فلک جز عشق محرابی ندارد /جهان بیخاکِ عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است /همه صاحبدلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرقسازی همه بازیست الّا عشقبازی
اگر بیعشق بودی جان عالَم که بودی زنده در دوران عالَم؟
کسی کز عشق خالی شد فسردهست گرش صد جان بوَد بیعشق مُردهست*
*خمسه نظامی ، خسرو و شیرین
” من تو را با صدای بلند دوست دارم . “
یا نه ” من این مرد را دوست دارم . بی هیچ شرمی ! ” شاید هم ” من این زن را دوست دارم .”
آن جان به لب رسیده ، رسول رحمانی ( عزت الله انتظامی در فیلم روسری آبی اثر رخشان بنی اعتماد ) وقتی سرانجام ، باغ و کار و دختران طلبکار و کنترل گرش را رها می کند و به دادِ قلبش میرسد ، آن جا که روی پله های عمارتش می ایستد و در هیات یک مردِ تمام عیار رو به ایل و تبارش این گونه اعتراف می کند .
” رسول رحمانی امروز مُرد ، این که این جا ایستاده میخواد با نوبر کردانی یه دخترِ غربتی پاپتی بی کَس و کار بمونه تا بمیره .”
در اوج و شکوه در فتح قله ، همه چیز را رها میکند و دستِ نوبرکردانی ( با بازی فاطمه معتمد آریا ) ، کارگر باغش را میگیرد و تف می اندازد به هر چیزی که سالها ساخته که برایش جز انجمادِ روح و تنهایی چیزی باقی نگذاشته است . این سکانس فراموش نشده از آثار بنی اعتماد بسیار جذاب و دوست داشتنی و پیشرو ست . اعتراف ِ مردی از پیله بیرون آمده ، در بازشناخت خود حقیقی اش ، ایستادن روی بلند ترین پلکان خانه رو به روی خانواده ، رو به روی دختر و داماد و نوه ، کسانی که پدر را آن طور دوست داشتند که خودشان می خواستند ، کسانی که هرگز مرگ تدریجی پدر را نمیدیدند . این مرد دارد دقیقا در آخرِ عمر دستش را به نور می گیرد و نمیخواهد در فضولات و اعتقاداتِ کپک زده ی اجتماع ، کارگرانش و خانواده اش تباه شود .
دقیقا می خواهد همه ی جاه و مقامش را به زالو ها ی همیشگی بدهد و برود . در اوج شکوه و ثروت روی بلند ترین پله ای که ساخته می ایسند و به عشق اعتراف می کند . این سکانس یکی از زیباترین سکانس های تاریخ سینماست . نمایشِ یک زندگی واقعی ست بی نقابی . زندگی چیست ؟ واقعیتی که در آن گرما و آتش وجود دارد . جفت مدد رسان ، لمس تن ، عاطفه ای متقابل ، سفره ای برای کشش زندگی نه غمزه ، غذا ، غذای روح و تن . معتبر شمردن چرخه ی غریزه به توانِ دوستت دارم های مکرر . بله دوستت دارم بی هیچ شرمی .
همه ی این ها چه ربطی به کیک محبوب من دارد ؟ البته نام فیلم با کیک شروع می شود و گمان می کنی طعم شیرینی آن را بناست بچشی ! با توجه به تلخی فیلم و درستی ها و غلط هایش ، اما نمیشود به زیرلایه های پرداخت شده در آن اشاره نکرد .
۴۲ سال زندگی کرده ام و حسرت خوردم که چرا روی پردهی سینما هرگز ” دوستت دارم ” و ” عاشقانه ” نشنیدم و همه ی زندگی و زیست عاطفی را با ساب تایتل و در فرهنگ غیر ایرانی آموخته ام . این در حالی ست که در ” خسرو و شیرین ” و در ” هفت پیکر ” یا در هزار و یک شب ، صد ها هزار بیت پیدا می کنی تا به عشق ورزی انسان ها برسی و نقل به مضمون از سخنان بهرام بیضایی که چطور ما نمیتوانیم با قرن های پیشین خود برابری کنیم ؟
در این سالها همیشه زن اولِ خوب ، خوب بوده و زنِ دوم بد بوده و صیغه شده و در همه ی فیلم ها طرد شده ، در همه ی فیلم های شوکرانی ، این که زن دوم یک زندگی می تواند زن بد باشد ، زنی برای کندن نه برای عاشقی ، چون مردی نمیتواند زندگی حقیقی کج و کوله ی خود را مدیریت کند یا نمیخواهد از الگوها جدا شود فلسفه ی ازدواج جدد راه را بر مردانی باز کرد که در زیستن ناتوانند . ما هرگز نشنیدیم که زنی برای مردی تره خورد کند و بلند بگوید بله من این مرد را دوست دارم . سریال در انتهای شب یک توهین بزرگ به زنانی بود که عاشق میشوند و سازنده با کثیف ترین نگاه ان را زالو پرور نشان میدهد و این که طرد میشود . شاید اگر فیلم نامه دست من بود این زن را با بازیگری مشهور تر و با دیالوگ هایی کوبنده تر و در مقام کسی که می خواهد به عشقش برسد نمایش میدادم نه در امتداد تفکر شوکرانی . . .
شاید فیلم کیک محبوب من در طرحی یک خطی و ساده دارد به قصه ی کثیفی اشاره می کند که امروز همه ی ما درگیر ان هستیم .
دوست داشتن و شرم !
هرچند در فیلم ما حتی به ” دوست داشتن ” و حتی به ” عشق” هم نمیرسیم و این بسیار غم انگیز است که انسان ها ناچارند مثل فیلم روسری آبی به تحول و بازشناخت نرسند و سالها در انزوا و تنهایی بزیند تابمیرند . مهم ترین نکته در فیلم از منظر من اشاره به زمان است .
ساعت چند است ؟
ساعت چند است به وقت ِ تنهایی ؟
ساعت چند است به وقتِ حسرت خوردن ؟ چند ساعت از عادت های تکراری و روزمرگی می گذرد ؟ چند بار یک روز را در یک عمر مکرر کرده ایم ؟ آیا بکت به همین نکبتِ انتظار و تکرار و نرسیدن اشاره نمیکند ؟ آیا این خیرگی به پوچی و معناباختگی زمان یک ابزورد تمام عیار نیست ؟ و آیا ما در عصر پر سرعت تکنولوژی یک نمایش ابورد اجرا نمیکنیم ؟ ” والا روز میشه شب میشه ، شب میشه روز میشه نمیفهمیم چطور گذشت !؟ ” آیا در دور باطل چرخ نمیزنیم ؟ آیا زندگی مدرن ما در یک طرح ایستا استوار نشده است ؟ چند بار فراموش کرده ایم خودمان را دقیقا دوست داشته باشیم ؟
حکایت زنِ پیش برنده و پروتاگنیست فیلم مهین ، حکایتِ من ، مادرم و مادربزرگم و مادر مادر بزرگم و مادر مادر مادربزرگم است . نه شاید باید دقیق تر بگویم ، این حکایت اکثر زنان و مردانی ست که از خندیدن و لذت بردن طعم غذا ، از رقصیدن و شادی دور هستند و فرزندانی پر از حفره به نسل بعد تحویل می دهند . چون با الگوی غلط اخت شده اند . چند بار شنیده ایم که ” نخند ، زشته . . . گریه نکن ، مرد که گریه نمیکنه ”
نه خندیدن ، زشت است و نه گریستن عیب است . بروز احساسات درست ترین حالت انسانی در همه جای جهان است .
زن و مرد این فیلم هر دو ناتوان از ارتباط با خویشتن خویش هستند ، در یک چرخ چرکِ روزمره و عادات ناسالم تکراری گیر کرده اند زیرا هیچ الگو و دوستی نداشته اند که آن ها را از ترس و بزدلی نجات دهد و زیرا در این آسیب تنهایی امن تریم . بحث ارتباط این دو کاراکتر که از فرط تشنگی روحی به یک شب نشینی شور و اغراق شده میرسد معلول سالهایی ست که دست به انزوا زده اند . این آسیب که در نهایت می تواند منجر به آلزایمر و بیماری های بد جسمی شود در ابتدای فیلم در آن سفره ی زنانه ی گرم با ان دکور و نورپردازی شگفت ذکر می شود ، هرچند کوتاه گذرا .
بحث سفره ، غذا و دور همی های زنانه است . دکتر کلاریسا پینکولا استس می گوید ” من همیشه بر این اعتقاد بوده ام که گپ زدن در قهوه خانه بقایای رسمی زنانه برای با هم بودن است ، سنت دیرینه ای برای صحبت های شکمی ، جایی که زنان با دل و جرئت حرف میزنند ، حقیقت را می گویند ، سبکسرانه می خندند ، احساس سرزندگی می کنند و باز به خانه بر میگردند در حالی که همه چیز بهتر شده است .”
این درس را یوگی ها هم میگویند ، یک مناسکی که در آن به اعتراف ، باز شدن چاکرا ها ، سماع ، چرخ ، رقص و داد زدن در جنگل و ارتباط با طبیعت ، با زمین با درخت شکل می گیرد . اشارات فراوان به زمین ، پا برهنه بر زمین راه رفتن ، در آغوش کشیدن درخت ، ارتباط با ریشه ، ارتباط با ریشه ها ، ارتباط با خود ، مدیتیشن ، این یک مذهب جهت شناخت خود است . دوست داشتن خود و ساختن خود از نو . نه اطوار و ادا و غربیله . یک پیوند روح بین انسان و طبیعت .
زنان شالیکار ، حتما زیباترین زنان روی کره ی زمین هستند ، آن ها که صبح به نیست برداشت ، پا در آبی می گذارند که کاشت شان را برداشت کنند ، لباس های رنگی بی ریا به تن دارند و از چروک پوست آفتاب خورده شان شرم ندارند ، بلند بلند آواز می خوانند و با هم میخندند و در پیاله ی هم چای میریزند ، این زنان جهان را از دریچه ای درست میبینند که هیچ روان کاوی نخواهد دید . این زنان بی هیچ غصه ای با لباس های کاری تنشان وسط سبزه و آب با هم کار می کنند با هر آهنگی بشکن هم میزنند و در کنار هم غذا می خورند و خوب میدانند ” عشق ” چیست . دور از خشم و روزمرگی و دنیای مادی با روحی آزاد در حال زندگی هستند . این زنان هرگز به لبه ی پرتگاه نمیرسند زیرا میدانند گاهی در جای درست باید بدوند و سکوت نکنند . قدرت این زنان در سرزندگی تحسین برانگیز است . این زنان معنی گرما را خوب میدانند . معنی آتش درون را می دانند . دوام شان در این شرایط به همین علت است . قلب هایشان به طرزی انسانی می تپد . آن ها سفره را می شناسند و غذا را با معیارهای چلوکبابی نایب فلان جا جهت دانِ پز و فخر به دیگران به پشیزی ارزش نمینهند . زیرا با دست خودشان غذا را در دهان می گذارند و خوش مزه ترین ها را میخواهند نه بوتیکی ترین را .
گرما و زن و مادر و آشپزخانه و خنده به هم مرتبط است . آن چنان که در آثار مهرجویی دیده می شود . به سفره ها ی سینمای داریوش مهرجویی نگاه میکنم . زیبا ترین شله زرد سینما در لیلا رخ نموده و خوش مزه ترین چلو کباب در اجاره نشین ها جهت صلح انسان ها پخته شده ، در مهمانی مامان ، دست به دست داده می شود تا عشق مهیا شود .
در واقع اینجا سفره های غذا به تبعیت از نگاه بارت در -امپراطوری نشانه ها- که سعی دارد با نگاهی عمیق به اشیاء، رفتارها و پدیدهها همچون دستگاههای بازی، ایستگاه راهآهن، عروسکها، سینی های غذا و…به جامع هی ژاپن – شرق به بیان وسیعتر بنگرد و آن را »به مثابه یک متن قرائت کند.
اما مهم ترین سینما برای نمایش و کاربری ساخت و ساز و پخت و پز غذا شاید ” ماهی ها عاشق می شوند ” شاهکار دکتر علی رفیعی باشد یا کافه ترانزیت اثر کامبوزیا پرتوی .
