مصائب ژاندارک / La Passion de Jeanne d’Arc

مدت هاست از ( نوشتن ) خسته شده ام ، گمان میکنم سر هم کردن ِ ترکیبات وصفی و اضافی ، جملات ِ شاعرانه ، جملات ِ کوتاه کوبنده در برابرِ تخیلی که دارم کم میاورد . کافی نیستند . این کلمات را نمیتوانم در برابر آنچه که هنر پیش روی مخاطبان میگذارد ، قدرتمند بدانم . مدت هاست گمان میکنم ، ادبیات کمترین دسترسی به ذهن را دارد و برای رسیدن به خیال و اوهامی که میخواهم نشان دهم باید سیرک برپا کنم ، شاید باید از ابزار دیگری کمک بگیرم . این فکر دست از سرم بر نمیدارد . عدم مماس شدن با اذهانی که میخواهم در تخیلم شریک شوند و با من به سرزمین جادویی بیایند . شاعرانگی ، دیوانگی بزرگی است که با اولین قافیه هایش حصاری بین خود و جماعت می کشد . به جای نوشتن آنچه توی مغزم در حال بالا رفتن و پایین آمدن از نردبانِ وهم است میروم سراغ ِ فیلم – مصائب ژاندارک – . خُب چرا این فیلم را انتخاب میکنم ؟ بیست تایی فیلم دم دستم هست که میدانم کدامشان جذاب تر و دیوانه کننده تر است . میروم سراغ مصائب ژاندارک ، میخواهم خودم را زجر بدهم . از پیش میدانم که ژاندارک که بود ، تندیس هایش را دیده بودم . به شجاعتش حسودی میکردم ، چهره اش را تصور میکردم . میدانستم با نسخه ای از فیلم ژاندارک رو به رو هستم که ساخته ی درایر است ، فیلم ، سیاه- سفید است ، صامنت است ، قرار هست که حتما من را یاد مطب دکتر کالیگاری بندازد . دیدن این فیلم ها در دوره ای که تکنولوژی میتواند – احساس – کند و ارتباط و رسیدن آدم ها به هم آسان شده است واقعا سخت است . دوست دارم با دیدن این فیلم خودم را به صلیب بکشم . . . از اینکه در نوشتن عجز دارم بیزارم . چراغ ها را خاموش میکنم . مثل همیشه سیگار و قهوه کنار دستم هست . دوست ندارم از قبل در مورد فیلم نقد – تحلیل – نظر و . . . بخوانم . . . زیر نویس فیلم را هم میبندم . میخواهم با آن سکوت خودم را همراه ژاندارک بسوزانم . فیلم شروع میشود با مقدمه ای که از میان چشمانم میگذرد . داستان از دادگاه ژاندارک یا بهتر بگویم دادگاه فرمایشی شروع میشود . چیزهایی که میبینم ، سر های بازیگران است . بازی گرفتن از نگاه ، چرخش سر ، حرکات ظریف انگشت ، نگاه ، سر ، نور ، نگاه ، نیم رخ ، رخ ، سه رخ ، پشت سر ، بالای سر ، دهان ، چشم ، اشک ، گوش ، مو ، خال ، گردن ، دهان ، بیان . . . انگار دارم از نزدیک ، از خیلی نزدیک ، تئاتری را تماشا میکنم . انگار روح شده باشم و در میان بازیگران خزیده باشم . فیلم برداری ، نورپردازی حیرت زده ام میکند . مهم تر از همه تکنیکی است که در این نماها ، آگاهانه صورت گرفته است . دکور دادگاه ، زاویه ی دیدن ِ آدم هایی که در این دکور میروند و میایند . ما را با دوربین یکی میکند . دوربین نگاه ِ پر ترس ماست ، نگاه مضطرب ماست . شاید ما یکی از کسانی هستیم که با ژاندارک همذات پنداری میکنیم .

