زن در ریگ روان

زن در ریگ روان

زن در ریگ روان نوشته ی کوبو آبه ، به ظاهر داستانِ مرد حشره شناسی را روایت می کند که بعد از یک روز عکاسی و تحقیق در کوره راه ها برای استراحت دنبال سرپناهی می گردد و با حقه ی مردم محلی وارد منزلی در یک گودال می شود تا استراحت کند ولی تا ابد در آن منزل گرفتار می ماند . صاحب خانه همان تیترِ کتاب است ، زنی در ریگ روان . . . در طول داستان تلاش مردِ حشره شناس را می بینیم که با تلاش زیاد سعی می کند از آن گودال خارج شود اما نمیتواند و در انتهای کتاب وقتی امکان خروج از گودال را دارد ، تصمیم می گیرد بیرون نرود .

کوبو آبه مهم است چون جایزه ی ادبی آکتاگاوا را گرفته است و خود آکتاگاوا نویسنده ی مهم کتاب راشامون است . آکتاگاوا استثنا ست هر چند مثل خیلی از نویسنده ها در زمان حیاتش قدرش را ندانستند و خوشا به سعادت کوبو آبه که جایزه ی آکتاگاوا را گرفته است . . . از این کتاب – زن در ریگ روان – فیلمی درخشان ساخته شده است که اقتباس نیست آیینه گری خود کتاب است . تشیگاهارا هیروشی جزو فیلمسازان نو گرا محسوب می شود و برای ساخت این فیلم در اسکار و کن مورد توجه قرار می گیرد . اهمیت کتاب و فیلم در درون مایه ی داستانی ست که ظاهرا در مورد گرفتاری در گودال شنی منطقه ای نامعلوم است . ” خانه ات را دوست بدار ” ، خانه ی زنی در گودال ، در تصویر بالا که در تیتراژ مشاهده می کنیم ، زیستِ انسان ها در اعماق زمین به دور از زندگی طبیعی آدمیزاد را می بینیم و این که نظام قدرتمند کنترلگر گودال ها از فقر حمایت می کنند و کارگران در بندِ شن را با هوشی برتر وادار می کنند که شرایط موجود ، عادی ست و حتی باید شکر کنند و دوستش داشته باشند .

باید خانه و میهن را دوست داشت حتی اگر در گودالی غرق از شن باشد . . . زیرا شنی رونده و بارنده ، برای آن ها ، آن سرگروه ها منبع درآمد است . زن و مرد شن را جمع می کنند و با سطل به مردانِ بالای گودال می دهند و در ازای آن پول می گیرند .خود ِ زن ، مثل حشره ای غرق در روندگی شن در این عادت ، خو گرفته و راحت است .

شن تمام نمیشود . شن از بالای گودال میریزد . زن باید مثل افسانه ی سیزیف ، این شن را هر شب با بیل توی سطل بریزد .کارفرماها را صدا می زند و هر شب آن ها طنابشان را از بالا ، از زاویه ی برتر و قدرت ، پایین می اندازند و زن سطل پر از شن را به آن ها می دهد و هفته ای یک مرتبه از تعاونی حقوق و سیگار و …. می گیرد و از این بابت راضی است . او شوهر و بچه اش را زیر شن از دست داده است . شوهر و فرزند زن ، زیر ریزش شن دفن شده اند .

سکانس های فیلم زن در ریگ روان پر از پلان های حساب شده با دیدگاه بصری سینمایی شعورمند است . کادرهایی که نظرگاه درستی از رمان داشته ، سینمایی که به درستی و مطلقا تابع نویسنده است . – برعکس سینمای کج سلیقه ی این دوران – پرسپکتیو و دترمینیسیم نورپردازی و فیلمبرداری دقیقا به رنج مضاعف و سمپاتیک مخاطب کمک می کند . برای درک بهتر ، برای رسیدن به فهمِ زندگی سیزیف وار .

آدم هایی که همیشه کنترل می شوند ، اگر شن به بالا ندهند مجازاتشان ندادن جیره است . آیا این همان دیدگاه توتالیتری رمان جورج اورول 1984 نیست ؟ انسان به مثابه ی کارگر کنترل شده . و آیا این جهان مثل جهان کافکا نیست ؟ آیا امروز که در گیر ویروس شده ایم در تلاش نیستیم تا آن را مهار کنیم . اما مهار نمیشود .

زن در ریگ روان به مثابه ی ویروس کرونا

دست و پنجه نرم کردن با شن ، تبدیل خشم به عادت و عادت به وظیفه و وظیفه به عشق . جنگیدن با عنصری نامرعی و نامطلوب که سالها بعد شاید به عنوان عنصر مطلوب و ابژه ی رشد بهش نگاه کنیم . ما ، ما به مثابه ی انسان هایی در گودال عصر جدید . عصر آهن پاره و تکنولوژی ، عصر سرعت . عصر قلب های سنگی . عصری خالی از عشق .

شن ، بی شکل است و قدرت او در شکل ناپذیری آن است مثل گِل نیست . شن رونده و پیش بینین ناپذیر است . زندگی زن در ریگ روان ، مثل زندگی زیر اقیانوس است . کسی خبر ندارد او در این جهان نفس می کشد ، او با جهان پیرامونش کاملا قطع ارتباط است . از این بابت راضی است . دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه مثال خوبی برای مردمان آن منطقه است که هیچ وقت هیچ کسی خارجج از آن محدوده به آن ها کمک نکرد و آن ها هم شن را به کارخانه های سیمان و … می فروشند و مهم نیست که ترکیبش با مواد چه بر سر ساختمان سازی های شهر میاورد مگر آن بیرون کسی به فکر آن مردم هست ؟

پذیرش درماندگی ، شرطی شدن مردمان زیرمجموعه ی قدرتمداران در این کتاب و فیلم من را یاد آزمایش پاولف می ندازد : (( درماندگی آموخته شده ))

این نظریه هنگامی در ذهن سلیگمن قوی تر شد که به دانشگاه پنسیلوانیا رفت. در آزمایشگاه این دانشگاه، بر روی تعدادی سگ، آزمایشی در مورد نظریه شرطی سازی پاولوف انجام می‌شد. در این آزمایش سگی را داخل یک قفس که با یک مانع کوتاه به دو قسمت تقسیم شده بود قرار می دادند. بعد از مدتی از طریق کف فلزی قفس، به سگ شوک الکتریکی ملایمی وارد می کردند که سگ را آزار می داد. سگ خیلی زود یاد می گرفت که به قسمت دوم قفس بپرد و از شر شوک راحت شود. بعد از مدتی سگ وقتی به قسمت دوم می پرید، در آن قسمت هم به سگ شوک وارد می شد. اینبار یک دکمه قرمز در قسمت دوم قفس نصب شده بود که سگ با فشار دادن آن، شوک را قطع می کرد و از آسیب در امان می ماند. این آزمایش تا این مرحله، در جهت اثبات نظریه شرطی شدن پاولوف بود. یکبار سلیگمن تصمیم گرفت دکمه قرمز را هم از کار بیندازد و عکس العمل سگ را بررسی کند. او با کمال تعجب دید سگ بعد از مدتی تلاش، نا امید می شود و به شرایط آزار دهنده تن می دهد و بعد از چندین بار سعی، انگیزه پاسخ دادن به عوامل نجات دهنده خود را از دست می دهد و جای آن را افسردگی و اضطراب می گیرد. این آزمایش چندین بار با سگ های متفاوت تکرار شد و همیشه به یک نتیجه رسید. او با دیدن نتایج این آزمایش و کشف مشابهت آن با رفتار پدرش، نظریه «درماندگی آموخته شده» را پایه ریزی کرد.

راه و روش های مرد ، برای اینکه تن به زندگیی مثلِ زندگی زن ندهد فراوان است . ما با مرد داستان همذات پنداری می کنیم . ما نمیتوانیم بفهمیم چرا زن در آن خانه ، مثل مرده ای در گور رضایت خاطر دارد بی اینکه ربطی به جهان پیرامون خود داشته باشد یا نیازی به روابطِ اجتماعی . احتمالا اگر یک روز شن فرو نریزد زن ، باز همچنان بیل می زند و شن جمع می کند . زن عاشق شن است ، زن خود شن است . بدون مقاومت در برابر چیزی ، در لحظاتی که مرد او را گرگان می گیرد هم مثل شن بی دفاع است . مرد از شن متنفر است و این زندگی را باور نمیکند . مرد در دنیای دیگری رشد کرده و نمیداند مایحتاجش از کجا میایند و دقیقا زیرمجموعه های اقتصادی چقدر پاکیزه و درست و قابل اعتماد هستند . ذهنیت او به کتاب ها بستگی دارد و بس .

