زنی که تاریخ تولد نداشت !

مغزِسَر بگرفتم ، تابدانجا که روح از جانش دَر رَود و دو بازوی نحیفِ پُر هَراسش ، لَخت شود ، بیفتد و سکوتی ابدی در خانه جا شود . پاگیرِ این سکون ، کشیدنِ نَفس راحت بود در هوایی که نمیگذرد ، عطری با خود نمیاورد ، غروب را سایه نمی افکند و طلوع را نیز . همه چیز در رکود است و این سرآغازِ خوشبختی و حبس در این ( اکنون ) است . . . . . دود از سیگار بر میخیزد چون موج از دل دریا ، میگیرد اوج و دور خود میرقصد . من میتوانم فکر کنم ، من به دستانی فکر میکنم که تنم را گرفته بودند و چالاکی و گردن از زمان میبریدند ، این دستان متعلق به زنی بود که روی صندلی نشسته است . فکر میکنم به تنه ام که امروز در انحصار تیغه ایست و در گذشته رویش چلچله میخواند و لانه می ساخت . حالا زن زمان را کشته است ، زمان ِ کشته شده مجال ِ راحتی هم زدنِ خودش را میدهد . . . یعنی گذشته اش را ، زن به گذشته اش میرود ، با هر پکی که میزند به زن دومی می اندیشد که روزی مصلحت او را بهتر از هر کسی در جهان میدید . زن ِ عاقل . زن دوم را زن عاقل بنامیم ، زنی که در فکر زن ِ قاتل بود ، میانسال و بلند قد و تکیده بود . موهای کوتاهش را رو به روی آیینه شانه میزد و به زن ِ قاتل میگفت :” حرف بزن ، یک چیزی بگو . ” حرفی نبود . همه چیز در انتهای تاریک فرو ریخته بود . چیزی نبود که سخن ازآن گفته شود . آجرهای همه چیز کومه کومه روی زمین افتاده بودند و خورد شده بودند . . . مثل تکه های یک بنا ، حرفی نبود . صدایی هم نه . . . جمله ای نه . . . در انتها بودند . زن ِ عاقل گفت :” حرفی بزن . ” . . . شانه را توی آیینه انداخت و شانه از آیینه سقوط کرد به دره ای سرسبز که من در آنجا بودم . . . به تنه ی درختی . من بَند بودم به تنه ، برگ های متصل به من رو به زردی و خشکی بودند و همه چیز حکایت از خزان میداد . . . فصل هزار رنگی که من دوستش داشتم . . . برگ ها سایه بان پرندگانی بودند که رویم مینشستند و من پای پرندگان را حس میکردم که رویم راه میروند ، روی تنم زیر سایه بان برگ ها لانه میسازند ، تخم میگذارند . . . پروانه هایی که دورِ شکوفه های کنار برگ ها بال میزدند را دوست داشتم با این همه حجم این زیبایی را که لشکر اصوات موزون و عطرهای سکر آور بود نمیخواستم . برگ ها که خشک میشدند . . . میریختند . . . سبک میشدم . . . نور آفتاب روی پوستم گرمای دلچسبی میداد . . . خشک میشدم و نور گرم ، جان ِ شیار های چَغَرم را تازه میکرد و انگار صمغ درونم ، نرم میشد . نرم و گرم ، حرکت میکرد . . این حرکت در درونم خوشی ناتعریف شده ای داشت . . . خوش میرفت لا به لای مویرگ های سلول های چوبینم ، همچون مرهمی بر زخمی . . . دوست داشتم . . . این دردلذتبخش را . . . گویی در رگهای خشکیده، خون بدمد . . . در بهار و تابستان این کیف را نمیفهمم زیرا در حصار خوش بختی ام . . . و از آیینه ای که افتاد دور نشویم . . . ان آیینه افتاد در لانه ای که روی شانه ام سبز شده بود . . . من از آیینه میدیدم که زنِ عاقل حلقه اش را از انگشت بیرون آورد ، حلقه را روی میز بگذاشت و به زن قاتل گفت :” از این شروع کن . از این انگشتر . “

%image_alt%

امروز که نه من ان شاخه ام و نه آن زن ، زن ِ قاتل هر دو عوض شده ایم . زن ِ قاتل سیگار دیگری روشن میکند ، فکر میکند که چرا وقتی حلقه را روی میز دید میخواست بگوید :”. . . چه انگشتر زیبایی . . . ” . . . چشمانِ تشنه ی زن خیس اشک شدند . زن قاتل بلند گفت :” نعمت ِ دیده شدن ، نعمت ِ فکر کردن به انگشت من ، در فکر دیگری جولان دادن ، دیگری تابع تمنای تو شدن . . . . هاه . . . همه خودخواند . . . من هم . . . همه میخواهند . . . همه . . . همه نمیگویند . . . همه زمان را دوست ندارند . . . همه . . . زمان برای همه دوست نداشتنی است . . . وقتی شب ها ، روز نمیشود ، امروز همان دیروز است که تکرار میشود . . تقویم دیگر مهم نیست . . . از آن روز تا به امروز هیچ چیز دیدنی نیست . . . هیچ حرفی . . . هیچ عشقی ماندنی نیست . . . هیچ یادی . . . هیچ تاریخی ،روز تولدم نیست . . . ” و از روی صندلی بلند شد . به دیوار های پوسته پوسته شده دست کشید . یاد زن عاقل افتاد که در مرگی غم انگیز در گور با چشمان باز به ابدیت ملحق شده بود . زن قاتل ، رنگ های دیوار را کند . . . خود را به کنج دیوار رسانید . . . فکر کرد ایستادگی در برابر زمان . . . ایستادگی در برابر خود است . . . وقتی هیچ کسی نیست و هیچ صدایی ، انگار هیچ تعریفی از خودش نیست . به سمت من آمد . . . من که مدت ها بود از شاخه به خنجر تبدیل شده بودم . برم داشت . دستان سردش تنه ام را به لرز انداخت و برق به تیغه ی تلخ ِ خنجر ! . . . مرا محکم به قلبش نشانه برد . . .

حالا من ایستاده ام روی جسم نرم بی جانی که گودال خونینی احاطه اش کرده است . . . خون میرود و زمان ایستاده است . زنی که ساعت را کشت . . . زنی که تاریخ تولد نداشت در بی زمانی مطلق برای ابد نفس نکشید.

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .