دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳

بمب،یک عاشقانه !

میس شانزه لیزه ، چترش را میبندد و وارد بلیط فروشی سینمای گابرویل می شود . ( بمب، یک عاشقانه ) با اهن و تلپِ  تمام نشدنی تبلیغاتش ، دیوارهای شهر را پُر کرده . بلیط فیلم را از بادجه میگیرد و از میان  جمعیت و دود سیگار و نور کم رنگِ زرد َرد می شود تا خودش را به آپاراتچی برساند . مردِ آپاراتچی ، که از دو چشم نابیناست بیشتر از هر کسی توی جزیره در کهکشان فیلم شنیده ! و کارش را بلد است . میس شانزه لیزه وارد اتاقک آپاراتچی می شود . کلاهش را برمیدارد و یک سیگار روشن می کند . آپارتچی که بوی توتون میس شانزه لیزه را میشناسد سریع سرش را برمیگرداند به کنج . ” هی میس ! قرار بود دیگه پاتو سینما نذاری ! میشه انقدر زیر قول ت نزنی ؟” میس شانزه لیزه بلیط را توی جیبش مچاله می کند .” من زیرِش میزنم  ، اما نه بخاطر تو . ” آپارتچی که حلقه های فیلم را توی دستگاه می گذارد پوزخندی زنان می گوید :” پس بخاطر چی بخاطر بمب ؟” میس شانزه لیزه :” من فکر میکنم این داستان ِفیلم ، مال منه ، نمیتونم توی سالن سینما برم و سکته کنم ، بگو اگه داستان منه همین الان برم خودم رو پرت کنم توی رودخونه ! بهم بگو.” آپارتچی بلند می خندد و دهانش مثل دهان درنده ی شیر هنگامی که خمیازه می کشد باز می ماند  ولوزه هایش تکان تکان میخورد . این صدای خنده توی ذهن میس شانزه لیزه قطع نمیشود . پژواک ممتد گیج و گول صدا ، توی مغزش بلند تر می شود . از داخل کیف چرمی مشکی اش یک بطری  آب شنگولی در میاورد و  روی میز آپارتچی می کوبد و با ناخ گیری که همیشه توی آستینش پنهان می کند میفتد به جانِ لُپ مرد . آپارتچی :” هی دیونه ! بعد از مدتها شرف یاب شدی این بالا ، الان داری منو اذیت می کنی ولم کن ! گوشتمو کندی “میس شانزه لیزه که نوک دماغش به نوک دماغ آپارتچی نزدیک است و از خشم دندان میساید و زوزه آغاز می کند  آهسته و آتشین می پرسد :” بگو ببینم این فیلم داستانِ منه یا نه ؟” ناخن گیر را از روی لپ آپارتچی برمیدارد  و لپ مرد شروع می کند به خون ریزی اما مرد به روی خودش نمیاورد و با لحنی شاد و گنگ و مجهول می گوید :” ای دیوانه ! فکر می کنی اگر این فیلم از روی داستان تو بود من الان این جا بودم ، تو الان اون جا بودی ؟ وقتمو نگیر باز کن در این شادنوش رو . ” میس شانزه لیزه سر بطری را با ناخن بلندش میکَند و مثل ملخ میپرد روی کول مرد آپارتچی و دهن بطری را توی دهن مرد میگذارد و مایع شنگول کننده را روانه ی جانِ وی . باد موهای قرمزش را تکان میدهد و این باد از پنجره ی مربع کنج  اتاقک میوزد و آپاراتچی کور،  نوشیدنی را تمام میبلعد و با دستش میس شانزه لیزه را  مثل قناری روی شانه اش می گذارد و شروع می کند توی اتاق راه رفتن  و حرف زدن :” بقیه ی سیگارت رو بده به من . . . مگه نمیدونی من عاشق قصه هاتم . . . فکر می کنی اگر این فیلم ، داستان تو بود پیمان معادی رو زنده می ذاشتم ؟ چشماشو در میاوردم. همه ی نوچه هامو جمع می کردم فِزرت و زرتشو قمصور میکردم مینداختمش جلوی گرگا ! تو راجع به من چی فکر کردی که میذارم پیمان معادی راست راست راه بره و داستانتو بدزده  ؟این جوری مشقِ  دوستی بلدی  تو ای میس ؟ فکر کردی من کی ام ؟ اومدی برای من نقش کی رو بازی می کنی ؟ من کی هستم میس ؟ موهاتو نگاه . . . این گیسوی تو . . .اخ آخ . . . ببین ! گوش کن !فرشته ی عذاب عقلتو جمع کن یه جا اگه این فیلم از رو دست داستان تو ساخته شده بود اون قدری غیرت داشتم که انگشتهای معادی رو  دونه دونه  بکنم و بخورم ، چشماشو عین آغا محمد خان قاجار در بیارم بدم بهت . ای دریغ از مهر تو نامروت …بپر پایین و برو سیرک ، واسه چی بلیط خریدی اومدی اینجا ؟ خواستی منو نشه ی بوی موت کنی ؟ اومدی چشمامو از ندیدنت گریون کنی ؟ واسه برگشتی اینجا که بمب ببینی ؟ اخه من باور کنم تو اومدی بمب ببینی ؟ برو خودت رو بنداز توی دریا میس ! این دل من آبستنِ حوادثه ، خیالش رو پروازه  ، پرواز نده خیالشو گناه داره . نذار دهنمو باز کنم بگم عاشقت بودم ، پاشو برو . . . دمت جوش از آب شنگولیت  مثه همیشه معرفت داری ما برو ،  بدون ما دوستتیم . برو که حالمو خراب کردی با این بمب و داستانت . . با این بی معرفتیت توی شناختت . . . .اگه این فیلم ، فیلم بود که من لال نبودم خبرمرگم خبرت نکنم . این جا هنوز یه تلفن هست ، یه تلفن که باهاش فقط به تو زنگ میشه زد . . . یه تلفن که فقط تو نمره اش رو داری نه هیچ کی ، تا کمرم خمِ موی تو نشده در رو .”

فیلم بمب، یک عاشقانه ، اثری است مخلوط ! داستان ِ ( موضوع مخلوط ) اثر جومپا لاهاری از مجموعه داستانِ ( مترجمِ دردها ) تم اصلی رابطه ی سرکار خانم میترا و آقای ایرج است که  به زور و هندل زدنِ جناب فیلمنامه نویس با چاشنی ضد هوایی حتی نتوانست جا بیفتد ! فیلمی علیل ، بی ریتم ، خراب و فاجعه ! فیلم بیشتر به حلقه ی ارتباطی پیمان معادی و لیلا حاتمی و کارهای مشترکشان برمی گردد . داستان خط اصلی ندارد ، ظاهرا می خواد شکل روایت سینمای ایتالیا باشد اما در مضمون هم گیرپاج کرده ! تکلیف مشخص نیست ، آیا داستان ، نامه ی پسر بچه ایست که خط خوش دارد ؟ آیا داستان به رابطه ی میترا و ایرج می پردازد ؟ اصلا ربط این داستان ها آیا ساختار آپارتمانی دارد یا ندارد ؟ خبر . آیا فیلم کشش دارد ؟ خیر ! آیا این بمب منفجر می شود ؟ به زور . آیا این فیلم عاشقانه است ؟ خیر . آیا این فیلم ، فیلمنامه دارد ؟ خیر . آیا این فیلم عوامل درد ؟ بله چه جورم . چرا این فیلم عوامل دارد ؟ شاید دوستی های کمیاب و دیر یاب باعث شده تا پیمان معادی دست بر قضا بخواهد خودی نشان بدهد به ما چه ! البته ناگفته نماند که تاثیر گروه لیلا حاتمی و علی مصفا و صفی یزدانیان بر ذهن خاکستری پیمان معادی دیدنی است . مثلا وقتی پوست پرتقال توی مدرسه روی بخاری است واقعا یاد فیلم در دنیای تو ساعت چند است می افتی ! یا مثلا وقتی لیلا حاتمی ، خودش را غلفتی توی فیلم میاندازد تا حضور بی استعدادش را نشان دهد ناخود آگاه یاد جدایی نادر از سیمین می افتی و خب وقتی دکور صحنه را میبینی میفهمی دغدغه ی معادی خاطرات بچگی است و البته بماند که تمام جزئیات این فیلم در مورد خطرات و خاطرات بمباران در کتاب خیابان گاندی و در داستان سیب گاز زده تعریف شده است . مثل پناهگاه یا چسب روی پنجره یا تلفن ، کیوسک تلفن . کادیلاک . کادیلاک . نامه ، رابطه ی بچه ها . اما این تشابه میتواند همه جا در خاطره ی کهن همه ی بچه های انقلاب وجود داشته باشد . کجای این فیلم عاشقانه است . بیست دقیقه زمان میگذرد و ما خمیازه کشان با لودگی های سیامک انصاری در نقش مدیر بی تربیت مدرسه فیلم را تحمل می کنیم . آیا دیدن این فیلم برای بچه ها مجاز است ؟ خیر . آیا تمام ِ مدیران مدرسه در زمان انقلاب این همه عقده ای ، بی ادب ، لات و لاابلای بوده اند ؟ خبر . آیا تنبه بچه ها این همه رایج بوده است ؟ بله . آیا نشان دادن فضای مدرسه در این فیلم کامل است ؟ خیر . پسر بچه ای که در پناهگاه عاشق دختر همسایه می شود و از قضا ناظم مدرسه اش پیمان معادی است که با زنش در اختلاف به سر می برد – البته ناگفته نماند که داستان اختلاف این ها در یکی از فیلم های دهه ی 60 عینا ساخته شده – خب لیلا حاتمی د ر نقش میترا که مثلا سوپر استار است فیلم را شروع می کند اما دلیلش چیست خدا می داند و گیشه . به لطف نشان دادن اشیا و شی های نوستالژی در مدرسه و خانه میتوان فیلم را با ( آخی کیوسک تلفن عمومی رو . . . دِ صف نف رو . . . دِ کادیلاک . . . ای وای فولکس . . . اوا تلفن های قدیم رو . . . آخی دستگاه کپی های قدیما ! . . . پناه گاه رو . . . ) سر کرد . . . در نهایت دقیقا داستان فیلم ، به زور و سریش در سکانس های نهایی به هپی اندی غیر قابل باور ختم می شود – تصور کنید شبی که با شوهر تان آشتی می کنید و به پناه گاه می روید شوهر عزیزتان به ناگاه از زیرزمین خارج شده و میرود بالا – خانه – تا زودی بیاید . همان لحظه بمب میزنند و شما توی پناه گاه و میان آوار هستید و به خواست پیمان معادی مدت ها طول میکشد تا بگویید:” شوهرم اون بالاست . کمک” . . . لحظات فجیع و غیر قابل باور آخر فیلم خنده دار است . گفتمان زن و شوهر که خود ِ داستان جومپا لاهاری است . خبری از کنش و کنشگری نیست . هیچ اتفاقی نمی افتد . همه چیز خیلی نیم بند بیان می شود . ضمنا صحنه ی تاب خوردن بچه ها هم از روی یک عکس مشهور است . آنجا که در کودکی ایرج ، دو برادر از پنجره آویزان می شوند . عکسی که همه ی دنیا دیده اند به بدترین فرم ممکن ارائه می شود ! البته ما نمیدانیم چرا ایرج انقدر گوشه ی ابروهایش را میخاراند . منتظریم تا یک دودی توی فیلم به راه بیندازد . این فیلم بمبی است که نه منفجر می شود نه عاشقانه است یک وضعیت دانش آموزی است با عوامل خودمونی !

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

محمود دولت آبادی

همراه استاد محمود دولت آبادی نویسنده تنها‌ترین مخلوق جهان است ! لاف نمیزنم ، گوش …