%image_alt%

ژاندارک ، در حال ِ فغانی درونی ، گریه ، مسخ شده ، رو به روی قاضی های عصبانی چندان که تصور میکردم توانِ دفاع ندارد . او مدام نگران ی اش را ، به ما نشان میدهد . شاید برای همین هم قدرت پیش از ورود به دادگاهش را نمیبینیم و برای همین اسم فیلم هم – مصائب ژاندارک – نام گذاری شده است نه – ژاندارک – یا دلاوری های ژاندارک یا ژاندارک ِ قهرمان . . . نقش ژاندارک را Renée Jeanne “Marie” Falconetti – فالکونتی – بازی میکند ، اندکی ایهام وجود دارد . فکر میکنم او خود را فرستاده ی خدا میداند ، فرزند خدا ، اینکه خدا از او خواسته است فرانسه را از چنگ انگلستان برهاند . در این نوع شخصیت ها ، میتوان با احتیاط میزان بیماری – اختلال هذیانی – و پارانوئید را دید ، چون اغلب کسانی که گمان میکنند فرستاده ای هستند یا در سمت مهمی قرار دارند یا یک شخصیت برجسته ی تاریخی هستند پاره ای اختلالات روانی وجود دارد و این روان پریشی در این بازی ها که در نمای کلوزآپ به شدت مشهود است خودش را نشان میدهد . ژاندارکی که میبینیم خیلی خسته و اندکی دیوانه و بسیار افسرده است . او چطور میتوانسته این قدرت را به دست اورد که عده ای را فرمانروایی کند مگر اینکه جنون وی بر او حکم کند . او حتی در امضا کردن ِ چیزی که خود گفته و اعتراف کرده است تردید دارد .

%image_alt%

پارانویا ، یکی از مهم ترین عواملی است که در پرتاب احساس بازیگر میتواند ژاندارک قهرمان بیرون دادگاه را دچار تردید کند . او در حصار مردانی است که سئوال پیچش میکنند . او حتی اعترافش را امضا میکند و نمیداند که این کار درست هست یا نه . تعداد محدود آکساسوآر ، صندلی ، میز ، صلیب ، تاج حصیری کافی است تا نورپردازی در صحنه ی سفید و گچی و سرد خود نمایی کند . نور از پنجره میگذرد و روی زمین می افتد . پنجره ای نورانی روی زمین است . مرد روحانی پایش را روی نور میگذارد و از رویش رد میشود . نگاه های مردهای قاضی فیلم میخکوبت میکنند .

%image_alt%

فیلم 110 دقیقه است و نمیدانم چقدر از شروع فیلم گذشته . حتی متوجه صامت بودن فیلم نشدم . قدرت ِ تفسیر ِ فیلمساز با امکانات صحنه و بازی گرفتن از بازیگران فیلم مجال نمیدهد فکر کنی که چقدر منتظر هستی تا سوختن ژاندارک را در انتها ببینی . در این میان ، آنتوانن آرتوی دوست داشتنی با اینکه بازی زیادی ندارد اما نام اش در تیتراژ دوم آمده است . . . حتی فکر نمیکنی آنتوانن کجاست ؟ چه نقشی دارد . . . بین  نگاه های ژاندارک ، انگشتری که از دستش در میاورند ، شکنجه ای که میکنند گیر میکنی . وقتی اتاق شکنجه را توی فیلم میبینی با یک فضای سورئال فوق العاده مدرن رو به رو هستی و باور کردنی نیست این فیلم در چه تاریخی ساخته شده است . این صدای چرخدنده ها و ارابه ی تیغ های متحرک در فیلمی صامت در روان و جانت شنیده میشود . با ژاندارک تَب میکنی . . . می افتی . . . می افتد . میبرندش توی اتاق . میخواهند از بدنش خون خارج شود تا تب پایین بیاید . . . تا باز هم به محاکمه ادامه دهند . ژاندارک در هپروتی به سر میبرد که تنها میداند خدا او را برگزیده است . . . اما میداند که راه پیش ندارد . . . تردید دارد . میداند که باید بمیرد . میداند که در این مرگ اوج وجود دارد اما خیلی میترسد . او در بیماری هیستری همان قدر غرق است که در یقین خود به قهرمانی اش !

