من . کلاه . معجزه . ابوی . sms.نوشتن .

ماشین رو توی پارکینگ میذارم . به خودم میگم بذار سیگار بمونه توی ماشین تو که چند ساعت دیگه دوباره باید سوار شی بری . برای عدم استفاده از دود خودم رو تنبیه میکنم و سیگار رو توی ماشین میذارم تا کنار ماسک و کفش تمرین و دو تا کتاب تا صبح انتظارم رو بکشه . در ماشین رو محکم میبندم . عصبانیم . یه کلاه روی سرمه . همه توی خیابون دستم میندازن .

چرا ؟

کلاهه مثل کلاه های نامجو میمونه . یه گوشواره فقط به گوشم انداختم به درازای دو وجب .گوشواره از کلاه بیرون زده .  هر گوشم سه تا حفره داره . گه گاه سومی بسته میشه و من نمیتونم لوسر و چیزای دیگه ای آویزونش کنم . خلاصه توی ماشین از دست مردم عصبانی میشم . برای همین در ماشین رو محکم میکوبم به هم از بس توی کوچه حرص خوردم . یه کلاه باعث میشه همه تیکه بپراکنن . یه پالتو تنمه . انگار برف اومده در حد یه متر . وجودم سرده . گاهی این جوریم . وقتی اختلال هذیانم تشدید پیدا میکنه و برجسته میشه و منو دیونه میکنه . توی ماشین (( برو دیگه دوستت ندارم )) بین کلی موسیقی های دیگه خودی نشون میده . ما چهار نفریم . توی ماشین . هر چهار تامون داد میزنیم برو دیگه دوستت ندارم اسمتو نمیخوام بیارم . مشعل ها روشنه . از چهار نقطه ی شرق و غرب  ماشین علامت سرخ پوستی میره توی هوا . هر چهارتا جیغ میزنیم . من دستم رو مشت میکنم و به سقف ماشین میکوبم . میگیم (( برو دیگه دوستت ندارم )) اما به جای اینکه ناراحت باشیم با خوشی و حس عمیقی از عاقل اندر سفیه بودن این شعر رو هی میخونیم . از وانت تا کمری- از موتور تا کادیلاک قرمز بهمون گیر میدن . سر راه سه تا شون میپرن پایین . من میمونم و خدا . میگم : ” یا خدا ” . ضبط رو خاموش میکنم و سعی میکنم توی تونل توحید ارتباط متافیزیکی با کهکشان برقرار کنم . اسم خدا رو صدا میزنم . یه جوری که انگار باهام قهره . در نمیاد . اسمش رو صدا میزنم . به فارسی – عربی – انگلیسی – فرانسه . همین صدا رو به شکل اپرا در میارم . میگم خدا با من آشتی کن من گ* خوردم . دوستت دارم . بیا بشین کنار دستم . نه . در نمیاد . بیانم ضعیفه . تونل تموم میشه . چمران ترافیکه . ماشینه تموم نمیشن . ضبط روشنه . من دارم زیر لب به گفتن یا خدا فکر میکنم . یه هو یه بی – ام – وو گیر میده . میخندن . شیشه شون پایینه . ترافیک باز میشه . گازشو میگیرم که برم با انگشت وسطی علامت معروف رو حواله میکنم و میرم پی دور برگردون . بنزین ندارم . یه چرخمم داره پنچر میشه . چقدر چیز باید از داروخانه بگیرم . ولش کن . برم خونه . یه دوش بگیرم . به به . اما هنوز توی ترافیکم . توهم زدم . میرسم خونه . موبایل زنگ میخوره . هنوز در پارکینگ کامل باز نشده . پشت  تلفن گریه میکنه . میگه : ” رسیدی زنگ بزن یه کار وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااجب دارم ” میرسم . ماشین و سیگار رو توی پارکینگ میندازم و میرم توی آسانسور . بوی علف میاد . کناریه مهمونی گرفته . مثل همیشه . از بس گاوه و علف لیاقتشه . نمیدونه من خسته میرسم میخوام بلاگ بنویسم ؟ میام خونه . آنا جان داره استاندال میخونه . چشمام هشت تا میشه . موبایل زنگ میزنه . آنا جان میگه بوی سوخته میدم . میدونم منظورش چیه . لباس ها رو روی تخت میندازم و میرم سراغ شام .  تلفن خونه زنگ میزنه . با منه . داره پشت تلفن گریه میکنه که …. . همه ی غذا رو در حال محاوره و گفتمان میخورم . دوباره میپرم سراغ اس ام اس هایی که یه هو مال 4 روز با هم نازل میشه و موبایل رو منفجر میکنه . کلی فحش گرفتم . بی خیالش . به یکی که کارش دارم زنگ میزنم که گوشیم رو یک ساعت خاموش میکنم میخوام بنویسم بعد میحرفیم . میگه باشه. یه کاری سفارش گرفتم . میشینم پشت لپ تاپ و شروع میکنم به تایپ . یه کم جلو میرم . ترمز میزنم . خشته ام . برم حموم . بوی سرب گرفتم . یک ساعت بیشتر میگذره . موبایل رو روشن میکنم . زنگ میزنم . حرف حرف حرف . روغن زیتون رو میارم میریزم روی سرم که مجبور شم تلفنم رو تموم کنم برم زیر دوش . الان موهام روغن زیتون داره و هنوز پشت لپ تاپم . آدم ها رو نمیشه شناخت .  دلم میخواد همه ی کسایی که ظاهر مردم رو میبینن و در مورد مردم اظهار نظر میکنن رو . . . * صدای  موسیقی کناریمون تا ته تهران میره . یه عده وسط راهرو میان نعره میزنن . دلم نمیخواد توی مهمونیشون باشم . هیچ حرف مشترکی باهاشون ندارم . عین یه  طبل تو خالین . ای – میل هام رو چک میکنم . موبایل زنگ میزنه . حرف هات رو نگو . ساده نباش . خلی . چرا ؟ نصیحتم میکنن . چرا همه چیز رو میگی . چرا ؟ . زرنگ باش . سیاست داشته باش . ادای چاقو کش ها رو در میاری اما عین خر ساده ای . بله . خب ذاتم اینه . به ساعت نگاه میکنم . با من مسابقه گذاشته . چشمام خواب میخواد . دیروز عصبی شدم . نتونستم اجرای کار خودم رو ببینم . توی دلم به یکی فحش دادم . قضاوت اشتباه کردم . امروز دیدم که اشتباه کردم . دست طرف رو بوسیدم و گفتم ببین من دیشب توی دلم فحش خانوادگی ….. گفت :نه . من معذرت میخوام که … * چقدر عجولم خدایا . خدایا آدمم کن . خدایا . قربونت برم . یه کم به ما نظری کن . یه اس ام اس عاشقانه واسه ابوی میفرستم . هیچ کس براش اس ام اس جیگر و عزیزم چطوری گوگوری مگوری نفرستاده . میتونم حدس بزنم مثل یه خرس خوشگل توی اسباب بازی فروشی از این که بی پروا
بهش عشق ورزیدم خجالت میکشه و میگه چه دختری دارم ! اصلا نمیشناسمش . توی اس ام اس ها م – تو – صداش میکنم .  اما خدایا تو خودت میدونی که نمیدونم اصلا منو دوست داره ؟ نداره ؟ شاید داره اما خب ….بعد ابوی برای من دو تا جک میفرسته . میگم حال کرده . شروع میکنم با ابوی اس ام اس ها ی : ” تو کی بودی بلا ! ” ” جون قربون اون شیکم گردت برم ” ” عزیزم ماچت میکنم اما نخندیا ” و یه چیزایی که نه همسرش نه کس دیگه ای براش نفرستادن میفرستم . همیشه دوست داشتم این ابوی یه کم چشم و گوشش میجنبید . بگذریم . کلا من نامتعارفم . روغن زیتون رو بیشتر میچکونم . توی دستشویی کتاب چه کردند ناموران میر عباسی رو میخونم  . دیشب ماجرای مارکوپلو رو خوندم و فکر کردم کاوه جون چرا این چیزا رو نوشته . بعد  به جزیره فکر میکنم و اینکه کم مینویسم . نیستم . سر یه کاراییم . گرفتارم . درست میشم . بزن منو .آدم میشم . خدایا ای داد بی داد . . . . . کاش برام یه معجزه بفرستی که از سر افسردگی این همه کارای بی ربط نکنم مگه منو دوست نداری خدا . خدایا ؟الو ؟ جون من این تن بمیره کاش تو هم موبایل داشتی برات اس ام اس میزدم میگفتم چقدر دلم گرفته . ای بابا من چقدر تنهام . . . نفر هیچ کس نیستم . نفر خودمم نیستم . چرا ؟ خدا یا این وری . یه اون وری ؟ یه معجزه .   این رو گوش میدم . نه یه بار که صد بار .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

34 نظرات

  1. چرا فکر می کنی دوای درده!؟ این همه معجزه قبلا اومد، مگه اتفاقی افتاد!!؟
    شرف داشت عصر پیش از معجزه به بعد  از اون…
    عصر حجـــــــــــــر!!!!

  2. نمک شدم؟
    چقد بد؛که کاری میکنم که خودم حالیم نیست؛قصد پودرسفید بیخود نمک بودن نبود؛اگه شدم یکم طعممو عوض کنید؛حشیش؛شکر؛پودرنارگیل؛هرچی پودره سفیده؛جز نمک؛ببخش میسکم

  3. گاهی اوقات تو زندگی یه چیزهایی اتفاق می افته که مثل یه معجزه می مونه
    ولی کاش خیلی وقتها معجزه می شد متفکر

  4. آخه چرا مگه من چیکار کردم؟ 🙁

    گریهنگرانگریه

  5. سلام
    بعید می دونم کار با یه معجزه حل شه.
    گفتی وای ادمها که چسبیدن به ظاهر و فقط ظاهر می بینن پدر منو به شخصه در اوردن .
    با خوندن چند خطی که قرمز بود به خودم گفتم کاش می تونستم مثل خیلی ها روراست نباشم تا روراست نبودن دیگران اینجوری نابودم نکنه. اما گویا  نمیشه باید تحمل کرد و همین طوری موند.

  6. با همه اینا که نوشتی من فکر می کنم بهتر از همیشه هستی دوست من.
    شاید وقتی تو زندگی تصمیم می گیریم الکی خوش بگذرونیم با همون چیزایی که هست
    همه چیز یک کم آسونتر میشه.
    منم همیشه فکر می کنم به این پدر و مادرها که هیچی از عشق نفهمیدن
    و وقتی ازشون      می پرسی به اینکه به بچه هاشون افتخار می کنن الکی ‘ دلم میگیریه
    خوبه که تو حداقل ذهن پدرتو قلقلک میدی.
    پدر و مادرای ما دوسمون دارن
    ولی نمی فهمنمون
    و نمی دونن آدم از 13 -14 سالگی به فهمیده شدن بیشتر از بوسیده شدن توسط پدر ومادر نیاز داره.
    خوب باشی عزیز

  7. خنده ات از ته دل ، گریه ات از سر شوق، روزگارت همه شاد، سفره ات رنگارنگ و تنی سالم و شاد … که بخندی همه عمر  

    از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود می گریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند  

  8. خدا اگرچه بزرگ است
    و عادل و كريم
    بي شك در انتظار لاشه ي من نيست…
    اينك سه هفته مي گذرد ، اسلحه ي من
    خميازه مي كشد ، درون كشوي ميز
    برخاست
    تك تك فشنگ چيد در انباره ي خشاب
    و روبروي آينه
    آرام ايستاد
    نيم رخ
    هدف گرفت ميان شقيقه را
    خوردند ثانيه ها يك دقيقه را
    و
    زير لب شمرد
    يك
    دو
    و … ماشه را چكاند
    گمپ … انفجار … دود
    در روي آينه تركي همچو عنكبوت…

    «یا علی مدد»

  9. چرا فکر می کنی دوای درده!؟ این همه معجزه قبلا اومد، مگه اتفاقی افتاد!!؟
    شرف داشت عصر پیش از معجزه به بعد  از اون…
    عصر حجـــــــــــــر!!!!

  10. نمک شدم؟
    چقد بد؛که کاری میکنم که خودم حالیم نیست؛قصد پودرسفید بیخود نمک بودن نبود؛اگه شدم یکم طعممو عوض کنید؛حشیش؛شکر؛پودرنارگیل؛هرچی پودره سفیده؛جز نمک؛ببخش میسکم

  11. گاهی اوقات تو زندگی یه چیزهایی اتفاق می افته که مثل یه معجزه می مونه
    ولی کاش خیلی وقتها معجزه می شد متفکر

  12. آخه چرا مگه من چیکار کردم؟ 🙁

    گریهنگرانگریه

  13. سلام
    بعید می دونم کار با یه معجزه حل شه.
    گفتی وای ادمها که چسبیدن به ظاهر و فقط ظاهر می بینن پدر منو به شخصه در اوردن .
    با خوندن چند خطی که قرمز بود به خودم گفتم کاش می تونستم مثل خیلی ها روراست نباشم تا روراست نبودن دیگران اینجوری نابودم نکنه. اما گویا  نمیشه باید تحمل کرد و همین طوری موند.