غذا در این دو فیلم یک محرک اصلی جهت ارتباط بین انسان هاست . ارتباطی عاشقانه . سفره ی سینمایی دکتر علی رفیعی در ماهی ها عاشق می شوند ، یکی از جذاب ترین کاربردهای انسانی و خوراکی را دارد . در این دو فیلم غذا پختن جهت زنده ماندن روح است تا جسم ، آشپز ماهر و باهوشش برای یک زندگی غنی و پر شور از طریق غذا پیامِ عشق و عاشقی صادر می کند . کاری که حتما همه ی مادر های مهربان آن را بلدند و همه ی معشوقه ها و خواهر ها و همسرها . . . غذا پختن با دست . زنانی که آشپزی نمیدانند حتما در مکاری استادند این را روان شناسی میگوید و شاید به همین دلیل است که در ایران باستان هر ماه هر فصل بهانه ای برای پخت و پز های زنگین و کرسی و داستان و دور همی درست شده چون عشق در شرق متولد میشود و تمام این مقدمه جهت آن بود تا به فیلم کیک محبوب من برسم .
اگر به دقت نگاه کنیم مهین ، پیش برنده ی داستان زندگی اش است و از هول حلیم هم خودش و هم فرامرز را توی دیگ می اندازد اما آیا این زن وقت کرد به معرفت برسد ؟ در ابتدای فیلم میان خنده های شیرین سر سفره ی زنان میبینم که او غوطه خورده در زندگی ابزودی خود با حسرت به دوستانش نگاه می کند و دوستِ سرطانی اش حتی از او سرزنده تر است ! برای همین در چاه افتادن این مهین و این فرامرز معلول سالها خفه شدن در خویشتن است . آن ها هرگز نتوانستند مثل قهرمان فیلم روسری آبی بلند بلند بگویند این زندگی سرد را نمیخواهم و دارم دست عشقم را میگیرم و از این چرخه ی تکرار بیرون می روم . آن ها – فرامرز و مهین – هرگز سهمی از زندگی جز خوردن و خوابیدن نداشتند . این همان مانیفستِ حمید هامون بود که از این چرخه فرار می کرد و نمیتوانست انسان های مادی را درک کند . آدم های کوته نظر از فرد ناسازگار را ننگ جامعه میدانند و این انسان امروز گمان می کند اگر از فضیلت عاشقی دور بماند لابد ناسازگار است و چه بسیار انسان ها که بخاطر همین تفکر با آرزوهایشان دفن شدند. هرچند آقای فردوسی و نظامی نشان داد در پرده ی رازش چند صد بیت دارند که آدم های داستان هایشان برای زیستن گاهی ملایم و همه پسند نیستند و طغیان می کنند . حتی امیر ارسلان هم همین کار را کرد . چهره ی تکیده ی دو کاراکتر کیک محبوب من ساخته ی مریم مقدم و بهتاش صناعی ها – ملودرام تلخ آن یک حقیقت از صدای صدها زن و مردی ست که در الگوهای بسته و خسته و تحمیل شده در دنیا زندگی را تجربه نکرده اند . بنابر این این فیلم یک تراژدی ست و آن غذا یا کیک شیرین هرگز چشیده نشد ، مثل فیلم اجاره نشین ها به درد نخورد . تنها توی گور در دهان مرد مرده لای خاک ها دفن شد .
مهین در فیلم کیک محبوب من یک پیش بنده است این اوست که سئوال می پرسد ، اوست که یک هو از ابزورد زندگی بیرون میخزد ، با نابلدی سر به خیابان می زند و دنیال عشق می گردد . تنهایی درد بزرگی ست ، لحظه ی شادمانی و پایکوبی در فیلم بی اندازه غم انگیز بود ؛ شاید موسیقی فرخ زاد نمادی از مثله شدن انسان در پس زمینه است که در تنهایی تکه تکه می شوی . . . این اتفاق افتاد و این زندگی بی عشق یه گلِ باغچه نشست .
سخن آخر
ما همچنان وقتی به عشق میاندیشیم آن نگاه و پلک خسرو شکیبایی در هامون را به یاد می آوریم وقتی در کتابخانه در حال تماشای معشوقش بود . آیا به فارسی و بدون ساب تایتل بلدیم با هم به فارسی عشق بورزیم یا الگوهای تایتانیکی و فیلم های ترکی را داریم . . . ؟ ؟ ؟
سانازسیداصفهانی
جزیره در کهکشان