چه تجربه ای

میس شانزه لیزه کنار شومینه نشسته بود و چیزهای ترسناکی فکر میکرد . با دست ، گوشه ی ناخنش رو گرفت و کند و انداختش توی  شومینه که کنار باقی چیزهایی که داشت میسوخت بسوزه ، توی شومینه چند ورق کاهی از دفتر خاطرات و چند تا عکس و یه داستان به نام (شوهرم ) ناتالیا گینزبورگ بود . میس از جاش بلند شد . فکر خونه ای که ته اون کوچه ی نمور باریک و تاریک کشف کرده بود یک لحظه دست از سرش بر نمیداشت . رفت جلوی آینه و اسباب گریمش رو باز کرد . صدای سوختن شومینه و چیکه کردن ناودون و رعد و برق هم به آمبیانس فضا اضافه شده بود . پور سفید رو برداشت و پاچوند به سر و صورتش و سعی کرد خودش رو به فجیع ترین شکل ممکن تابلو درست کنه . دوست داشت یه کار اشتباه کنه بلکه راضی بشه . همیشه کارهای اشتباه پر از تجربه های نابه . . . البته باید ریسک پذیر باشی تا بتونی از پس عواقبش بر بیای ! تلفن عهد چکشش رو برداشت و زنگ زد به درشکه چی محله تا بیاد و ببرتش به اون خونه . میخواست یه جورایی انتقام بگیره و از ته وجودش بخنده . شاید با این کثافت کاری کلاهی که رفته بود سرش رو دیگه نمیدید یا کلاهه سنگینیش رو از دست میداد . خلاصه که بعد از اینکه آماده شد و زیر اون ماسک دیده نشد . در خونه کوچیک زیر شیرونی ش رو بست و با اون دامن سیاه ژپون دارش که خش خش روی پله ها صدا میکرد رفت دم در تا سوار کالسکه شه و بره به درک .  مه همه جا رو گرفته بود . برای همین چهره ی کالسکه چی خیلی هم واضح نبود . میس شانزه لیزه توی کالسکه لم داده بود و از زیر ماسک و گریمش از پنجره به هوای نامتعادل اطراف چشم دوخته بود . صدای یورتمه ی اسب و تازیانه ی کالسکه چی حالش رو جا میاورد . دلش میخواست شلاق رو از کالسکه چی بخره . بد فکری هم نبود . به سکه های طلایی که توی کیسه اش انداخته بود نگاه کرد . خنده ی زشتی زد و سکه ها رو گذاشت سر جاش . سیگارش رو از توی کیف مخملش در آورد و روشنش کرد . دودش رو دایره کرد و فرستاد بیرون . به فکر کارهای بدی بود که باید حالش رو خوب میکرد . چرا همیشه این جور کارها خلا آدم ها رو پر میکنه . چیزهایی مثل تنایخ – برعکس کنید – ؟ فکر کرد بد نیست کالسکه چی رو برای یک شب اجاره کنه و با خودش ببره به بالماسکه !!! اما چیزی توی دلش میگفت نه .

همیشه از این جنس اعتماد کردن ها پشیمون شده بود . بالاخره به محل مورد نظر رسیدند . یاد مادام مارگو افتاد که همراه ندیمه اش نقاب به صورت به منطقه ی پایین شهر رفتند تا …. کالسکه چی در را باز کرد و دست میس را گرفت تا او را پیاده کند . میس سکه ها را گذاشت کف دست کالسکه چی و گفت :” همین جا منتظرم شو تا دو سه ساعت دیگه برمیگردم . باقی پولت هم واسه وقتی که برگشتم ” کالسکه چی خندید . دندان های طلایش در تاریکی و مه برق زد . گفت :” چسم خانم ” و با خنده ای که انگار از ته بخاری بلند بود میس را بدرقه کرد . میس علامت و حرف رمز را گفت و نگهبان خانه در را باز کرد . دلش میخواست در بوی افیون و باقی چیزها غرق شود و همه چیز را از یاد ببرد . اکثر کسانی که آن جا بودند نقاب به چهره داشتند . هر کدام جوری خاطرات را فراموش میکردند . مردی کنار شومینه ی بزرگ آن جا نشسته بود و کاغذی را در بطری الکل هم میزد و بعد کاغذ را میخورد . دختری روی تاب نشسته بود و خنده های وقیحانه سر میداد . روی کاناپه ی فنر در رفته ی آن جا چند زن مسن نشسته بودند و کلاه گیس هایشان را جا به جا میکردند . پیر مردی داشت پیانو میزد و بلند بلند ترانه ای میخواند که به هیچ زبانی نبود . بعد از پشت پیانو بلند شد و رفت روی کاناپه و ریش مصنوعی اش را در آورد و با پیر زن ها شروع کرد به خندیدن . میس رفت پشت پیانو نشست . یک آکورد خفن زد . یک لحظه همه ساکت شدند بعد دوباره حرف هایشان را از سر گرفتند . میس پاهایش را گذاشت روی کلاویه ی پیانو . گارسون با سینی پر از کثافت نزدیک میس شد . روی سینی همه چیز بود بارش  -برعکسش کن -. افیون . مواد . مواد منفجره . فشفشه . بستنی …میس شانزه لیزه بی اینکه چیزی انتخاب کند کاغذ نوشته ای کف دست گارسون گذاشت . گارسون خندید و کاغذ نوشته را برد داد به دختری که روی تاب تکان میخورد . دختر کاغذ نوشته را خواند از تاب پایین آمد . رفت طرف میس و گفت : “ بریم ” همان لحظه پیر مرد خپل چشم چپولی وارد شد و شروع کرد به نواختن آکاردئون و همه رقصشان گرفت . دختر و میس شروع کردند به رقصیدن . حس تجربه ی جدید همیشه خوش آیند است . چیزی متفاوت از عادت های لوس روزمره . کشف کردن همیشه لذت بخش است . دختر عطر یاس به خودش زده بود و از زیز نقابش خوب میس را دید میزد .

میس در حین رقص پرسید :” چن سالته بچه ؟ ” دختر گفت :” تو دوست داری چن سالم باشه ؟ ” میس گفت :” اون قدر بزرگ شدی که بچه نه نه باز ی در نیاری ؟” دختر گفت :” آره چه جورم .” میس گفت :” نمیخوام نقابم رو در بیارم . حق نداری فضولی کنی . ” دختر گفت :” منم در نمیارم . تو هم حق نداری فضولی کنی ” میس وسط رقص یک سیلی زد به صورت دختر :”من تو رو اجاره میکنم پس به من دستور نده ” بعد رفت و تا خر خره بارش – برعکس- خورد و دست دختر را گرفت و از میان برف ها گذشت و دختر را پرت کرد توی کالسکه . کالسکه چی میخندید . هی داد و اسب ها راه افتادند . میس گفت :” کالسکه چی هم بد نیست ” دختر گفت :” کثافت ! ” میس خندید . دست دختر را گرفت توی دستش و گردی را ریخت توی دست دختر . دختر بی اینکه چیزی بپرسد گرد را فرستاد توی بینی اش . وقتی به خانه ی میس رسیدند . میس کالسکه چی را هم اجاره کرد . سه تایی رفتند بالا . کاسکه چی به زبان نا آشنایی با دختر صحبت کرد . دو تایی خندیدند . کالسکه چی شلاق را بلند کرد و زد به تنه ی میس . میس شانزه لیزه شروع کرد به خندیدن . گفت :” یه بار دیگه ” دختر تازیانه را از دست کالسکه چی گرفت . توی هوا چرخاندش . دامن چین دار بنفشش را کنار زد و سم پاهاش را نشان داد و تازیانه ی دیگری به میس زد . کالسکه چی هم سم داشت . میس فقط فکر کرد که :”هووووووووم…..چه تجربه ای ! “

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

25 نظرات

  1. آخراشو دوست داشتم و کالسکه چی رو!

  2. 3تا چیز اومد جلو چشم!
    1. اون نوشتت که کالسکه چی خود شیطان بود!
    2. اون قضیه دنیای واقعی که من می دونم ، تو هم می دونی!
    3. clockwork Orange

    حال کردم با 7-8 خط آخر ، خیلی!

  3. همیشه کارهای اشتباه پر از تجربه های نابه . . . البته باید ریسک پذیر باشی تا بتونی از پس عواقبش بر بیای !
    با اینجا زندگانی کردم.
    عجب انتقام توپی! عجب تجربه ای! هووووم!

  4. سلام
    یاد اون فیلم سنمایی افتادم چی بود اسمش؟؟؟؟ همون که نیکول کیدمن و با شوهرش بازی می کرد…..عجب موسیقی عجیببی داشت….ولش کن اسمش یادم نیومد…
    موفق تر باشی

  5. واوو! چه فانتزی خفن ناکی!
    مخلوطی از تیم برتون و کوبریک! چه شود!

    سلام میس جان،
    بخاطر معرفی کتابت ممنون، تو رو بصورت میس شانزه لیزه بیشتر ترجیح میدم!

  6. چه ذهن شگفت انگیزی داری میس!
    هرروز و هرروز مشتاق تر از پیش می شوم که اثری که در دست چاپ داری را بخوانم. البته با اشراف به این که تو خالقش هستی، نه ناآگاهانه!
    واقعاً چه تجربه ای!!!

  7. آخراشو دوست داشتم و کالسکه چی رو!

  8. 3تا چیز اومد جلو چشم!
    1. اون نوشتت که کالسکه چی خود شیطان بود!
    2. اون قضیه دنیای واقعی که من می دونم ، تو هم می دونی!
    3. clockwork Orange

    حال کردم با 7-8 خط آخر ، خیلی!

  9. همیشه کارهای اشتباه پر از تجربه های نابه . . . البته باید ریسک پذیر باشی تا بتونی از پس عواقبش بر بیای !
    با اینجا زندگانی کردم.
    عجب انتقام توپی! عجب تجربه ای! هووووم!

  10. سلام
    یاد اون فیلم سنمایی افتادم چی بود اسمش؟؟؟؟ همون که نیکول کیدمن و با شوهرش بازی می کرد…..عجب موسیقی عجیببی داشت….ولش کن اسمش یادم نیومد…
    موفق تر باشی

  11. واوو! چه فانتزی خفن ناکی!
    مخلوطی از تیم برتون و کوبریک! چه شود!

    سلام میس جان،
    بخاطر معرفی کتابت ممنون، تو رو بصورت میس شانزه لیزه بیشتر ترجیح میدم!

  12. چه ذهن شگفت انگیزی داری میس!
    هرروز و هرروز مشتاق تر از پیش می شوم که اثری که در دست چاپ داری را بخوانم. البته با اشراف به این که تو خالقش هستی، نه ناآگاهانه!
    واقعاً چه تجربه ای!!!

  13. سلام. خیلی خوب بود. تخیلت عالی بود. لاقل من یکی اینقدر تخیل کردم که من جای میسم و بعدش…… فکر میکنم این نقاب رو همه ما همه جا به صورت داریم و نمیخوایم بازش کنیم چون هر روز داریم تجربه میکنیم چیزهایی رو که اسمشو بعدا باید بذاریم ریسک! ولی آخه این کارو هم نکنیم چه غلطی بکنیم؟ اولین بار بود که توی داستانهای میس خودم رو میدیدم و یا زنی که منم میتونم باشن و سخت بود برام. خیلی روم تاثیر گذاشت میخوام بازم بخونمش و بهش فکر کنم اگه به کشف دیگه ای رسیدم دوباره میگم
    مرسی مرسی

  14. هوووووووووم چه تجربه ای بود خوندن مطلب طولانی . میدونی که نظرم چیه .  5 خط بیشتر طولانیه .

  15. من زیاد خوندمت.اما نمی دونم چرا اینقدر احساس غریبگی می کنم وقتی میخوام کامنت بذارم!نوشته هات حرف ندارن.این نوشتت منم به حرف آورد اینکه ، اون لذت انقام ، انتقام از خودمون ، یه لذتی مثل گناه از یه بیمار مازوخیستی ، که همه در هم آلودن و ما رو بپیش میبرن…همه تو این نوشتت بخوبی تصویر شده بود…بسیار عالی!

  16. سلام میسسسسسسسسسسسسسسسس  چه داستان فانتزی ودرونی قشنگی . تو آینده نویسندگی مدرن ایرانی . کوبریک به کنار مزه لینچ (مالهالند درایو) و هدایت (درشکه چی بوف کور) هم میده . خوب باشی … همیشه .

  17. افسوس
    عجب حال طخمی زیبایی …
    خدا نصیب کنه .

    چیز نابی نوشتی . مغرور شو ! افسوس

  18. میگم تو بیوقفه مینویسی و ذهنت آروم و قرار نداره ها . داستانت عین خودت بود از این همه شجاعت یه زن خوشم میاد کیف کردم .

  19. سلام. خیلی خوب بود. تخیلت عالی بود. لاقل من یکی اینقدر تخیل کردم که من جای میسم و بعدش…… فکر میکنم این نقاب رو همه ما همه جا به صورت داریم و نمیخوایم بازش کنیم چون هر روز داریم تجربه میکنیم چیزهایی رو که اسمشو بعدا باید بذاریم ریسک! ولی آخه این کارو هم نکنیم چه غلطی بکنیم؟ اولین بار بود که توی داستانهای میس خودم رو میدیدم و یا زنی که منم میتونم باشن و سخت بود برام. خیلی روم تاثیر گذاشت میخوام بازم بخونمش و بهش فکر کنم اگه به کشف دیگه ای رسیدم دوباره میگم
    مرسی مرسی

  20. هوووووووووم چه تجربه ای بود خوندن مطلب طولانی . میدونی که نظرم چیه .  5 خط بیشتر طولانیه .

  21. من زیاد خوندمت.اما نمی دونم چرا اینقدر احساس غریبگی می کنم وقتی میخوام کامنت بذارم!نوشته هات حرف ندارن.این نوشتت منم به حرف آورد اینکه ، اون لذت انقام ، انتقام از خودمون ، یه لذتی مثل گناه از یه بیمار مازوخیستی ، که همه در هم آلودن و ما رو بپیش میبرن…همه تو این نوشتت بخوبی تصویر شده بود…بسیار عالی!

  22. سلام میسسسسسسسسسسسسسسسس  چه داستان فانتزی ودرونی قشنگی . تو آینده نویسندگی مدرن ایرانی . کوبریک به کنار مزه لینچ (مالهالند درایو) و هدایت (درشکه چی بوف کور) هم میده . خوب باشی … همیشه .

  23. افسوس
    عجب حال طخمی زیبایی …
    خدا نصیب کنه .

    چیز نابی نوشتی . مغرور شو ! افسوس

  24. واااااااااااااااااااااااااااااای تو دیوانه ای ! روانی ای ! حالت بده ! حالم بده ! وااااااااااااااااااااای حالم بده ! وای روانی شدم ! وااااااااااااااااااااای !
    گریه
    این چرا اینجوری بود ؟ تو روخدا بگو تو چه حالی اینو نوشتی ؟ نابترین هذیانی بود که تا حالا خونده بودم ….
    گریه
    میس ….
    آخ میس عزیز …

  25. میگم تو بیوقفه مینویسی و ذهنت آروم و قرار نداره ها . داستانت عین خودت بود از این همه شجاعت یه زن خوشم میاد کیف کردم .