  14. درووووود
    با مکث موافقم….
    جدا…
    میدونی  آدم حالش بده …بعد دوسداره دوستش رفیقش خوب باشه شاید با هر هدفی که خوبش کنه…که دوسداره خوب باشه چون وقتی بده شاید نتونه واینا…
    بعد که گرفته است….خیلی میگیره…
    ولی این وسط یک چیزی هست که از بد بودن حال مقابل بد نمیشه اینو مطمئنم….
    فقط گرفته تر میشه از این که انگا چند نفره و گلی دارن فرر و میرن…
    …عکسایی که میذارین خیلی وحشتناک دوس دارماااااا
    یعنی اگر فتو بلاگ داشتین خیلی خیلی خیلی باحال میشد انتخاب عکستون آدمو واقعا جذب میکنه یا  این جوریب هتر میشه توصیفش کرد:
    invovle
    میکنه آدمو….

    میس شانزه لیزه ی من یادته:
    متانت
    آدامس بخور…
    و بگو به درک///
    یادتونه؟
    پس آدامس یخور بلند بلند و بگو به درک////!
    انرژی درونیتون را دوس دارم…
    هر چند فکر میکنم خیلی داره خیف میشه…
    مثل ِ  نفت و گاز و این چیزا مه خیلی ارزش داره اما تو این مملکت داره به گ.ا
    میره
    میس ِ من…
    جاتون خلی که گویا دوباره دارم مشروط میشم…!
    ای روزگار….
    خبر ِ دیگه که اولین نفر هستین تو دنیای مجازی میگم بهتون…
    که///
    انتفالی شاید گرفته باشم به مشهد فردوسی….!
    فعلا///

  15. با همه اینا که نوشتی من فکر می کنم بهتر از همیشه هستی دوست من.
    شاید وقتی تو زندگی تصمیم می گیریم الکی خوش بگذرونیم با همون چیزایی که هست
    همه چیز یک کم آسونتر میشه.
    منم همیشه فکر می کنم به این پدر و مادرها که هیچی از عشق نفهمیدن
    و وقتی ازشون      می پرسی به اینکه به بچه هاشون افتخار می کنن الکی ‘ دلم میگیریه
    خوبه که تو حداقل ذهن پدرتو قلقلک میدی.
    پدر و مادرای ما دوسمون دارن
    ولی نمی فهمنمون
    و نمی دونن آدم از 13 -14 سالگی به فهمیده شدن بیشتر از بوسیده شدن توسط پدر ومادر نیاز داره.
    خوب باشی عزیز

  16. خنده ات از ته دل ، گریه ات از سر شوق، روزگارت همه شاد، سفره ات رنگارنگ و تنی سالم و شاد … که بخندی همه عمر  

    از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود می گریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند  

  17. خدا اگرچه بزرگ است
    و عادل و كريم
    بي شك در انتظار لاشه ي من نيست…
    اينك سه هفته مي گذرد ، اسلحه ي من
    خميازه مي كشد ، درون كشوي ميز
    برخاست
    تك تك فشنگ چيد در انباره ي خشاب
    و روبروي آينه
    آرام ايستاد
    نيم رخ
    هدف گرفت ميان شقيقه را
    خوردند ثانيه ها يك دقيقه را
    و
    زير لب شمرد
    يك
    دو
    و … ماشه را چكاند
    گمپ … انفجار … دود
    در روي آينه تركي همچو عنكبوت…

    «یا علی مدد»

  18. درود بر بانو شانزه لیزه ی عزیز
    خوبی جانم؟
    چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود البته تا جایی که می تونستم میومدم و و یواشکی یه سرکی می کشیدم!!
    بالاخره مستقل شدی و تو خونه خودت هستی؟ 🙂 مبارکه
    گل

  19. دریا ارومه تو چرا توفانی زائره؟

  20. سرت درد نمی گیره تو هم گند نمی زنی به چیزی… من دارم دست به کار می شم تا برم دکتر باد رو خبر کنم بیاد سراغت… هوهوهووووو داره می یاد ها… می یاد سرت رو درمان کنه میس… مثل اون روزها که می رفتیم جمعه بازار دوباره می خندی…مثل عکسهات…

  21. میس دلم میخواد بمیرم …….میشه؟

  22. گلخیلی جالب وجذاب مینویسی
    ولی یه مشکلی هست!خیلی طولانین مطالبت!بهتر نیست از ادامه مطلب استفاده کنی؟من چشمام درد گرفت اما درکل زیبا هستند نوشته هات

  23. دریا ارومه تو چرا توفانی زائره؟

  24. سرت درد نمی گیره تو هم گند نمی زنی به چیزی… من دارم دست به کار می شم تا برم دکتر باد رو خبر کنم بیاد سراغت… هوهوهووووو داره می یاد ها… می یاد سرت رو درمان کنه میس… مثل اون روزها که می رفتیم جمعه بازار دوباره می خندی…مثل عکسهات…

  25. تو معجزه می خوای میس ، من خروس قندی می خوام… این روزها حال منم خرابه… بهم نخندی ها… اما لابد تو  که حالت خراب می شه منم اینطور می شم…. باور کن… یه انرژی یه حس هست که من و به جزیره وصل می کنه… میس؟ خروس قندی بهتر از معجزه است… عاشق این اس ام اس بازی هانم با ابوی… وای میس! دنیا خراب بشه اما تو بمونی  و بنویسی…. حتی افسرده…حتی درهم… ای وای کاش خوب باشی… غلط کردم…نوشتن چه ارزشی داره؟ کاش بیدار بشی و خوب باشی … دیگه هم ننویسی… ارزوم اینه… گور بابای نوشتن و همه چی…تو خوب باشی میس. همین.

  26. میس دلم میخواد بمیرم …….میشه؟

  27. شاید آن باری که خداوند گل من را آماده دریافت روحم میکرد هرگز فکر نمیکرد که این موجود دوپا در میان انبوه آدمهای دیگر تا بدین حد احساس تنهایی و ضعف کند. شاید آنروز که من من شد بهتر میبود از بهشت برینش دور نمیشدم. شاید آن روز که که حضرت آدم و حوا پا به عصه گیتی نهادند هرگز فکر نمیکردند که فرزندانشان بدین گونه قریبانه دلی خوش کرده باشند با این پرستو ها و ماهیها. (مرگ اگر مرد است گ نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ!)
    من به مزخرفات اعتقادی ندارم. حتی از نوشتن اینکه تنهام و احساس تنهایی دارم متنفرم نه اینکه پرده پوشی میکنم نه موضوع اینه که اصلا چنین احساس تنهایی ای ندارم. نمی دونم مشکل از کجاست. آیا اصلا مشکلی وجود داره یا نه !! انگار در این دنیای بزرگ جایی برای دل تنگی نیست !!

  28. شاید آن باری که خداوند گل من را آماده دریافت روحم میکرد هرگز فکر نمیکرد که این موجود دوپا در میان انبوه آدمهای دیگر تا بدین حد احساس تنهایی و ضعف کند. شاید آنروز که من من شد بهتر میبود از بهشت برینش دور نمیشدم. شاید آن روز که که حضرت آدم و حوا پا به عصه گیتی نهادند هرگز فکر نمیکردند که فرزندانشان بدین گونه قریبانه دلی خوش کرده باشند با این پرستو ها و ماهیها. (مرگ اگر مرد است گ نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ!)
    من به مزخرفات اعتقادی ندارم. حتی از نوشتن اینکه تنهام و احساس تنهایی دارم متنفرم نه اینکه پرده پوشی میکنم نه موضوع اینه که اصلا چنین احساس تنهایی ای ندارم. نمی دونم مشکل از کجاست. آیا اصلا مشکلی وجود داره یا نه !! انگار در این دنیای بزرگ جایی برای دل تنگی نیست !!

  29. سلام

  30. گلخیلی جالب وجذاب مینویسی
    ولی یه مشکلی هست!خیلی طولانین مطالبت!بهتر نیست از ادامه مطلب استفاده کنی؟من چشمام درد گرفت اما درکل زیبا هستند نوشته هات