سفارشی

شاید وقتی دیگر ، میگذارم توی دستگاه فیلم رو ، فیلم رو بارها دیده م ، دیده م بارها هر سه نقشی رو که هر کدوم جذابیت ها و پیچیدگیهای خودش را دارد . تمام دیالوگ ها را حفظم از پیش ، تیتراژ را ، ویدا را و کیان را و مادر را ، آن عتیقه فروشی و روپوش ماشی رنگ را ، حسین محجوب را ، بچه ای که سر راه میگذارند . ” یه بچه داره از راه دوری میاد ، منم مثل تو خوشحال نشدم . ” میگیره غمم ، هر وقت که میرسه فیلم به این جا ، این جا از سال 1366 گذشته ، زمین چرخ زده ، تقویم ها سوخته شده ، چهارشنبه سوری ها پر زده ، 24 سال از ساخت فیلم گذشته ، نماها را دقت میکنم ، هیچ وقت محل دقیق لوکشن ها را نفهمیدم ، یک جا خیابان بزرگمهر بود توی فاطمی ، توی فکر میروم ، میروم توی انقلاب و بعد فلسطین و بعد بزرگمهر و تصور میکنم ، بهرام بیضایی رو ، کوچه و کیوسک های نارنجی رو و سوسن تسلیمی رو ، من ، همیشه به این دیالوگ که میرسه فیلم :” گاهی فکر میکنم  من یکی دیگه هستم .” ، فکر میکنم که منم ، ” چی کار میکنی اگه بفهمی من اینی که هستم نیستم .” ، انگار توی همه ی این دیالوگ ها یک حس مخفی، صمصمی گرم ، پر شوری نهفته ، پر شور . انگار ، من ، قبلا بازیش کرده ام ، شاید وقتی دیگر ، نمیدانم کدام را ، بچه ای که سگی بالا سرش زوزه میکشد شاید! .در بچگی ، در خیلی خیلی بچگی ، عکس هایی دارم که سرم را تراشیده اند ، من هم خواب سگ میدیدم ، به گمان شاهدان ، از صدای سگ میترسیدم ، برخلاف اینک ، توی سرم امواج و مولوکول ها را تجزیه تحلیل میکردند . در کودکی که این فیلم را دیدم ، همذات پنداری کودکانه ی من ، جواب ابلهانه ی تخیلانه ای داد به من که ، این بچه توئی، حتما که سر راهت گذاشته اند ، سگ ….بگذار که زوزه بکشد. 

در پشت همه ی این فکرهای خیالی که من همانم که توی فیلم بود ، همیشه گمان کردم که شاید مال خانواده ام نیستم، شاید این حق یک بچه ی سر راهی است که توی انبار حبس شود . بگیرد شاشش ، خیس شود ، از سوسک بترسد ، در انباری ، در آن زمستان های پر برف، در انباری تاریک بی شوفاژ، حبس شوم ، شاید من جای خودم نبودم ، شاید هیچ وقت مادر من پشت هیچ ستونی دنبال من نیاستاد، همیشه پرسیدم از خودم ، سرم که روی کاشی های آشپزخانه بود ، موهایم در چنگال مادرم ، کیستم من ؟ شاید نه اینی نیستم که هستم . زخم های روی صورتم و تنبیه های بدنی ، بعدها فکر کردم اشتباه شد ، من را ازپرورشگاه گرفتند و بعد فهمیدند بچه دار میشوند . اینم من . اما آینه ی دروغگو ، به من گفت که این نگاهت و ان چشمانت و ان  اعضای بی اهمیت صورتت به پدر یا که مادری رفته که پشت ستون ها نبوده اند . سکانس فراموش نشدنی سیاه و سفید شاید وقتی دیگر ، با بازی قوی سوسن تسلیمی ، هر بار پر التهاب تر انگار که اجرا میشود . همان فیلم است هر بار ، من اما ، برداشتم هی عوض میشود . امروز میفهمم چرا این بازیگر یکتا برای این نقش ها و عذابی که میکشیده در دوره ای ، توی بیمارستان بستری شده ، زنی قوی که به گفته ی خویش امروزش را از 0 شروع میکند ، ستاره ای که در بلاد خارجه از ظرف شستن شروع میکند از هیچی … این زن قوی چه میشود که چنین از پای در میاید . این زن را قبلا در سربداران دیده بودم در ان تیتراژ های به یادماندنی ان دوران . نه او را و نه امین تارخ را و نه قاضی شارح با ان لحن و بیان خاص خودش را فراموش نمیکنم . . . حتی افسانه بایگان با ان موهای بافته شده روی اسب را ….خیلی کودک بودم که میدیدم . در کودکی های ما سریال هایی ساخته شد که تا به امروز سخت جای خود را در ذهن حفظ کرد …صدای طغای (فیروز بهجت محمدی) . . . 

و موسیقی شاهکار استاد فرهاد فخرالدینی هنوز در ذهنم باقی است گرچه سالهاست که نشنیده امش .( برای دریافت فایل و دانلود تیتراژ سریال سربداران  این جا را کلیک کنید ) او را در سریال ها پخته تر ، با موسیقی قوی تر شناختم ، بوعلی سینا ، روزی روزگاری و بعدها امام علی ، اما سربداران چیز  دیگری بود . باز میروم توی کودکی ، سریال هزاردستان و مفتش شش انگشتی ، بوعلی سینا و کفش های میرزانوروز ، وزیر مختار ، امیرکبیر ، گل پامچال …میروم توی خاطرات کودکی ، بچه ی تنهایی که توی مدرسه رازی گم میشد ، بچه ای که  دوست نداشت برگردد به خانه . شاید وقتی دیگر ، وقتی ساخته شد که شش ساله بودم ، وقتی که باجه های تلفن زرد رنگ بودند و موبایل نبود ، وقتی آدم ها همدیگر را دوست تر داشتند . وقتی که مجله فیلم ها را نمیکردم من جمع ، وقتی که مسخ اوشین و اجین و از سرزمین شمالی بودم و منتظر ساعت 5 ، همیشه قبل از پخش برنامه کودک کتک خورده بودم ، همیشه ساعت پنج را دوست داشتم . همه چیز قبلش تمام شده بود . برای همین همیشه در کنه وجود و پس ذهنم ساعت پنج حکم لحظه ی آزادی را برایم داشت . بعد بابا از شرکت میامد . همه چیز یک کم آرام تر میشد . . . لطفا آقادایی رو بجنبونید و این لینک هایی رو که های لایت کردم کلیک کنید . شاید خیلی ها ، کوچتر از من ها ، اصلا از وجود این سریال های جاودانه و تاریخ دم دستشان بی خبر باشند . 


نمایش ( صد سال پیش از تنهایی ما ) رو دیدم ، به شدت از این مونودرام خوشم اومد . حالا من ، همون بچه ی دهه ی 60 ، با توقع بالا از همه ی آثار هنری ، روی زمین سرد این کافه تریا نشسته م ، دوست دارم این فضای تاریک رو ، نوستالژی بوی قهوه و دوره ی دانشجویی پشت هر میز خاطره ای رو ، سجاد افشاریان رو نمیشناسم ، از همین جا ، اما سخت و شدید به او برای این متن مونودرام تبریک میگم ، ایجاد درامی فانتزی با فضای تهران امروز و استفاده از ابزار های ما برای این ارتباط های با هم دوست شدن ، تنهایی آدم ها ، و آقای شاعری که میس با دیدنش دید اسم خودش را گذاشته 021 و سر از میدان آزادی در آورده و حالا میس او را توی این کافه میبیند با همان لباس هایی که سالها توی بلاگش بوده . با همان چتر . آقای جودکی به زعم من باید از کاراکتر خود سیامک صفری عزیز ، از ان همه طنازی و سیامک بودن کم میکرد و 021 را پررنگ تر میکرد ، من دوست ن دارم توی همه ی نمایش ها کارگردان ها گول خود سیامک صفری و باری که با او به کار اضافه میشود را بخورند . گرچه بد هم نیست . دوست دارند مردم این همه طنازی را ، نه البته جاهایی که بکشد به لودگی، صف کشیده بودند ، همه ، توی کافه ای که روزگار دانشجویی به قول استاد بزرگوارم ناظرزاده ی کرمانی :” اگر اتفاقی در تئاتر این مملکت بیفته توی همون کافه تریا میفته نه توی سالن هاش ! ” این مربوط به زمانی بود که یون فوسه ها در تریا اجرا میشد و ما بر و بچه های نمایش عاشقانه میتاختیم به محل کارمان که الباقی مردم محل تفریح و تفرجگاه میپندارند . گمان میکنند تئاتر سواد نمیخواد و تئاتر دیدن ، تماشاگه یک چیزی شدن است که فکر را میکند از شرکت و قبض و افسردگی نه اینکه بدتر تو را به کاتارسیسم ببرد . پدرت را هم در بیاورد . اتفاقی که در کار نظم جو در خانه ی هنرمندان افتاد ، نمایشی از ماتئی ویسنی یک ، ( پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی ) ، اتفاقی که با دیالوگ های پر ضرب و اجرای ان ، یا شنیدن صدای اجرای بی نظیر آن بدجوری به دلم نشست ، و تا مدت ها دنبال این متن بودم . نسکافه را بگذارم کنار دستم ، در ها را ببندم ، در این لپ تاپ را ، بروم توی کنجی و نمایشنامه را بارها بخوانم . جنگ ، بچه ، بچه ، جنگ . یک چیزهایی که من را به خودم متصل میکند . میگفتم ، بازی سیامک صفری ، چیزی بود از جنس رومولوسش ، یا جن گیرش ، اجرایی نبود در حد 021 نمایشنامه ، توقع من از این آدم بعد از شکار روباه رفته بالا شاید هم . شاید وقتی دیگر ، سیامک صفری دوباره به اوج آغامحمدخان قاجار برسد. توی همان سالن نشسته ام که ازش گفتگو گرفتم. هنوز مرد نمایش آنتیگونه در نیویورک را دوست دارم . ان نمایش فوق العاده را . هنوز مولوی را . . . متن نمایشنامه دست کارگردان و بازیگر را در چگونگی استفاده از فضا باز گذاشته بود . دوست داشتم یک آدم حسابی ، سوسن تسلیمی ، شاید وقتی دیگر صحنه ، نه مژده شمسایی ادای او ، میبود از شکار روباه و از همین صد سال پیش از تنهایی میگفت یا از بهار و آدم برفی ، گلاب آدینه کی بود مانند سوسن ، دور بودن این آدم ها از میهن ، تصور آنها را اشتباه کرده ، ما به عنوان پی او وی و سوم شخص این جا میدانیم معتمد آریا به گرد پای سوسن تسلیمی هم نمیرسد . مسئله بازی کردن برای من شده یک دغدغه ، به فکر میرم ، جوابی نمیگیرم ، حمید پورآذری همیشه در تمرین هایش یادآوری میکند ، به فکر خوب بازی کردن نباشید بخواید بد بازی کنید . سر آخر نتیجه میشود یک اثری خیلی خیلی ماندگار . بهروز وثوقی بی مانند است . هر چقدر خسرو شکیبایی توانابود اما وثوقی ها …. این گذشته ی ما جنس کارشان اصیل تر است . امروز همه چیز در ظاهر و در نمای بازیگر و اطوار خلاصه شده . حالم را به هم میزند . 

 

شاید وقتی دیگر ، بیاید نسلی که به این باور برسد که هنر خیلی گرانبهاست و باید بهش ارج نهاد ، به ان نخندید . شاید …

هنوز هم حالم از این جشنواره های جایزه پخش کنی فجر و … به هم میخورد که هیچ وقت حق به حقدارش نمیرسد . نمونه اش جشنواره ی سال 1366 . برابری کردن شاید وقتی دیگرها با سایر فیلم ها .هه 1 متاسفم ! همیشه متاسفم ، فیلم ملکوت گم شده ، متاسفم ، کتاب های نویسندگان بزرگ روی زمین پهن شده ، آثار خوب اصلاحیه خورده ، حذف های بیشماری به صفحات و پلان هایش خورده ، همه چیز سفارشی شده . 

تف به این سفارشی.

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

11 نظرات

  1. شاید وقتی دیگر ، بیاید نسلی که به این باور برسد که هنر خیلی گرانبهاست و باید بهش ارج نهاد ، به ان نخندید . شاید …شايد …

  2. سلام.میس! سعادت آباد و یه حبه قند رو دیدی؟نقدتو راجع بهشون می نویسی؟

  3. من که با هزار هزار افسوس شکار روباه رو ندیدم اما هنوز دلم می خواد یه بار برم تئاتر و با سیامک صفری روی صحنه گریه کنم و یخ بزنم نه اینکه منتظر باشم که به سیامک بخندم اما روی هم رفته این کارو دوست داشتم

  4. یه اسمی قرار بود روی نمایشنامه بزارن… یکی گفت قفس، یکی گفت نفس، یکی گفت بالنگ، نه بالنگ! پالنگ.. ، یکی هم گفت.. یعنی من گفتم! سنگ!
    همه یهو برگشتند چرا سنگ؟؟
    گفتم: مگر در آن صبح غریب اولین نقش ها و کلمات را نیاکان بیابان گردمان بر سنگ ها نتراشیدند، مگر نانِ مان را از زیر سنگ بیرون نمی آوریم؟ و نامِ مان به شتاب نمی رود که بر سنگ نوشته شود.. سنگ ما را کسی به سینه نزد..! و تا سرمان به سنگ نخورد آدم نشدیم..
    مونودرام زیبایی بود . نمیدونم چرا ازش خوشت نیومده .. البته همونطور که گفتی فکر میکنم توقعت بالا رفته وگرنه سیامک صفری عالی بود … شاید اگه بازیگرش صفری نبود من هیچ وقت نمیرفتم ببینم اونم یک ساعت ……… ایستاده ……………

  5. فكرنميكني زيادي بدبيني؟

    دنياروباهرعينكي ببيني همون ميشه گاهي البته

  6. شاید روزی بفهمم تو منی با اینهمه همذات پنداری… با اینهمه خاطرات مشترک.
    میس عزیزم، سیاست گند زده به هنر، به ادبیات، به زندگی، به همه چی.
    2 آذر سالگرد درگذشت غلامحسین ساعدی است. سیاست خیلی چیزها را از بشریت گرفته است.

  7. چطورميشه تيتراژ سربداران روسيوكرد؟

  8. باور کردم

    تنهایی را

    چقدر دلم

    کسی را نمی خواهد امشب..

  9. اين شهين تسليمي نسبتي باسوسن داره البته شبيه اونه

  10. هنر سفارشی، طفلکی هنر، بیچاره ما! راستی من هم بچگی هام خیال می کردم که سرراهی باید باشم. فکر کنم خیلی ها این فکر توی سرشان وول خورده باشد.

  11. تف!
    تف!
    تف!
    هزاران تف!
    دلم برات تنگ شده بود.قلب