ی الکی میخورم که غش نکنم از ضعف ، توی راهرو بوی نان ِ تازه پیچیده و من که سالهاست نان نمیخورم هوس میکنم بروم نانوایی یک تکه نانِ داغِ تنوری بخرم . کت پنبه دوز شده ام را میپوشم و کمربند شلوار لی ام را محکم میبندم تا از کمرم نیفتد از بس که لاغر شده ام . گوشی ام را با خشم نگاه می کنم و میبینم دُرجِ پیامم باز نشده که نشده . . . به خودم فحش میدهم . میزنم از خانه بیرون . با گام هایی محکم راه میروم . به خودم میگویم امشب باید عنان به حس هایم ندهم ، گوش هایم را باز کنم و تا خرتناق بگذارم هر چقدر دوست دارد تحقیرم کند شاید آدم شدم . به قول خودش “ لابد به اندازه ی کافی بهت ریده نشده هنوز ” نه . . . رد پای مردهای حسابی زندگی ام انقدر پر رنگ بوده که هنوز به اندازه ی کافی بهم ریده نشده . راست گفت .

دست به پرچین ها ی بهاری می کشم و بوی شکوفه ها را توی ریه ام فرو میدهم . . . موهایم را گوجه ای بالا سرم بسته ام و بخاطر یک قرص نان، راهم را دور می کنم تا شب نشده دلم آب نشود از هوسِ نانِ گرمِ تنوری . شب شد . اذان دادند و من وقتی خودم را در نانوایی یافتم که شانه هایم توی غروب فرو رفته بود . میخواهم از همان جا با موبایلِ خودم یک زنگ بهش بزنم و بگویم آقای فلانی ، غریبه ، لاکردار آخه بچه تو چه بی معرفتی ، ما رو جا گذاشتی و رفتی ؟ این بود رسمش ؟ . . . اما صدایش توی گوشم میپیچد که

:” عه ! دیدم تو زنگ زدی ، عکستم که روی گوشیم میوفته کلا گوشیمو میچرخونم . هاهاهاها ” به صورتم فکر کردم . به اینکه دیدنِ عکسِ من چقدر باعث ناراحتی اش می شود یا چقدر راحت دهانش را باز می کند و شلاق بر روانم میزند. به فرشته ی نگهبانم میگویم تو شاهدِ تَرک های من باش . این مرد مثل کسانی که آب جادو به خوردشان داده باشند یا هفت بندشان را قفل کرده باشند هر کاری که از عهده اش بر میامد برای شکنجه ی من انجام داد .حالم به هم میخورد از فکر کردن به بغض هایی که کرده ام ، از شب هایی که نخوابیده ام و یا سیگاری با هم نسوزاندیم . دوست داشتم با یک قاشق همه ی این جمله های بی رحمانه را از حافظه ی قلبم در میآوردم بیرون و پرت میکردم توی چاه اما حیف .

در نانوایی هستم و گرمای تنور به صورتم میخورد . فکر می کنم قلبم مثل تنور دارد میسوزد و دلم بد جوری تنگش شده . نانوا های باصفای مهربان با لبخندی بر لب دور از ضعف آدم های لاکچری و در بند پول ، دعوتم میکنند به نشستن . یکی دو تاشان را قبلا دیده بودم . برایشان شیرینی برده بودم و با هم خمیر گرفته بودیم و گل گفته گل شنفته بودیم . نانوایی جایی که زندگی در آن بین مردمان مصفا جاریست . بهشان رو کردم و گفتم :” اومدم یه نونِ داغِ تازه ببرم اما قبلش کی گوشی داره این جا به من بده یه زنگ بزنم ؟

مثل فیلم های سینمایی پنج تا موبایل پیشِ رویم سبز شد . گفتند به هر جا و هر کی میخوای زنگ بزن . اصلا حرفی داری بگو ما بزنیم . خنده ام میگیرد . شبیه فیلم های گنگستری شد . قدیمی ترین موبایل را انتخاب می کنم و میگویم میخواهم به معلمم زنگ بزنم که با من قهره . . . نانوا گفت :” گوشیم مال تو آبجی .”

پشتم را به نانوا ها می کنم و شماره اش را می گیرم . دستم دارد میلرزد …انگار به برق وصل شده باشم . پلکم شروع می کند پریدن . توی بوقِ دوم گوشی را بر میدارد . خوشحال و بی خیال . صدایی دور از رنج و زخم و دلتنگی، منتظر حرف زدن با یک شماره ی ناشناس . . . بدون سلام میگویم :” بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان / نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقی . . . – منتظر نمیشوم تا ببینم چه می گوید . . . اصلا صدایم یادش هست یا نه . . . برای همین ادامه می دهم – ثانیه به ثانیه گذر نکرد که من یاد تو نیفتم ، برگ تقویم به برگ بعدی نرفت که من از تو ننوشتم . . . ” مثل اینکه دوزاری اش افتاده . . . سکوت میکند و سلام می دهد ، میگوید گرفتار بوده ! خیلی گرفتار بوده . . . و من چون بلدم نوک سوزن بخوابم چون که عاشقم میگویم :” همه گرفتارن ، نامه دادم جواب ندادی . . . زنگ زدم برنداشتی، این رسمشه ؟” . . . میزند توی پرم ، تیر انداز حرفه ایست . . . میگوید:” چیزی نشده که همه اش دو دفعه همدیگه رو دیدیم ” . . . انگار مارها توی بدنم به هم میپیچند . . حالم بد میشود از شنیدن این جملات . . .پیش رویم زخم هایم دهان باز میکنند ، یاد آن شب می افتم که کلی خندیدم و عیاشی کردیم و ناگهان توی صورتم نگاه کرد و در جواب سئوالم که پرسیدم تو واقعا منو دوست نداری؟ با خنده گفت :” هاها . . . نه من واقعا تو رو دوست ندارم . هاهاهاها” . . . دستم میلرزد ، شیره ی جانم بیرون میرود و رو ندارم به نانواها نگاه کنم . یک هو میپرسد :” حالت چطوره ؟”. . . . . خب چه می گفتم ؟ که دارم میمیرم ، مگر برای کسی که حضور ندارد و دقیقه ای برایت وقت نمیگذارد فرقی هم میکند ؟ برای همین اصل ماجرا را سانسور میکنم و فقط با اکتفا به جواب آزمایش آخرم میگویم :” تو میتونستی باعث بشی جواب آزمایشم این نشه !” و یاد پدربزرگم می افتم و ادامه میدهم :” هیچ وقت فکر نمیکردم بعد از بابابزرگم غم بزرگی منو بکوبه زمین ، تو کردی . . . تو به نور پشت کردی ” و ادامه ندادم . . . برای کسی که خودش را به خواب زده گفتن از انرژی و کارما و دارما و فردا دیر میشه چای سرد میشه و تو کز محنت دیگران بی غمی فایده ندارد . . . میخواهم بی مقدمه گوشی را خاموش کنم که در کمال حیرت میبینم یک ماهی تابه ی بزرگ املت دست نانواست ، تعارف میزند و میگوید بوش میاد ، با ما بخورید نکنه ، بوش میاد نکنه برید ما مدیون بشیم . . .نمک گیر نمیشی آبجی بیایه لقمه بزن . . . ، فکر می کنم چقدر در همین جا شاهد عملکرد مشعشع مردمانی هستم که قلبشان مثل بلور میماند و بی اینکه کلاس فلسفه و عرفان رفته باشند مصداق بارز بزرگواری اند با همان لباس مقدس نانوایی با همان پیش بند سفید منزه . ماه ها پیش آرزو داشتم روزه ی وگان بودنم را در جاده ی چالوس بشکنم و خودم را مهمان دو تا تخم مرغ عسلی یا املت بین راهی کنم حالا چرا باید وسط این مکالمه ، ماهی تابه ی املت سبز میشد . از آن طرف گوشی می گوید :” گوشی شاطر رو ازش گرفتی – و البته خیلی خندان و شادان و مثل آهوی دشت زنگاری – ؟؟ ، می گویم :” نمیدونم . . . ” رو میکنم به نانواها و میگویم :” دوستان این جا شاطر کیه ؟” . . . جمجمعه ام جمع میشود . میخواهم از خوشحالی و گریه بترکم . . . فکر می کنم روی شانه هایم بال در آورده ام . . . وای من چه موجود مهمی هستم که ازم دارد سئوال می کند ! ؟ . . . میگویم :” از این نونواها یاد بگیر که اهل دل و صفان . . . ” گوشی را قطع می کنم و البته گمان می کنم چقدر شجاعم . . . مثل همیشه ، هیچ وقت مدیون و بدهکار قلب و احساسم نشده ام ، سپند آسا با نان داغی در دستم بیرون میروم و فکر می کنم چقدر دوست دارم بروم همان جایی که با هم سیگار کشیدیم و من بادکنک تولدم را بخاطرش به آسمان سپردم .

روی نیمکت نشسته ام و به مارینا تسوتایوا و پاسترناک فکر می کنم که یکی دوبار همدیگر را دیده و چهارده سال نامه نگاری می کردند و عاشق هم شده بودند . مارینا آبراموویچ در کتاب عبور از دیوار ها نوشته که آخرین دیدارشان در ایستگاه قطار بوده و پاسترناگ به مارینای شاعر تکه ای از سر لجبازی می اندازد و همزمان چمدانش را با طنابی می بندد که از هم وا نرود . مارینا تسوتایوا از غصه ی این زخم زمان با همان طناب خودش را دار می زند . اما در مرور گر گوگل حتی از زبان نهال تجدد یک داستان دیگر میشنویم که او بعدها بخاطر شوهرش( خود کش ی )کرد . . . و این روایت غلط است . . . آنچه آبرواموویچ می گوید فقط کنش یک نویسنده و شاعر است . بین همه ی این شاعرها تنها فروغ فرخ زاد بود که معشوقی داشت که سرش به تنش می ارزید و فروغ را چون خاک زیر فرش نکرد ، پنهانش نکرد و عزت به او داد ، برایش زمین خرید و خانه و یک مستخدم برایش گرفت . . . دستش را گرفت و حتی برد خانه ی خودش و توی محل کارش بهش اعتبار داد و تا زمانی که مرد عشق فروغ را گرامی نگه داشت و او را نفروخت . . . فروغ شاعره ای نازک طبع و کمی لوس که در آستانه ی فصلی سرد هرگز همشانه ی مردی نبود که رذالتش او را مسموم کند . خوشبخت ترین اهل قلم ایران فروغ فرخ زاد است ، حتی نمونه ی این اقبال بلند را هیچ شاعر زنی در جهان ندارد . . . بماند که معشوقش یکی از کاربلدترین و استوار ترین و حسابی ترین مردان ادبیات و سینماست و بی اندازه هم جذاب است و بویی از انصاف و عشق برده و تازه این خصلت را به پسرش کاوه ی گلستان هم یاد داده . ژن استثنایی گلستان همتا ندارد .

بالا رفتیم ماست بود

پایین اومدیم دوغ بود

قصه ی ما دروغ بود .

تراژدی در نانوایی

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

نوشتن کارِ گِل است ، جایزه ندارد .

یکی از مهم‌ترین و تاثیرگذارترین ویدئوهایی که این مدت دیدم تکه‌ای ضبط شده از کلاس …