یک همزیستی و معاشرت عاشقانه بین زن و مرد پدیدار می شود . یک رابطه ای که به ناچار است. رابطه ای که تبدیل به عشق می شود . همزیستی به ناچار به جبر شرایط روزگار . اما مرد با این رابطه مشکل دارد احساس می کند او را دستگیر کرده اند و می خواهند از او بیگاری بکشند و دنبال نیروی کمکی هستند . درست فکر می کند اما درست فکر کردن به کمک او نمیاید . مرد نمیتواند از زیستن در گودال لذت ببرد . او نمیتواند باور کند که در چاهی افتاده است و مرزهای او با جهان پیرامونش قطع شده و کل دنیا شده همان خانه با زن . همه ی دنیایش شده ریگ و باد . بدون حتی یک رادیو یا یک آیینه – تنها آرزوی زن – او فکر می کند توسط اهالی آن منطقه بازداشت شده است برای کار اجباری . مدام می گوید همکارانش میایند دنبالش و پدرشان را در میاورند . در صورتی که هیچ کس دنبالش نمیگردد . در واقع تصور ما از دنیایی که به آن اعتماد داریم هم چندان قطعی به نظر نمیرسد .

تلخی موضوع زن در ریگ روان ، در آنجاست که سرانجام مردِ داستان ، با بیهوش کردن زن ، تصمیم می گیرد نقشه اش را عملی سازد و با طنابی که ماه هاست ساخته است و پنهانش کرده از گودال بیرون برود . او سرانجام فرار می کند . در ماسه ها پیش میرود به امید اینکه به آب و به دریا برسد . سر راه بین مه و ماه ، توی باتلاقِ شن فرو می رود و پاهایش، و تنش تا کمرگاه در باتلاش او را می کشاند پایین و مرد کمک می خواد از همان کسانی که او را در این وضعیت قرار داده اند . در واقع تسلیم شکنجه گرانش می شود . او را بیرون می کشند و او دوباره به گودال برمیگردد . او دوباره همراه زن ماسه و شن توی حلبی می ریزد و به بالا دستی ها می دهد . دیگر باور کرده که راه نجاتی نیست . لباسهایش هم مثل لباس های مردم ده شده . او دارد شن می شود .

مرد حشره شناس تصمیم می گیرد لانه ی کلاغ بسازد بلکه نامه ای به پایش ببندد و کمکی از بیرون بیابد. در این تله گذاری ها متوجه می شود که آب زیر خانه ی آن ها مثل قناتی جاری ست و خود این یعنی یک اتفاق ! خانه ای روی آب و و توی گودال از هر نظر بی تعادل و رونده . . .عدم امنیت در هر لحظه حکم رانی می کند .

دیدن این فیلم و خواندن این کتاب مثل گرفتاری در یک عصر پاندمیک ، در یک دوره ی کرونایی می باشد . به هر طرف که می روی نا امنی ست و سرانجام به تو می گویند باید این شرایط را بپذیری ، شرایطی که دیگر ساکن زمین است و انگار خانه ی تو در این گودال شنی است . مجبوری برای بقا کار کنی نه برای لذت و زندگی . آیا سرمایه داران و ثروتمندان پذیرش فقر را عادی سازی نمیکنند تا خودت مثل زن در ریگ روان به آن خو کنی ؟ کشوران ثروتمند با قلدری تمام می خواهند کشورهای زیر دستشان تابع آن ها باشند و در بی امنیتی بمانند . در ترس بمانند تا همواره سرباز آن ها باشند . مثل مرد داستان که سرباز آن گودی و شن و شرایط جبری شد . تو شرطی شده ای . تو مثل شخصیت های کتاب 1984 جورج اورول مورد مشاهده ای و نباید از روزمرگی دست از پا خطا کنی تو باید مثل سیزیف تکرار شوی و تکرار کنی . شاید این قانون عصر جدید است .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .