شاروناس بارتاس – The House

کسبِ فیض از سینمای کَم دیالوگ و متکی بر تصویر ، اعترافی است که مخالفان زیادی دارد . با این حال یکی از ناشناخته ترینِ این سینماگرها قطعا ( شاروناس بارتاس ) فیلمساز اهل لیتوانی است . تضاد مطلق میان ِ تئاتر ( به معنای اعم خود ) و سینما ، در همین سخنوری و انواع ِ آن است . فیلم شگفت انگیز The House  با یک نریشن ساده آغاز می شود . یک حدیث نفس از طرف پسری برای مادرش . یک سولی لوگ بسیار بسیار ساده که راوی در آن اعتراف به تنهایی و گم گشتگی اوی ( مونث ) می کند . تصاویر و نماها  ذهنیت ما را یاد سینمای کیشلوفسکی و تارکفسکی  و بلاتار نزدیک می اندازد اما این ذهنیت به مرور شکسته می شود  . ما با یک سینما گر مستقل رو به رو هستیم با یک جهان بینی اختصاصی . تمام عناصر ضروری این اختصاصی شدن از ابتدای فیلم ، خودش را با موسیقی (( پاسیون باخ – matthaus )) به رو نما می گذارد  . پیوستگی و یکنواختی موسیقی دوره ی باروک ، مثل ساختار مدور می ماند که مدام سر موضوعی بر می گردد و از سر شروع می کند . شاید می خواهد این بیخودی و بیهودگی را به شکل خودش ، خیلی متقارن و با تکراری نظم وارانه القا کند . انتخاب این موسیقی در ابتدای فیلم می تواند مخاطب باهوش را کنجکاو کند . تیتراژ ابتدایی فیلم همان قدر طول می کشد که خط اصلی موسیقی دستمان بیاید . ( نکته ی مهم در نگارش فیلمنامه این است که  محصول مشترک شاروناس بارتاس و همسرش یکاترینا گولوبوا می باشد . )  خانه ای در نمای اولیه نمایان می شود . خانه ی بزرگی میان درختانی در یک جای نامشخص ،  در یک هوای سرد و مه آلود  ، با آسمانی گرفته و فضایی که حزن و اندوهش در جا به مخاطب تزریق می شود . حالا نرشین آغازین را می شنویم . واگویه ای با مادر – به زبان فرانسه – سردرگمی و میل به تنهایی و بی پاسخ ماندن سئوال ها ، درد دل راوی ست . کات / وقتی وارد نمای داخلی می شویم ، با یک تابلوی بی نظیر رو به روییم که از پنجره اش نور تیزِ سرد ، داخل اتاق بزرگ اشرافی افتاده است . اتاقی با صندلی های نا منظم و کتابخانه ی به هم ریخته . با کاغذ دیواری های زیبا اما پوست پوسته شده ، حلول پرندگان مزین به پر های رنگی ، یکی از شعبده های کارگردانی است . پرندگان میان کتاب های خاک گرفته ی کتابخانه ، راه می روند . اگر بخواهیم نگاهی انتزاعی یا آبستره داشته باشیم ، خیلی راحت می شود این تصاویر را با نشانه شناسی تحلیل کرد اما فیلم آنقدر سحرکننده است که به تو اجازه می دهد جرات داشته باشی و اصلا فکر نکنی و در تصاویر غرق شوی . اولین کاراکتری که معرفی می شود ، شخص راوی است . صاحبِ خانه . . . کسی که تا یک جای فیلم دوربین ، نقطه نظر اوست و از آنجا نگاه می کند . از دریچه ی صورتِ پسری جذاب که ترکیب بندی چهره اش ، می تواند برای هر فیلمساز و عکاس و نقاشی بهترین نمونه باشد . بعد از اینکه کلوزآپ های فیلم را می بینیم ، متوجه می شویم که چقدر با دقت و با وسواس  انتخاب شده اند . با چه ظرافتی روی نور و رنگ و سایه ی آنها کار شده تا قابی حیرت انگیز را ارائه دهد . این دقت در پرورش پرتره ، ما را یاد فیلم مصائب ژاندارک درایر می اندازد . همین طور که راوی در خانه راه می رود به ابژه ها یی خیره می شود که هر کدام جای سئوال دارد . اشیا مهم ، آدم های خسته ، اتاق های بی روح . . . می توانیم این طور داستان را ادامه دهیم که یک روز دیگر شروع می شود و همه از خواب مستی بیدار می شوند و قهوه شان را می خورند . همه از یک دیشبِ غم زده ، دلخورند اما چون صبح شده است لابد (( امروز روز دیگری است .)) .

