داستان

میس شانزه لیزه و گدا

میس شانزه لیزه در حالی که از معبد فرار میکند فریاد کمک سر میدهد .

ادامه نوشته »

بابانوئل و رازِ پوست

بابانوئل و راز میس شانزه لیزه

ادامه نوشته »

صفحه ی وزینِ iranianartists

جرای من در سالنِ زَنگارگونِ وحدت، از ساعت ِ شفق به فلق، رِوِرانسش کابوسی پر از وحشت، یک کف مرتب برای مترسک مستعد، اتاق گریم و آیینه، این منم امتدادش پشت یک آیینه، در زمستانِ نمایش، گُلهای یخ دسته گل های صد آفرینِ یک دلقک.

ادامه نوشته »

عکسی از دیان آربس که هرگز ظاهر نشد !

داستانی به بهانه ی عکاس آوانگارد دیان آربوس

ادامه نوشته »

معرفی یک نقاش از پیچخانه ی میس شانزه لیزه : شیرین اژدری شولی

پایان نامه ای بر اساس کلاژهای سانازسیداصفهانی اثر شیرین اژدری

ادامه نوشته »

میس شانزه لیزه ، مرد بی سر و شرلوک هولمز

... هولمز کاری کرده بود که میس شانزه لیزه مقواهای بزرگی بخرد و بیاورد و پنجره هایش را بپوشاند .

ادامه نوشته »

زنی که تاریخ تولد نداشت !

مغزِسَر بگرفتم ، تابدانجا که روح از جانش دَر رَود و دو بازوی نحیفِ پُر هَراسش ، لَخت شود ، بیفتد و سکوتی ابدی در خانه جا شود . پاگیرِ این سکون ، کشیدنِ نَفس راحت بود در هوایی که نمیگذرد ، عطری با خود نمیاورد ، غروب را سایه نمی افکند و طلوع را نیز . همه چیز در رکود است و این سرآغازِ خوشبختی و حبس در این ( اکنون ) است . . . . . دود از سیگار بر میخیزد چون موج از دل دریا ، میگیرد اوج و دور خود میرقصد . من میتوانم فکر کنم ، من به دستانی فکر میکنم که تنم را گرفته بودند و چالاکی و گردن از زمان میبریدند ، این دستان متعلق به زنی بود که روی صندلی نشسته است .

ادامه نوشته »

منگنه

میس شانزه لیزه روی لاکپشت نشست ،  جنس تیز و فلس مانند لاک ِ او دیگر آزارش نمیداد . لاکپشت حرکت کرد . به کندی . . . و مقصدش ایستگاه شگفت انگیز ابدیت بود . جنس ِ تیز و فلس مانند لاک ِ سرسخت ِ پردوام میتوانست پوست را خراش دهد و خراش تاول شود و تاول آب بیاندازد و زخم شود و …

ادامه نوشته »

چگونه با هومن خلعت بری میتوان ( اول ) شد !

اینکه چطور سر از آکادمی موسیقی  گوگوش در آوردم ، خودش مثنوی هفتاد من است ، اما اینکه چطور نفر اول شدم و داستانم به این جا کشید را باید گفت ، چون من که همین طور الکی الکی نفر اول نشدم که بگم یه هو دری به تخته خورد و هوس سیرِ آفاق و انفس به کله ام زد …

ادامه نوشته »

مهرگیاه

میس شانزه لیزه ، توی دکان ِ عطاری نشسته بود . نشسته بود روی صندلی راکینگ چیر . صندلی راکینگ چیر تکان میخورد و مثل ِ ننو عقب و جلو میرفت . میرفت که چشم هایش هَم برود ، که بخوابد ، عطار پرسید :” هی ! زن ! بیدار باش و هوشیار ! هنوز وقتش نیست . ” خاکسترِ سیگار از …

ادامه نوشته »