مرد عوضی

آمبیانس : ( کاپریس24/پاگانینی در *

میس شانزه لیزه توی بالکن ِ مرد ِ عوضی ایستاده بود و سیگار میکشید ، با دود ِ بی قرار کلنجار میرفت . دود به طرز ِ غیر عادلانه ای به سمت ِ چشم های میس فِر میخورد . میس شانزه لیزه به افق ِ پیش رویش که پر از استخوان بود نگاه میکرد . نه درختی و نه دریایی . . . از داخل ِ خانه صدای ویالن ِ مردِ عوضی شنیده میشد . در افق نه ابری بود نه ماهی و نه ستاره ای که بدرخشد . . . میس پُک ِ دیگری به سیگارش زد و دوست داشت که قاصدکی چیزی از کنارش بگذرد و نوید یک چیز ِ خوب را به او بدهد تا میس آن قاصدک را بگیرد و با او برود . هر کجا که باشد . گاهی فکر میکرد چشمانش سیاهی میرود . چشمانش دست ِ او را میگیرد و میبرد به یک سیاهی و او را تا ته قبر میبرد . میس شانزه لیزه همچنان سیگار میکشید و آه . . . پرنده ها همین طور که پر میزدند سکته میکردند و لاشه شان می افتاد روی زمین . درخت ها خشک شده بودند و برگ ها هم . همه روی زمین پودر شده بودند . از حیات چیزی نمانده بود . هیچ چیز . جز صدای ویالون ِ مرد ِ عوضی . میس شانزه لیزه هر بار که توی این بالکن می ایستاد حس میکرد چقدر گیج شده که نمیفهمد این بالکن ها چطور بی پایه این طور معلق در هوا ایستاده اند . هر بار گمان میکرد میتواند سقوط کند . برود به انتهایی که ازش میترسد . از سقوطی که انتهای آن سفتی زمینی است که دهان باز کرده تا مردگان را بجود و هضم کند . جزیره در کهکشان دیگر ستاره ی کم سویی شده بود و میس از این اتفاق ناراحت بود . پرده ها او را به داخل خانه برگرداندند . مرد ِ عوضی همچنان با ویالونش کلنجار میرفت . او جلوی آینه ایستاده بود . پاهایش روی زمین نبود . انگار که معلق است و مینوازد . مرد ِ عوضی ، مدام فکر میکرد بزرگترین عوضی ترین و بهترین نوازنده ی جهانی است . او همه جا از خودش ، از اندام ِ عوضی اش و از کارهای عوضی اش حرف میزد . او در حال تمرین ( این ) بود . میس شانزه لیزه مردی را میدید که پیشانی بلندی دارد و موهایی که رو به هوا رفته . انگار که او را برق گرفته باشد . همیشه پیراهن بلندی میپوشید و یقه اش را باز میگذاشت . برق رفته بود و توی خانه فقط شمع بود که نور داشت . شمع ها معطر بودند و بی بو . . . همه ی خانه که دیوارش و سقفش پر از ترک بود ، پر از سایه های نارنجی بودو قرمز . میس توب دلش آشوب بود . چیزی بین دنده هایش وجود داشت که صدا میکرد و باد میشد و به دنده هایش فشار میداد و مری اش را باد میکرد و خارج نمیشد . چیزی او را آزار میداد . تن ِ نحیفش رو انداخت زیر ِ پای مرد عوضی . مرد عوضی او را نمیدید . اصلا شاید هرگز دیده نمیشد . میس احساس کرد روح است . همیشه عده ای او را روح میدیدند . شبیه یک گذشته بود . میس مثل یک خاطره بود . دهانش را باز کرد تا توضیح دهد چقدر حالش بد است . هی حرف میزد اما صدا از گلویش خارج نمیشد . میس گردنش را گرفته بود و میپیچاند . تمام رگ و اعصاب و عضله اش پیچ میخورد . صدا بیرون نمی آمد . . . مرد ویالونش را روی میز گذاشت و سیگاری روشن کرد که چوب دنباله ی آن به نیم متر میرسید .  .  . مرد دستش را نبرد تا میس را بلند کند . . او لبخند میزد انگار که در حال دیدن فیلم آمارکورد فلینی باشد . میس دور خودش میچرخید . موهایش کف زمین و تار عنکبوت هار ابه خود میگرفت . روی موهای قرمزش پر از خاک بود . از بیرون باد با بوی استخوان و مفصل پرده ها را تکان میداد . . . پرده ها از هم وا میرفتند . تار و پودشان پودر میشد . میمردند . میشکافتند از هم . 

میس بیهوش افتاده بود . یاد روزگاری افتاد که تنها نبود . زندگی اش پر از حفره نبود . مردها روی صندلی نمیشستند تا او را تماشا کنند . مردها دست به سینه نبودند . دست ِ کمک داشتند . زمانی که همه در پناه ِ رئیس جزیره بودند و و میس خطاب به انها دست ها از هم میگشود و میگفت هر کس که در پناه من است تمامی چراگاهش بارگاه من است . یک جورهایی جزیره اش برو بیایی داشت . همه جا بوی عاشقیت می آمد و همه حتی پینه دوزها هم داستان داشتند . مه و شبنم و رنگین کمان همه جا دیده میشد . ابر و مه شب ها زندگی عشاق را میساخت . سیرک همیشه بر پا بود و بوی قهوه تیو کوچه ها پیچ میزد و میخواستی بروی و بنشینی پشت صندلی کافه قهوه بخوری تا زن فالگیر فالت را بگیرد یا بارش – برعکسش کن – بنوشی و مستانه برقصی و نفهمی چی به چیه ! همه جا ( * ) پخش بود . همه شاد بودند . همه جا رنگ بود . رنگ و رقص و زندگی . . . شب ها این طور کم فروغ نبودند . این روزها همه روح شده اند . کوچک شده اند قدر یک عکس در فیس بوک شده اند . هیچ کس دلش لمس ِ تن کسی را نمیخواهد . . . از همان راه دور لایک میزنند و. . . با همه ی سادگیش از لایک هم دوری میکنند . . .

 شهر با همه ی عظمتش تبدیل شده بود به یک زباله دانی . . . دروغ تنها چیزی بود که سروری میکرد . 

حال ِ خوش ؟ 

میس شانزه لیزه جلوی مرد عوضی از حال رفت . مرد عوضی که مهمان داشت در را باز کرد . . . چند تا خوک وارد شدند و از روی لاشه ی میس عبور کردند .آنها بوی مخدرات و افیون میدادند . دور هم خندیدند و از روی میس گذشتند و رفتند . در این شهر همه چیز یک جورهایی شده بود . شعور و غیرت و همت چال شده بود . سه هفته بود که برق خانه فطع و وصل میشد و برق منطقه ی شیمران عزیز پاسخگو نبود . . . کارشناس برق سیری چند ؟ میس خیلی دوست داشت میفهمید حقوق کسیکه قبل از 3 از محل کار بای بای میکند چند است ؟ این بیکفایتی در این شغل ها قسمت چه کسانی میشود . جالب اینکه 121 هم پاسخگوی این قطعی نیست . بساز و بفروش ها آهن روی آهن میگذارد و شهرداری جوابگو نیست . بلیط سینما 5 هزار تومن این هم که چیزی نیست . برنامه ی رادیویی پاراگراف هم که یک جورهایی دیالوگ غیر مستیقیم با رئیس های رنگ و وارنگ تئاتر است کو گوش شنوا ؟ در واقع دیالوگ بر قرار میشود اما یک جورهایی به در میگم دیوار بشنوه است . دیوار هم نمیشنود ! همه جا پر شده از دیوار . دیوارهای آهنی بچه های بساز و بنداز . . . با بدترین سلیقه دارند شهر را از اصالتش خارج میکنند . اشکالی ندارد . مهم نیست هان ؟  این نیز بگذرد . 

عجایب المخلوقات ، رو در ایرانشهر دیدم . یک نمایش سر شار از خلاقیت و پر از صحنه های فراموش نشدنی . این کار با کمترین امکانات بیشترین حرف ها رو منتقل میکرد . بازیگرهای به شدت حرفه ای و با احساس واقعا متاثرم کردند . به خصوص حضور مجید بهرامی . موسیقی ، افکت های صوتی ، چتر … وان حمام … ابزار بازی این گروه بود . . . . . بازیگرهای این کار از آدم کم جثه تا تنومند همه به شدت در کار و جای درست بازی درستی از خودشان ارائه دادند . در ابتدا انگار خفاشی که رهبر این موجودات باشد یا خدای آن ها باشد آنها را به کاری وا میدارد که خود ِ نمای ش است . نوشته ی رضا ثروتی کارگردان این کار در بروشور برایم در توضیح این مسئله کفایت میکند .

” بارها و بارها سیزیف سنگی را که از کوهی میغلتد با تلاشی جانکاه به نزدیک قله باز میگرداند ،تکرار مجازات سخت خدایان است . قهرمانان تراژدی هم سرنوشتی سیزیف وار دارند . آنها محکومند که رنج ها ، دردها و جنایاتشان را تا ابد در برابر دیدگان نسل ها به نمایش بگذارند . تجربه ی روایتی دلخراش که نویسندگان برایشان رقم زده اند . در پایان هر نمایش ، آنهنگام که مرده وار خفته اند ، انسانی دیگر با شوری نو این خواب مرگ را آشفته میسازد ، باز به صحنه فرامیخواندشان ، تا دوباره تلاش پوچ خود را از سر گیرند . زخم بزنند . زخم بردارند ، و بیهوده گمان برند که شاید این بار سرنوشتی دیگر در انتظارشان باشد . نویسندگان چنین خدایانی هستند . ( رضا ثروتی )

کار ِ من شده نبخشیدن ِ سادگی خودم ، سنگ ها را از تن برداشتن . 

میس شانزه لیزه وقتی چشمانش را باز کرد و چشم بندش را برداشت از میان کرکره های قرمز اتاقش اشعه و نور خورشید داشت ذوبش میکرد . مرد عوضی در خواب بود . جزیره پا برجا بود و همه جا صدای گوشنواز در اوج بود . . . سایه ی یک مرد عوضی روی دیوار افتاده بود . 


درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

17 نظرات

  1. عرض خاصی نیست . فقط تشکر از نوشته هات . همین !

  2. مرد کلاه به سر

    پاساژ صفوی ولیعصر؟!  کتاب فروشی خاصی اونجا هست که اونو داره؟
    پرسه رو خریدم.ولی نرسیدم ببینم…

  3. مرد کلاه به سر

    راستی! بالاخره عجایب رو دیدم.بسیاااار درخشان بود!
    مرسی از پیشنهادت.ازین «حرکات به موقع» بازم بکن!
    یه سوال: اولیسس جیمز جویس ترجمه شده؟ اجازه چاپ داره؟ اگه داره چه انتشاراتی چاپش کرده؟ تو نت نتونستم اطلاعات قابل قبولی پیدا کنم …

  4. بانو سپاس از حوصله ات همین که لطف کردی و با گفته هات اندکی از دردهامو التیام دادی بسیار برام با ارزشه  سوگند میخورم باورت کردم هرچند روح تو انقدر بزرگ هست که باور من کمترین شاید جایی نداشته باشه بانو شاد باشی وشاد زندگی کنی ………………….

  5. بانو سپاس از حوصله ات همین که لطف کردی و با گفته هات اندکی از دردهامو التیام دادی بسیار برام با ارزشه  سوگند میخورم باورت کردم هرچند روح تو انقدر بزرگ هست که باور من کمترین شاید جایی نداشته باشه بانو شاد باشی وشاد زندگی کنی ………………….

  6. میس جان من میدونم مشغله هات زیاده وشاید ادما تو دنیای مجازی دوست داشتنی ترن براتون خصوصی گذاشتم

  7. میس خصوصی براتون نوشتم که ……………

  8. میس خواسته من شما رو رنجوند متاسفم اگر این طور بود

  9. مرد کلاه به سر

    حق با توه.
    دیدم از عجایب گفتی خواستم دوستان دیگه ای که پستت رو خوندن و به دیدن اون متمایل شدن کار دیگه ای  از همین کارگردان  که در همون مجموعه ایرانشهر اجرا میشه رو هم برن ببینن و با یه تیر دو هدف بزنن!
    همین

  10. مرد کلاه به سر

    من مکبث رو دیدم و میتونم ادعا کنم که یکی از بهترین نمایشهایی که تو این یکی دو ساله دیدمه.برداشتی خلاقانه و به روز از متنی کلاسیک داره اما قابلیت تعلق به تمامی زمان ها رو که از خصوصیات متن های شکسپیره از دست نمیده.حرفش رو صریح میزنه اما نه گل درشت و همراه با لودگی یا زیاده روی! مختصر و مفید روایت میکنه و دچار زیاده گویی نمیشه.حتی در به رخ کشیدن نبوغ هم اثری شسته رفته است.
    پر گویی نمیکنم اما همین فکر میکنم همین دلایل کافیه که یه نمایش رو دیدنی کنه!
    امیدوارم فرصت بشه که عجایب رو هم تو هفته دیگه ببینم.مرسی از معرفیت.

  11. فرامرز فرشاد

    چه نوشته های زیبایی شوکه شدم

  12. شمع های معطر و بی بو چه جور شمع هایی هستن میس جاااان ؟

  13. نستعلیق پسمیستی

    هنوز که هنوز ِ پیدا نکردم آدمی به نویسنده ای شما در این دیار…
    میدونید ، چند وقت پیش که هوشنگ مرادی کرمانی را از نزذیک دیدم و هم صحبت شدم باهاش یک چیز را فهمیدم این که فقط فقط فقط نویسنده ها میتونن زیاد حرف بزنن و حرفشون چرند نباشه …حرف زیاد بزنن و تو نگاهشون فکر داشته باشن …این را چه قبل چه الان که برگشتم باز هم در سطرهای این جا حس کردم …این فقط کار یک نویسنده است که مغزش را پیاده کند …مثل مسخو بنویسد و بنویسد آنچه هست در نگاه ِ ذهنی اش ….زیاد بنویسید ….دم گرفته است از خودم از همه آن هایی که شبکه اجتماعی زده شده ایم …اما این تصمیمم کاملا جدی بود که هر روز  بخوانم …بخوانم …کتاب وبلاگ های ساطر نویس…خوب است که این جا هست …زیاد بنویسید …به قولی به همان جایی که نیست : دی که کامنتی نیست …اصلا ببندید در کامنت دانی را که بدانند به این ها بسته نیستید ….

  14. چه عجب خانوم میس! این روزا نرفتی سینما؟ فیلم ندیدی؟دلم برای نقدهای تندو تیزت تنگ شده…
    دیگه با جملات کوتاه و تصویریت واسمون فیلم تعریف نمی کنی؟

  15. ساده بودنت قشنگه و یه توصیه که ازش خسته نشید
    فروغ میگفت : میدانید من آدم ساده ای هستم , بخصوص وقتی میخواهم حرف بزنم نیاز به این مسئله را بیشتر حس میکنم.

  16. نستعلیق پسمیستی

    درود بر میس شانزه لیزه …
    خوب است این دلتنگی گاهی …یاد مضمون ِ شعر اسعد گرگانی افتادم …خوب بیت را یادم نیست که بگمش اما این بود که برو ناراحت نمیشم اگر بدونم بر میگردی …وقتی دور از این دنیا و این جزیره بودم هم …چون میدونستم میام بازم با دقت تر …دلتنگی ام شیرین تر میشدش …دلم برای باز کردن این کامنت دونی  با جواب ، همه چیز ها فرق کرده مثل این کد امنتی که برای نظر باید وارد کرد..فارسی شده …اما هنوز میس آمبیانس هایش ، دود ِ خاکستری اش ، برقرار است …وقتی مرد عوضی "آن" را تمرین میکند دنیای آن طرف ِ پنجره اش با میس را حس کردم ، آن یکی * را نتوانستم گوش بدمش …و به اجبار در دنیای تمیرینی ماندم ، اما راست میگید این که آدم ها به اندازه ی آن عکس های فس ب..ک کوچک شده اند …اما نیاز ما آدم ها است …دیده شدن …لایک های راه ِ دور ِ سریع …اما همه چال شده اند …و انگار همه شده اند مثل همان خوک های خانه ی مرد عوضی..آن باد …آن رهایی …این عکس های نقاشی ای …به مود ِ امروزم چقدر نزدیک بود …
    راستی میس شانزه لیزه …
    سلام
    من ام
    نستعلیق ِ 3 سال ِ پیش ….
    شاید هم نستعلیق پسمیستی …
    برقرار

  17. بازم سلام . کامنت قبلیم ظاهرا به پستت خیلی مرتبط نبود. بعد از مدتها اومدم سری به وبت بزنم. دیدم وضع و حالت انگار با وضع و حال درونی رنج دهنده من گویا نزدیکه و اینطور شد که دستم به کامنت گذاری اقدام کرد.
    نمی پرسم خوبی.
    جالبه انگار منو یادته میون اینهمه کامنت گذار.