صحنه پردازی و دکور فیلم بسیار خاکستری – سرد و غم زده است . جذابیت بصری تمام عناصر ِ فیلم ، نشان دهنده ی فیلمنامه ی قدرتمندی است که لیتوانیایی بودنش را مثل شناسنامه نشان می دهد . فضای در انتظار معشوق ،  در انتظار آزادی ، در انتظار یک روز خوب و تلخی گس بعد از شراب ، تلخی زیر دل خالی شدن وقتی که معشوق می رود . . . آمبیانس فیلم همه ی این حواس درونی را در ما قلقلک می دهد . مثل روز و شب هایی که همه مان در نبود کسی و در دلتنگی  سر کرده ایم . شخصیت ها به صورت انفرادی ، نشان داده می شوند نه با هم . نه دو به دو .  اولین مواجهه ی راوی در یکی  از سکانس های مهم فیلم ، مواجهه ی او با ماده سگ است .  نمای اتاقی که در آن  فرشی پهن شده است . روی فرش سگ ماده ای دارد به توله سگ هایش شیر می دهد . یک جفت کفش مردانه کنار این فرش است . شاید اگر به این تصویر درست نگاه کنیم  و کمی به نشانه شناسی برگردیم متوجه می شویم که (( سگ )) بَلَدِ عالم نامریی ست . . .راهنمای مردگان است . . البته در افراطی ترین حالت منفی نگری ، اگر سگ را منفور بدانیم ، لعنت شده ی خداست . با این حال این دو تعبیر هر دو برای فیلم کارامد است . راوی از میان آدم ها از اتاقی به اتاق دیگر می رود و آدم ها  را می بیند .  در میان این همه تنها یک سیاه پوست است که با خودش شطرنج بازی می کند . او  پشت به دوربین نشسته است . در حال فکر کردن به کیش و مات کردن حریف فرضی خود است  . راوی از کنار آدم ها می گذر . کلوزآپ های رخوتناک اما زیبا را می بینیم . نمیتوانیم کش نیاییم . . . با آنها کش می آییم و همان قدر که فیلمساز می خواهد به آن ها نگاه می کنیم . . . نیم رخ زنی را می بینیم که سوخته است . مثل صورت زن های فیلم ( خانه سیاه است اثر فروغ فرخ زاد ) دوربین روی این صورت آسیب دیده ، مکث می کند . روی هورت کشیدنش وقتی که مثل همه نمیتواند نوشیدنی اش را بخورد . او سوخته یا سوزانده شده است . مشخصا پیش تر زیبا بوده است و هنوز هم زیبا ست ولی بسیار غمگین . وقتی روی بر می گرداند و دوربین را می بیند از خودت خجالت می کشی . با این حال گوشواره ای به گوش دارد . هنوز امیدوار است . شاید مثل راوی ، هنوز نمیداند . . . هنوز منتظر است . . . در برزخ است و می خواهد خوش بین باشد . . .

در میان این طیف گسترده ای که در خانه مشغول خوردن قهوه هستند و هیچ دیالوگی بینشان رد و بدل نمی شود ، همه جور سن و سالی را می توانیم ببینیم . از پیر گرفته تا جوان و نوجوان و خردسال . دوربین چنان روی چروگ های صورت پیرزن می ایستد که انگار قبلا هیچ صورت پیری را ندیده ای . دلیلش شاید نوع نگاه اشخاص بازی است . یک کارگردانی قدرتمند پس ذهن این بازیگرها را آماده کرده است . عملا در  موقعیتی هستیم که داستانی ندارد و ما هم پا به پای پسر راوی پیش می رویم . آدم های لال را می بینیم که با هم حرف می زنند و ظاهرا تنها معاشران دلخوش این خانه هستند . . . خانه ای که می تواند نماد یک کشور مست و درمانده باشد .  کشوری که مردانش در جنگ هستند و زنانش آسیب دیده و در انتظار .   منتظر صلح و آزادی . . . در سکانس های میانی فیلم که به عصری سرد تر می رسیم روی همان فرشی که در ابتدا ماده سگ به فرزندانش شیر می داد مرد جوانی در حال آکاردئون زدن است . با این حال موسیقی خیلی هم فرح بخش نیست . . . محزون و در انتظار است . . . مثل آدمی  که گریه می کند و میخندد مجهول است . به زمان دیگری می رسیم . به زمانی که شاید سال تحویل می شود و عید پاک است . آتش بازی است . از دور به یخبندان خارج از خانه خیره می شویم . صدای فضای خارجی ، توام با مه و زمهریر است . . . انعکاس غروب در سطحی که به سادگی می تواند بشکند . عیدهای اجباری . . . شب های گرسنه وحتما اتفاقی که نیفتاده و به یاری اشربه باید تحملش کرد . لذت هایی که حتی نمی شود روی دوباره اش فکر کرد . نوازش های موقت و بی فکر . میز شام آماده است . . . همه دور این میز شام پر از غذا ، می نشینند . . . همه خوابند . . . اگر بیدار شوند می خورند . به هم نگاه نمیکنند . هیچ کسی به دیگری نگاه نمیکند . حتی  بعضی عور و بی لباسند . . . انگار در چهاردیواری خود هستند .آنها  تمام نداشته هایشان را سر غذا خالی می کنند و با ولع می خورند . در گاز زدن های هوس آلود . . . در جویدن های بی فکر و سیر نشدن ها . . . عید های اجباری و ماندن در این زندان . . شاید کشوری در بند است . شاید لیتوانی در جنگ است . شاید یک نفر در بند خودش غرق است و هرگز خلاص نمی شود . نمیتواند بخندد . . . باید به سختی وانمود کرد . حتی اعیاد را باید سرهم بندی کرد . با نقاب . . . خیلی زود و تند و سریع . سگ ماده ، بعد از اینکه همه غذایشان را می خورند ، از ته مانده ی آنها می خورد . او روی میز است . خیلی بزرگ به نظر می رسد . شبیه اسبی روی میز است . یک آشنایی زدایی وسط روایتی تلخ . . . شاید سگ به معنای راهنما ، هنوز انقدر کامل نشده است . . . شاید کشوری هنوز در بند است و باید نغذیه شود . . . شاید سگ به معنای شوم آن ، ان قدر بدبخت است که هنوز از ته مانده ی دیگران می خورد با این حال او در نمایی ، خودش را با یک بزرگی عجیب به رخ می کشاند . . . مثل یک ناامیدی بزرگ ! . . مثل زنی نا امید . . . مثل خاکی گرسنه . . . اما وسیع با مرزهای طولانی .

یک سکانس در فیلم با دو میزانس در شکل اجرا تکرار می شود . اتاقی زیر شیروانی که در ابتدا توسط پیرمردی شخم زده می شود و در انتهای فیلم پر از گل شده است . مثل جمله ی مسیح . مثل اینکه تو چاله هایت را بکن . . . مثل روزی که میاید . مثل پایان شب سیه که سفید است . اتاق غرق نور و عطر و رنگ است . این القا و حظ بصری از درون فیلم بیرون می ریزد . صدای شلیک می آید . همه ی سرخوشی های کوتاه ، موقتی بودند . انگار امیدی نیست .  آیینه سوراخ می شود . مرد سیاه پوست را می کشند . نوجوانی به صلیب کشیده شده است . و روی دیوار است . روی دیوار به صلیب کشیدندش . . . تا میایی امید ببندی دوباره گیر افتاده ای . . . تانک هایی دور خانه را محاصره کرده اند و با بی خیالی آشکار به خانه نگاه می کنند . مثل ارتشی که کشوری را نابود می کند . صدای راوی را روی همین تصویر می شنویم .

او به مادرش می گوید نمیداند چه چیز مهم است . چه کسی اطرافش را گرفته است . مردمان دیوانه و روزگار خسته کننده و همه چیزهایی که او را ناامید می کنند و به سکوت می کشانند . . .و . . . فیلم با موسیقی باخ تمام می شود . فیلمی که می شود برخوردی نمادین با ان داشت و یا حتی برخوردی شخصی . درانتها با وجود وجه اشتراک فیلم با فضای اروپای شرقی و شوروی سابق و مثلا فیلم هایی از ان گدار یا تارکفسکی یا بلاتار ، فیلم تنها اثری است با شناسنامه ی سازنده اش (شاروناس بارتاس )

 

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .