میس شانزه لیزه ،پوستین ِ شُتُرکُش را پوشیده بود . پوستین ِ شترکُش بوی روده و خون و رگ میداد ، اما گَرم بود . در آن هوای تازه نَفسِ بهاری ، که سرش سردی میکرد و تهش باران میزد ، پوستین ، خوب گرم بود . اصلا پوشیدن لباس ِ مردی که دوستش داری ، همیشه حالِ خوشی دارد ، انگار همه ی امواج و طپش های آن مرد ، در لباس باقی مانده و تکان نخورده و تو میتوانی با پوشیدن ِ همان لباس با آن مرد هم طیف شوی . حالا . . . میس شانزه لیزه ، پوستین ِ شتر کش را پوشیده بود و روی پُل ایستاده بود و به امواج نگاه میکرد . امواج برایش ناآشنا بودند ، امواج ، انعکاس ِ آفتاب را روی تنشان مثل جلدی براق میپیچاندند و دوباره سر خم میکردند توی آب . میس شانزه لیزه ، حس میکرد ، حالِ خوب ، یعنی همین دَم و بازدمی که در این لحظه ی اینک دارد . که بوی موج های ماهی خورده را تا کف ِ شُش هایت بشنوی . . . که با چشمانت بوی خون و روده ی پوستین را ببینی و با گوشهایت ، چشمان ِ پرُ حرف ِ قصاب را بشنوی و با پوست ِ بدن اَت به همه ی هستی نگاه کنی . مثل یک باغبان که بذر میکارد . انتظار میکشد و به خاک اعتماد دارد . میس شانزه لیزه روی پل ایستاده بود و از سرما سردش نبود ، دلش خوش شده بود به پوستینی که قصاب بهش داده بود که جز مسرت خاطر ، خاطره ای برایش نگذاشت . میگویم نگذاشت . . . چون قصاب نه گذاشت و نه برداشت و رفت . حالا میس شانزه لیزه ، که تازه یاد گرفته بود به پشت سرش نگاه نکند ، رو به دریا ، به افق خیره شده بود و صدای ماهی ها را میشنید که از گنجشک ها میگفتند و از رازِ لانه . . . از آشیانه میگفتند . میس شانزه لیزه فکر کرد هر وقت که برگردد سنگ میشود اما مگر همین اینک مجسمه ای نشده بود جاودانه روی پلی که همه از راست به چپ و از چپ به راست با خاطره هایشان میرفتند و می آمدند . از کنارش میگذشتند . حالا فرق چیست بین ِ مجسمه و یک روح . روحی که به زنجیر کشیده شده و روی پل یخ زده است . حالا زندگی فرق میکند . حالا یعنی همین ساعت یک بامداد به وقت ِ تهران نه تفلیس و ارمنستان و فرانسه . حالا یعنی همین لحظه ای که بوی کندر گیجم میکند و میس شانزه لیزه را شال و کلاه میکنم تا راهش را برود و نایستد . . . حالا یعنی اینک که بوی قهوه را رها میکنم و فقط به حرکت انگشت هایم می اندیشم . اندیشه ، نه اطواری از سر بازی . . . زمین گیر ِ خودتعریفی نمیشوم ، شاید این بار من باید میس شانزه لیزه را دریابم . از کنار دریا و از روی پل برش میدارم . تقویم را ورق میزنم تا ببینم روی چه روز و تاریخی میتوانم بگذارمش که پشیمان نشوم . شاید برای همیشه بیاندازمش در آتش چهارشنبه سوری . که هم در نور ِ آتشش بدرخشد و هم در آن بسوزد و خاکستر شود و همه ی آه هایش را آتش با خودش ببرد . تقویم را که ورق میزنم میبینم یک جایی نوشته ام ، رقصِ خون ، دستم را زیر چانه ستون میکنم و فکر میکنم این یعنی چه ؟ یادم می آید که مرد ِ قصاب به میس شانزه لیزه گفته بود :” باید خودت رو دوست داشته باشی تا آدم های درست و خوب دور و برت جمع شن ، باید ورزش کنی و . . .” اما این ربطی به ورزش نداشت ، فکر میکنم گاهی از سر تنبلی و سستی ، روزهای ورزش را لوله میکنم توی سیگار و دود میکنم و به جایش یک دور ، دور ِ خودم میچرخم ، مثل اینکه اسفند را دور خودم بچرخانم . . . دو رقص اسفند را دور خودم ببینم . . . اما این روز چه معنیی داشت ؟ میس شانزه لیزه را کنار لیوان نسکافه ام میگذارم و اخم هایم را تخم میکنم . زنی از اتاقی در یکی از خانه ها سرفه ای میکند که همه ی حواسم پرت میشود . انگار از بدنش یک هیولا میخواد بیرون بپرد و نمیتواند . . . همه ی داستانم به هم ریخت . . .اما همین جا بود که به رقص خون برمیگردم و یادم می آید که آن روز چه روزی بود . روزی بود که برای ترمیم ِ زخم هایم ، که چرکی شده بودند و خون ازشان همین طور بیرون میزد و مثل رود جاری بود ، مصمم شدم در آن ِ درد کشیدن ، رقصیدن را آغاز کنم تا با این کار سپری شوم برای غم هایم . غم هایم را چه کسی به من داده بود ؟ خدا ؟ سرنوشت ؟ پیشانی نوشت ؟ خودم ؟ دوستم ؟ عاشقم ؟ معشوقم ؟ خواهرم ؟ برادرم ؟ پدرم یا مادرم ؟ نمیدانم اما هرچه بود ، بدجوری سنگین بود . . . حالا به دنبال هر سئوالی میروم نه از نیچه و نه از مارکوزه و نه از بارت و هگل نتیجه میگیرم نه از اسکاول شین و نه از کاترین پاندر و لوئیز هی . . . حالا خودم هستم و خودم . من و صدای جرثقیل هایی که در دومتری های کنار گوشم میخواهند برج بفروشند و دست از سر خیابان ها برنمیدارند و من روزی را به خاطر میآورم که زخم ها سر باز کرده بودند و من وزنم را انداختم روی استخوان های دستم و بلند شدم و شروع کردم به رقاصی روی خونِ تنم . همینک که این بلاگ را مینویسم ، گریه میکنم و میس شانزه لیزه خودش را توی لیوان نسکافه ام می اندازد تا من بفهمم که او را یادم رفته است . اشک هایم را پاک میکنم و سیگار خاموشم را همچنان میجوم و روشن نمیکنم . میس شانزه لیزه را با بوی قهوه میبرم توی رخت خوابی امن . برایش کلی ستاره روی سقف میچینم و یک کسی را کنار دستش میگذارم که خیلی دوستش داشته باشد . میس شانزه لیزه را خواب میکنم . منتها این بار بهش قرص نمیدهم . او آنقدر خسته ی کار و خنده است که خوابیده . من اینک میخندم از شادی ا و . . . باورم نمیشود . توی دل میس شانزه لیزه این دیالوگ ها را میگذارم . . . :” فک میکنم خدا دستش رو پایین آورد و ابرهای خاکستری رو از دورم کشید کنار و یه آفتاب ِ واقعی رو نشونم داد و گفت ببین همه ی بدی ه
ا و روزهای سختت تموم شد ، اینم از روزهای خوبت .” فردا میس شانزه لیزه باید سر میز ِ صبحانه در بالای کوه ، این را به مرد اَش بگوید . میگوید . مرد میخندند . توی چشم های مرد هزار ماهیچه ی کهربایی در هم گره خورده و میس شانزه لیزه خودش را دو تا میبیند در صورت مرد . هوا خوب است و مرد قصاب که میبیند میس شانزه لیزه هنوز سردش است لباس سلاخی اش را در میاورد و روی دوش او می اندازد . مرد قصاب انقدر حرف های خوب به میس شانزه لیزه زده است که گوش های میس درد میکند . باورش نمیشود این همه رفته است عُمر و او این همه نشنیده است . با مرد قصاب که دکانش را بسته است و چاقوی تیزش را مثل پاکت سیگار همیشه همراه دارد میروند روی پُل تا به امواج نگاه کنند . مرد قصاب که میخواهد از شر همه ی وظیفه ای که من نویسنده بهش محول کرده ام فرار کند ، افکار شومی به کله اش خطور میکند . او میخواهد انگشت حلقه ی میس شانزه لیزه را ببرد تا میس شانزه لیزه بداند که اصلا انگشتی ندارد که مرد در آن بخواهد حلقه ی ازدواج بیاندازد . برای همین همین طور که میس شانزه لیزه به زندگی جاری و صدای مرغ های ماهی خوار گوش میدهد مرد چاقویش را لبه ی پل تیز میکند . . . من در این جا مرد قصاب را برمیدارم و میگذارمش توی دستشویی خانه شان و در را به رویش میبندم تا تنبیه شود و میس شانزه لیزه را سوار تاکسی میکنم تا برای خودش هرکجا که دوست دارد برود و به درخت ها ی پر از گل نگاه کند . . . اصلا پنجره را بکشد پایین و سرش را بیرون بیاورد و جیغ بزند . . . و بگوید که چه حسی دارد . . . میس شانزه لیزه پنجره را پایین میکشد و بی هیچ خجالتی سرش را بیرون می آورد و روی پل ِ نم زده از باران داد میزند که دوستت دارم . . . دوستت دارم . . . راننده تاکسی ، میخندد و فکر میکند چه زن خُل و خوبی . راننده همان مرد قصاب است . میخواهم مرد قصاب از توی دستشویی که حبسش کرده ام از چشمان دیگران میس شانزه لیزه را ببیند . . . .ببیند تا بفهمد که کم کور نیست . . . چاقوی قصاب را میگذارم لبه ی کاسه ی دستشویی و با مداد توی سر مرد قصاب میزنم که آدم شود و فکر سلاخی میس شانزه لیزه را ازسرش بیرون کند . بیرون میکند . دوستش دارد . صبح قبل از صبحانه برای میس کلی گل های رنگی خریده و او را کلی خوشحال کرده . . . با خودش کنار نمی آید و . . . میداند که دارد از دهانش حرف های خوب بیرون میرود . . . برای همین از سلاخ بودنش بی خبر است . . . نمیداند چطور میتواند گفتار نیک داشته باشد و هر شب به فکر کشتن دیگران به خواب برود . . . مبادا که یک شب این دیگران خود میس قصه ی من بشود . روی دست و پای مرد زخم میگذارم و او را مینشانم روی دستشویی فرنگی . میس شانزه لیزه با بتادین می آید و جای زخم های او را که بخیه های سیاه و زخمتی بسته اند پاک میکند . میبوسدشان و رویشان را با باند میبندد . پانسمانی شایسته ی یک بانوی خدمت کرده در زمینه ی پرستاری درجه یک . . . میس شانزه لیزه . . . که انقدر غرق پانسمان زخم های مرد بود از چاقوی بزرگ دم کاسه ی دستشویی غافل شد و حتی یادش رفت بپرسد که این چاقو این جا چه کار میکند . . . نپرسید . با وزنی بی غم ، سبک ، رفت و یک نخ سیگار کشیدن و موهای قرمزش را دست باد سپرد . منتظر شد تا مرد صدایش کند و کمی لوس اش کند . اما من ِ نویسنده زورم به این مرد قصاب نمیرسد . او مدام جلوی آیینه به موهای سفیدش نگاه میکند و از اینکه پیر شده است و زخم های کوچکی روی تنش گذاشته ام عصبانی اسنت . آن سوی قصه میس شانزه لیزه که فکر میکند خدا چقدر مهربان است که آفتاب را به او نسان داده و بارش باران را . . . شکر میکند . . . اینکه تازه بوی باران و نور آفتاب را حس میکند . . . در افکار خودش غلت میخورد . فراموش میکند که زخم های خودش هم روزی عفونی شده بودند . . . همین چند روز پیش . . . فراموش میکند که همین مرد قصاب ، نخ بخیه به دست گرفته بود و زخم ها را بسته بود . . . حالا . . .در این لحظه که میس شانزه لیزه با لباس خواب قرمزش روی دسته ی کاناپه ی چرمی نشسته است و سرش را به طرف پنجره گرفته است و سیگار ش را دود میکند و دود را بیرون میفرستد ، مرد ترسوی قصه ی من ، با چاقوی سلاخی اش می آید و همه ی بخیه های میس شانزه لیزه را باز میکند . سیگار از دست میس می افتد و خون همه ی خاطره ی آن روز را پاک میکند . من مانده ام و این قصه ی نامرد . این سیرت ِ بیچیز ، این حرف های ناچیز . . . این وراجی هایی که مثل چراغ خاموش میمانند و هیچ برقی روشنشان نمیکند . حالا زخم های میس شانزه لیزه توسط همان کسی که بخیه خورده بود باز میشود . . . میس شانزه لیزه به این فکر میکند که روزی خودش پرستاری زخم های مرد را میکرد و این انصاف نیست . . . حالا باید چه کار کند جز اینکه در این حمله ی عصبی بلند شود و روی خون ِ تن خود برقصد . . . تا ایستاده مثل سرو بمیرد .
حال من مانده ام و این داستان ممهد . از این نظر که هم زیباست و هم نازیبا . هم واقعی هست و هم زشت و نه زشت خوب است و نه زیبایی . . . همیشه چیزی پشت این صفت ها نفس میکشد که آن ها را بی صفت میکند . زیبایی زیر پوستش پر از غم است و زشتی زیر پوستش پر از زندگی . . . نه زیبایی خواهان این همه افراط بود و نه زشتی . . . حالا این وسط یک چیز میماند ، پوستینی که بوی خون و روده میدهد و استخوان هایی که تا مغزشان ، یک چیز میخواهند ، آن هم اعتماد است ، اعتماد نه شنیدن و دیدن وراجی . آن روزی که قصاب و قاتل و دزد و روانی و دروغگو ، زشت شمرده شدند کسی نمیدانست که خانواده ای نابه سامان ، ریشه های این بیچارگان را پوسانده بود . آن روز که زیبایی روی فرش قرمز و در خانه های لوکس و پشت ویترین و توی خیابان چشم ها را به خود میگرفت کسی نمیدانست که چقدر این همه دیده شدن سخت است به خصوص وقتی زیر جلدت پر از تعفن است . . . هیچ جا اعتمادی نیست . بهترین ، همان نانوایی است و تنور ، صداقت همان نانی است که با دست پخته میشود ، پیش رویت . میرود توی تنور . شاطری که میخندند و روی صورتش آتش سایه می اندازد ، و نانی که بیرون می آورد و از داغی نمیتوانی بهش دست بزنی . بفرما این هم نان . . . و این هم شرابی برای شعر شبت . . . در هر دو زهر ریخته ام تا بعد از خودنشان نصفه بمیری . اعتماد به نویسنده هم خطاست .