%image_alt%

موهای سرش را میزنند . موهای کوتاهش را . روی زمین میریزد . با جارو توی خاک انداز میریزندش . . . نگاهمان با جارو روی این موها سر میخورد . او میخواهد روی سر بی مویش تاج حصیری را بگذارد . شاید مثل مسیح . در این جا بیشتر به بیماری پارانویای ژاندارک یقین پیدا میکنم . . . او قطعا نمیتواند در این وضع این قدر جاه طلب باشد . حتی نمیبینیم که عبادت چندانی کند . خیلی کم او را در حال عبادت میبینیم . اما همچنان در تردیدش . . . در برانگیخته شدنش از جانب خدا راسخ و پا برجاست . . . این تضادها را در چهره ی بازیگر به خوبی میتوانیم حس کنیم . آنتوانن آرتو ، با آن فک و چشمان زیبا ، در نقش مردی مقابل ژاندارک ظاهر میشود . به او میگوید که چگونه مرگی برایش در نظر گرفته اند . زاویه ای که فیلمساز از صورت آرتو میگیرد او را پر هیبت تر از آنوانن آرتوی فیلسوف نشان میدهد . . . شاید فیلمساز بزرگی آرتو را دریافته است که عامدانه این کار را میکند . . . حتی در ذکر نامش هم چنین است . ژاندارک را برای مراسم میبرند . به این مراسم چه میگویند ؟ زنده زنده کسی را کباب کردن . یکی از درخشان ترین لحظات فیلم در این است که به این مراسم نگاه دقیقی دارد . اینگونه که مردمی را نشان میدهد که پیش روی آتشی که برپاست در حال سیرک و نمایش هستند . حتی مادری که به فرزندش شیر میدهد هم برای دیدن سوخته شدن قهرمانش آمده است . مردم خوشحال هستند . . . هنوز مراسم آغاز نشده . مردم این قرن با آن زمان در این تماشای مرگ تغییری نکرده اند . امروز هم برای مراسم اعدام همین هستند . . . این از چه می آید ؟ چه لزومی دارد من صدای دلقک ها و یا طبل و قهقاه های مردم را بشنوم . تصویر ها پیش رویم پر از صداست . . . پر از عطر و بوی کاه و چوب و خاک است .

%image_alt%

هرگز تا وقتی از فضای سرد و سفید ِ غسالخانه مانند ِ دادگاه خارج نشده ایم گمان نمیکنیم که آن بیرون ، مردم چه شور و شوقی برای دیدن سوختن قهرمانشان دارند . اصلا چه درکی دارند .

%image_alt%

در این میان ژاندارک میخواهد امضا و تعهد و حرفش را پس بگیرد . باز تردید بر او حاکم می شود . در نهایت او خود را فرستاده ی خدا میداند و اعلام میکند که با مرگ میتواند پیروز شود . نگاه های قاضی های فیلم هر کدام منحصر به فرد است . فکر میکنی که تک تک آدم ها را یک جایی در زندگی ات دیده ای . آشنا و قابل لمس است .

%image_alt%

همین طور سیرک و خنده و شادمانی که رو به روی مقتل برپاست . . . به شدت دردناک است . وقتی ژاندارک را می آورند همه ساکت میشوند . همه منتظر هستند . زنی برای او آب میاورد . حکم را میخوانند . پرنده هایی را که نماد آزادی است در آسمان ابری میبینیم . نگاه ژاندارک به زمینی است که میکنند . گوری شاید . جمجمه ای بیرون می افتد . یاد فیلم هملت می افتم . توی کاسه ی چشم ، گرمها دارند استخوان میخورند . مرگ باید زودتر اجرا شود . ژاندارک میسوزد . تکه تکه میشود و می افتد . فیلم تمام میشود . بدون وقفه فیلم را از اول با موسیقی و زیر نویس میگذارم و یک 110 دقیقه ی دیگر هم نگاه میکنم . معمولا این اتفاق خیلی کم رخ میدهد . بعد از دیدن فیلم . دنبال اسم بازیگران و نقد ها میروم . دیدگاهم به خیلی از این نقد های کم ، نزدیک است . در برخی نیز اشاره ای به آنچه در یافته ام نبست . از زندگی بازیگر ژاندارک . . . (( فالکونتی)) . . .متوجه میشوم که او هم بیماری روانی داشته است و دست به خودکشی میزند . . . شاید انتخاب این بازیگر برای کارگردان ، کاملا هوشمندانه بوده است . این را بعد از فیلم کشف میکنم و این حس چیزی است که بازیگر بدون صدا و دیالوک به من منتقل میکند . اینجاست که اوج فیلمسازی و کارگردانی را میبینی و پوچی سینمایی که ازش تجلیل میکنی میخندی

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .