مُرداب روی بام

 

مرداب روی بام 

 

مرداب روی بام ، نمایشی است که   اقتباس آزادی از نمایشنامه ی دوشیزه رزیتا ی لورکا ست . این نمایش در تماشاخانه ی ایرانشهر ، سالن استاد ناظرزاده ی کرمانی ساعت 19 : 30 اجرا میرود . 

بروشور ِ کار ، با توجه به عکس های عجیبی که از کار  دیده بودم ، چندان چنگی به دل نزد ، بر خلاف ِ خود ِ نمایش ، توقع ِ بالاتری از بروشور داشتم . برای من کار با پیش فرض ِ متن یا نمایشنامه ، سالن ، بروشور شروع میشود . بروشور در قطع ِ کف دست ، با نوشته ای قرمز از نام ِ نمایش (مرداب روی بام ) و زیر ِ نوشته شکلی که ترکیب ِ قیچی باغبانی ، هویج ِ برعکس شده ، گیاه ِ در حال ِ رشد و نمو ، که به بخش ِ دسته ی شکل که مثل چاقویی میماند تیغی سبز رنگی کلاژ کرده اند و به ساقه ی گیاه یا به بدنه ی آن مهره های قیچی یا سوراخ هایش یا تنه ی گیاه در سه نقطه ی سفید ، ادامه اش سر ِ گیاه است ، مثل ریشه ی وارونه شده . شاید تعبیر ِ من از این ترکیب زیبا این باشد ، چاقویی که از برای کشتن نیست ، سبزیی که در نمایشنامه به ان اشاره میشود و نه بدنه ی نمایش ، زمین ، حاصلخیزی ، زن . سه نقطه ی سفید ، سه زن ِ نمایش اند ، نه نمایشنامه ، و ریشه ها میراث این سه زن یا رشد گیاه ، زمان ، گذر ِ زمان . دوست داشتم این شکل را روی برگه ی بزرگتر دست میگیرفتم و داخل سالن میشدم و بعد مثل کارهای دیگر به دیوار اتاقم سنجاق میکردم . 

پیش از هر سوز و بریزی در مورد ِ کار ، باید به نکته ای اشاره کنم . آن ، آشنایی لورکا با هنرمندانی همچون لوئیس بونوئل ، جرج گویلن و سالوادور دالی است ، کسانی که پایه های مکتب ِ سورئالیسم  را به اشکال مختلف توی خاکِ تاریخ محکم کرده اند و بناسازش بوده اند . 

وقتی وارد سالن میشوی ، ان هم سالن ِ استادناظرزاده که به نظرم بیشتر شبیه یک سالن کنفرانس است تا سالن ِ نمایش ، با دکوری عظیم و عجیب و شاید شبیه دکور نمایش های ژاپنی رو به رو هستی . بی اینکه بدانی چرا ؟ در این صورت روی صندلی محکم مینشینی و منتظر میشوی تا عکس هایی که پیش از این در اینترنت شکار کرده ای ببینی . لزوم اتفاق های بصری را . این بار نمایشنامه را نخوانده بودم . دیدن ِ نمایش موجب شد به سرعت نمایشنامه را بخرم و بخوانم و سپس در ترازوی انطباقم مقایسه کنم . خب ، داستان ِ اتفاقی که با آن رو به رو هستیم ( چه در متن و چه در صحنه ) خلاصه میشود به ( انتظار ) ، دُنا رزیتا ، عاشق است ، معشوق ، میرود . رزیتا تنها میشود ، ماخولیا در او به اوج میرسد ، سرانجام ِ انتظار ، شاید سرانجام ِ عشق . در نمایش و نمایشنامه فقط همین طرح را میتوانیم ببینیم . هر دو یک حرف دارند جز اینکه در متن حدیث انتظار طور دیگری روایت میشود و در صحنه به شکل دیگر . 

 

 

 

در مقدمه ی کتاب بارها و بارها به طنز بودن ِ نمایشنامه اشاره میکند ، در صورتی که شاید در ترجمه این طنز که درواقع هجوش در جاهایی دیده شده به چشم نمی آید ، تنها در دیالوگ های زن ِ خدمتکار که در نمایش نقشش  به عهده ی بهناز جعفری ست . همیشه نمایش را بر اساس عمل و عکس العمل ، اوج و فرود ، کاتارسیسم ، یک اتفاق ، یک انتظار بر صندلی نشستن ، دوست دارم ، نمایشی که حرفی برای زدن داشته باشد . متنی که بخواهد شعر بگوید جایش را به نمایشنامه میدهد یا برعکس و در خیلی از نمایشنامه ها این را میبینیم . دنا رزیتا هم شاملش میشود . عمل ، اتفاق ، در متن رخ نمیدهد ، همه چیز را از زبان ِ ادم ها میشنویم ، در صورتی که دیدهشدنش ، به اجرا در آمدنش ان را نمایش میکند . در متن ، ترجمه ی فانوس بهادروند ، صفحه ی 40 : زن خدمتکار : ” فکر میکنه که خوشحاله ! تمام دیروز منو مجبور کرد که دم ِ در ورودی سیرک منتظر بمونم ، تا یکی از عروسک گردان های جوونو ببینم ، چون فکر میکرد شبیه پسر عموشه . ” 

این متن در بخش ِ اعظم آن ، خاطره ی در انتظار گودو را زنده میکند ، در بخش دیگر و مهم اش ، دایره ی گچی قفقازی برشت را ( رابطه ی عمه و زن خدمتکار ، بخشی که بحث ِ ذکر و خیر ( دوستت دارم ) از نوع مادرانه اش میشود . جایی که خون ِ توی زگ مهم نیست ، مهم مهری است که عطا میشود . . . ) در قسمت زیادی یاد نمایشنامه ی سه خواهر چخوف می افتیم ، همچنین ، اشاره ای از هملت شکسپیر که البته همه در متن مشاهده میشود . نمایشنامه پر از شعر و صنایع ادبی است . پر از لورکا و ضرب المثل و عوام است . 

سئوالی که برایم مطرح میشود ، سئوالی که بعد از دیدن نمایش و خواندن متن به ذهنم میرسد چگونگی حل و فصل ِ این قضیه ی ( انتظار ) و مفهومش در تن مرد و در جان ِ زن است . انتظار کشیدن جنسی است زنانه یا مردانه ، آیا این تنها زنان اند که این چنین میس هاویشام میشوند یا مرد ها نیز در این واژه احیانا بوئیی برده اند ؟

برمیگردم روی صندلی سالن . دکور مفروش شده است با زمینه ای کرم و گل های سیاه رنگ . دیوار رو به رو یک در میان خط کشی شده است با این زمینه و سایه و سیاهی ، زنی مدت ِ طولانی با لباسی طوسی و موهایی سفید و شمایلی غریب به رو به رو نگاه میکند تا مدت طولانی نمیفهمی لزوم این زن در صحنه دقیقا چیست . . . اصلا چرا هست ؟ به نظرم مهم ترین و خلاقانه ترین بخش نمایش همین زن ِ اضافه شده به نمایش است که در متن نیست و در کار رضا گوران میبینیم .  ( آیینه ) بازتابی که دوست دارم . خیلی شخصی است اما دوستش دارم . دکور با حفره هایی تعبیه شده در کف آن ما را به سمت ِ هیچان میبرد چون کاربردش ویژه است . دست هایی که از درونش به نمایش تجاوز میکنند . دست های مردانه . در نمایشنامه به کارکاترهایی که در متن رو به رو هستیم مواجه نمیشویم . کار روی صحنه خیلی سورئال تر از متن است . این قوت را دوست دارم . اشکالی که در شروع نمایش با دیالوگ های آغازین همراه است تا انتها همه چیز را برایم قابل پیش بینی میکند . 

 این روزهایی که می آد روزهای خوبی نیست اینُ واسه روزهایی می گم که قرار بوده خوب باشنُ عینِ یه کابوسِ نیمه کاره هنوز  دنبالمون اَن، ولمون نمی کنن، تموم اَم نمی شن تا باور کنی یه خواب بد بالاخره یه جایی تموم می شه

 

در نمایش مرداب روی بام که کارگردان ِ کار در ( اینجا ) گفته است به چه دلیل اسم نمایش را عوض کرده ، سه زن را میبینیم . پانته آ پناهی ها بهناز جعفری ، ستاره پسیانی که بعد از زمان زیادی شاید متوجه رابطه ی آن ها با هم میشویم . زنانی که میتوانند مادر باشند ، قوم و خویش باشند و یا از همه مهم تر ، سه زن از سه دوره ی زمانی خودشان باشند با سرنوشتی تلخ و سیاه در انتظار خودشان . آیینه هر از گاهی نوای درون انهاست . . . شاهد همه چیز است . رازهای زنانه پیش رویش هویدا میشود . آیینه کتک میزند . حرف میزند . تاریخ است ثبت میکند . خود خانه است . گلخانه ی سیاهی که به سوزاندن و کندن ِ آدم ها از زمان گذرا کمک میکند . مسئله زمان است . مرد نامرد – همان معشوقه – در نمایشنامه برای گرفتن زمین خانه را ترک میکند و از دریا عبور میکند و در صحنه برای جنگ .البته این میتواند یک تیرهایی باشد که پرت میشود به سمت زمانه ی خودمان ، عده ای بیرون خانه میخواهند این مرد را بگیرند . مرد فرار میکند . شاید نویسنده ای وبلاگ نویسی چیزی است ! خلاصه میرود . عده ای سر در سوراخ زندگی میکنند . عده ای همیشه حرف میزنند . عده ای زندگی را سیاه میکنند . شروع نمایش آب پاشی به گل های سیاهی که کاشته شده است را دوست دارم . در متن زیبایی دیگری ست . گلی را توصیف میکند که عمری یک روزه دارد و در نهایت درسفیدی میمیرد . شاید عمر همین یک روز است . همین گذر است . همین اینک سنگین است .  تکرار ِ شیوه ی انتظار با فرم های مختلف در نمایش ایفا میشود . خشم با چاقوهایی که گاهی نقش گل ِ گلخانه را ایفا میکنند ، گاهی کنده میشوند ، با خشمی حیرت زده ، روی صحنه واقعا دیدنی ست . مثل یک در گوشی که به تماشاچی خورده میشود مثل شلاق زمان . بازی درخشان پانته آ پناهی ها در این لحظه را دوست دارم . بهناز جعفری در نقش زنی ساده با زبانی تلخ ، زنی خدمتکار و بده ی دیگران ، مادر ِ واقعی ، بی سیاست ، پیر تر از همه فوق العاده است . رنج ها را با شکلک هایی که برای خودش است ایفا میکند . . . یک جوری آن حس زنانه را میفهمی ، از آن دیگران ِ توی نمایش بیرون است . رنگ لباس او هم بنفش است . کمی زندگی هنوز در او جریان دارد . او میخواهد دوباره عاشق شود . او بارها تن داده به زندگی های یک شبه هنوز میخواهد خوشبخت باشد . بی پرواست . حاضر جواب است . سخت درد کشیده . 

استفاده از رومان قرمز ، نمادی است که میشود برایش معنی های دیگری هم پیدا کرد . مثل روبان دور گل ، مثل خون ، کثل بسته شدن به دل دیگری . مثل یک بستگی داشتن . مثل خیلی چیزها . خود شمشیر گونه بودن چاقو های بزرگ گلخانه نماد نرینگی است . چیزی که زن های نمایش با ان کلنجار میروند . در نهایت باید از خانه بروند . ده سال میگذرد . این را در متن با شرح صحنه و در نمایش با گریم میفهمیم . دختر – رزیتا – هنوز منتظر پستچی است تا برای او از معشوقش نامه بیاورد . او همیشه میدانسته که مرد به او دروغ گفته . کسی منتظرش نیست . پا برجاست . مثل گرگی که دارد میمیرد اما به روی خودش نمیاورد و میخواهد دندان هایش را نشان دهد . تا لحظه ی آخر به روی خودش نمیاورد . دو زن دیگر در دلسوزی برای رزیتا حرف هایی این چنین میزنند :”  ای کاش میشد سرشو با شمشیر بزنی یا بین دو تا دستهات سرشو میذاشتی و با سنگ لهش میکردی و دستهاشو که نامه های دروغی نوشته رو قطع میکردی . . . ” 

همین جا دوباره سئوال میکنم آیا مردی هست که برای عشق این چنین بتواند انتقام جو باشد ؟

آنچه در انتها میماند بیرحمی است . 

سخنانی که با آیینه زده میشود . 

همه چیز جمع میشود . سرنوشت هنوز بر زنان سنگینی میکند . بار انتظارشان را میبرند جای دیگری بگذارند . اما آیینه را جا میگذارند . عنصر بصری که در صحنه حاکم است ، البته هر از گاهی ضرورت ِ حرکاتش بی معنی است . اما انتهای نمایش . صحنه با قاب آیینه به شدت در حافظه ام میماند . امروز که از دیدن این نمایش چند روزی میگذرد هنوز دوستش دارم . 

نویسنده و کارگردان : رضا گوران 

تهیه کننده : نورالدین حیدری ماهر / طراح صحنه : سیامک احصائی / طراح لباس : گلناز گلشن / آهنگساز : رضا گوران / بازیگران : پانته آ پناهی ها / بهناز جعفری/ ستاره پسیانی / ندا مقصودی / دایانا فتحی / عبدآبیت / بیتا معیریان / جواد پولادی / پانیذ یوسفی (نوازنده ی ویولون )

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .