تربت معطر

بابا جونم سلام 

الان که دارم این نامه رو برات مینویسم ساعت 2:45 شبه ، نشستم روی صندلی لهستانیی که تو روش میشستی و پیپ میکشیدی و رادیو گوش میدادی و حرف نمیزدی . همونی که گُل ِ روی چوبش رو با رنگ روغنِ آبی رنگ کردم و تو عصبانی شدی . گُل ِ سر ِ جاشه بابا ، صندلی سر ِ جاشه ، اما تو نیستی . همیشه این صندلی رو یه جوری جدای صندلی ها میذارم ، یعنی سواش میکنم ، مثل گُل سرسبد ی  که یه جور ِ دیگه دوستش داری .  . . انگار که قراره یه روزی از اون سالمندان ِ لعنتی برگردی خونه ، پشت ِ خمیده ت رو صاف کنی وبا چشم های با نفوذت به من نگاه کنی و من مثل ِ شمع هی آب برم ، هی کوچیک بشم ، در مقابل ِ تو هیچی بشم ، برم یه گوشه ای و سر و صدا نکنم و دور و برت نپلکم . کاش برگردی بابا جونم . . . این صندلی رو برای اون روزی که توی خیالم تو قراره بیای کنار گذاشتم . . .  اما امشب بعد از سه سال روش نشستم  ، کاشکی گرما ی تو از این چوب های چِغِر مثل ِ بُخار ِ چایی دورِ همی،  بیاد و توم نفوذ کنه . . . بره توی خونِ تَنم . . . بابا جون ، میدونم دختر ِ خوبی برات نبودم ، اما همین یک دفعه رو بذار خود ِ خودم باشم . بذار همون طوری صدات کنم که میخوام . . . همین جوری ، بگم “بابا جونم”. توی خیالم بغلت کنم ، توی خیالم فکر کنم تو منو میبخشی ، فکر کنم که  تو رو سربلند کردم و توی مهمونی ها تو هم به دخترت افتخار میکنی و به دوستهای کلاس بالات  میگی دخترم برای خودش کسی شده . . . اما من چی شدم بابا ؟ باباجون ، الان چشماتو بستی و موهای لَختِ سفیدت رو میتونم از همین دور بو بکشم . . . یه جوری انگار توی مجاری بویاییم هنوز بوی تو رو،  بوی موهات رو حس میکنم  . . . من هیچ وقت بهت نگفتم چقدر دوستت دارم . تو یه تیمسار ِ شیک و با اتیکت و اتو کشیده بودی که دخترِ سر به هوای عصیانگری مثل من قسمتت شد . حالا این دختر میخواد برات یه درد دلی کنه . همین یه بار رو . همین دفعه رو گوش کن به من بابا جون . . . کاش بعد از این نامه صورتم رو توی دستات بگیری و بگی دختر جون خواب بود بیدار شو . . . اما بابا جونم خواب نیست . . . چیزی که برات میخوام بگم یه واقعیته . . . تو همیشه میخواستی ما خودمون رو دوست داشته باشیم ، من الان خودم رو دوست ندارم بابا . . . من الان هیچ کسی رو هم ندارم که باهاش دو کلمه حرف بزنم . . . دارم فکر میکنم یعنی اگر الان واقعا خونه بودی میتونستم این درد ِ بی زبون رو برات بازش کنم ؟ اگر برات همه چیز رو میگفتم اون وقت تو چی کار میکردی ؟ تو چی کار میتونستی بکنی ؟ هیچ کار ؟! اما تو همیشه برای همه ی مشکل ها یه راه داری بابا جون . . . تو رو خدا این بار روت رو از من بر  نگردون به من بگو باید چی کار کنم ؟ از روزی که مامان تصادف کرد و رفت توی کُما تو هم باهاش رفتی توی کما . . . کسی نفهمید که من چقدر تنها شدم . . . بابا جون میدونم که مامان رو چقدر دوست داشتی . . . نه اینکه الان بخوام دق دلی خودم رو با این حرف ها سر تو خالی کنم ها نه ! اما بابا جون ارزشش رو داشت این همه خودت رو بخوری و روزه ی سکوت اختیار کنی ؟ مگه من اون موقع چند سالم بود ؟مگه من بابا نمیخواستم ؟ چرا این قدر سنگ بودی ؟ همیشه فکر میکردم تو میتونی یخ بزنی . .  گاهی که دزدکی نگات میکردم ، وقتایی که داشتی با عمو تخته بازی میکردی فکر میکردم چطوری تو همه چیز بلدی و من نه ،چطوری اون ها میخندن و تو نه . چطوری همه باباهاشون بغلشون میکنن و تو نه . چطوری باباها بچه ها رو پارک میبرن و تو حتی با من حرف هم نمیزدی . همیشه به من میگفتن یکی یه دونه ، لوس ِ دردونه . . . هیچ وقت منو لوس نکردی . . . بابا جونم حالا دیگه مهم نیست از همون روزا به خودم گفتم اگر یه روزی بچه دار شم انقدر بچه م رو لوسش میکنم انقدر ننرش میکنم انقدر نازش رو میخرم که حالم ازش به هم بخوره . آرزوی بغل کردنِ بچه ی خودم رو داشتم . . . از وقتی که خونه ی ساکت و سردمون منو از همه چیزهایی که دوست داشتم پس میزد دلم خواست بچه داشته باشم ، که همه چیزهایی که تو خیلی راحت میتونستی به من بدی و ندادی  رو بهش بدم . . . بچه . . . باباجونم ، قربونت بشم ، میدونم که الان که این نامه رو میخونی داری زیر لب یه چیزهایی میگی که هیچ کسی دور و برت نمیفهمه و میخوای بدونی چی میخوام بهت بگم ، اصلا چرا برات نامه نوشتم ، چرا گلایه دارم میکنم ، میخوای بدونی این چرک نویس بدخط که بعد از این همه وقت از دخترت بهت رسیده چیه ؟ خُب خبر ِ خوش این جاست که . . . بابا جون . . . گریه ام گرفته . . . تو هیچ وقت گریه ی منو دیدی ؟ نمیخوام نامه م رو خط بزنم . . . برای همین باید برم سر و صورتم رو بشورم بیام . . . . .  

باباجانم الان که دارم بقیه ی این کاغذ رو مینویسم ساعت 4 صبحه . رفتم دستشویی بالا آوردم . تو هیچ وقت گریه ی منو ، خنده ی منو ، بالا آوردن منو ندید ی ، توی همون آینه ای خودم رو دیدم که تو رو به روش شق و رق وای میستادی و به خودت نگاه میکردی ، انگار که صورتت از سنگ بود . من  توی همون دستشویی بالا آوردم . نمیدونم چطوری بگم . . . چطوری این نامه رو تموم کنم ، یه پاکت سیگار کنارم گذاشتم هر نخی که روشن میکنم هی میگم باید که خاموشش کنم چون که . . . باباجانم بذار این طور بهت بگم که تو الان بابابزرگ شدی . . . من بچه دار شدم . آخی خدا . . . آره . . . خوشحال شدی یا ناراحت ؟ نمیدونم . نمیتونم تو رو توی این وضع تصور کنم . . .بابابزرگ خاموش !  شاید اگر نوه ای داشتی هیچ وقت اون طور که همه ی مامان بزرگ ها و بابابزرگ ها میگن که  نوه توی بادومه و این خزعبلات   برای تو این طور نباشه  . . . نمیدونم اصلا . . . همیشه دلم میخواست بچه ای داشتم بابا جون . . . که توی همین خونه ، از سر و کولم بالا بره ، قلم موهام رو برداره بی اجازه روی بوم نقاشیم گَند بزنه به بوم یا چه میدونم نقاشیم رو خراب کنه و نفت و تربانتین رو بریزه زمین و صدای هِر هِر و کِر کِرش از پنجره بریزه بیرون و عین بادبادک رها باشه روی ابرا . . آزاد و رها . . . من هر شب با بوی تنش خوابم ببره اونم منو دوست داشته باشه . یه همچین چیزی بابا . . . یه همچین موجودی به نام بچه الان توی منه . . . هیچ وقت فکر نمیکردم وقتی این خبر رو میگیرم . . . وقتی میفهمم واسه خودم یه پا مامان شدم باز دوباره توی خونه ی تو باشم . . . زیر ِ این طاق ِ سفید ، زیرِ این لوسر ِ عتیقه که چهلچراغ ِ کم فروغش هنوز همه جا رو روشن نمیکنه و واسه خودش الکی لوسریه ! یه چهچلراغ ِ بلورین ِ فقط گرون اما بی نور اما بی کار  ، من الان زیر ِ همون لوسر، زیر اون طاقی نشستم . . . هنوز توی بالکنمون پرنده ها میان . . . دور هم خوشن بابا . . . کاش حال ِ منم خوش بود . الان پرنده ها پناه گرفتن . . . چقدر خوشن با هم . . . میگم  حالا که خدا بهم یه بچه داده ، حالا که یه موجودی توی تنِ من وایساده و میخواد بیاد توی این دنیا و با مشت داره به شیکمم میکوبه من نمیخوامش . این رو از الان دارم میگم . نه اینکه من اون رو نخوام نه کلا من  خودم رو با این زندگی رو نمیخوام . . . این نامه رو هم همین جوری مینویسم شاید آخرش پاره اش کردم . دارم فکر میکنم خدایا چرا ؟ همه ی شور و نشاط رختش رو بسته از این خونه رفته . فکر میکنم این جا شومه بابا . . . دستم میلرزه . . .ببخشید که این قدر بدخط و بدبختم . . . حالا من تنها تر از قبلم . چه تو باشی بابا چه تو نباشی . . . شاید خودم رو از این لوسر حلق آویز کنم !؟ شاید این برای تو بهتر باشه . برای این بچه هم همین طور . . . بابا جون بارون داره میاد . . . دارم تو رو توی خونه تصور میکنم. روزی که با موهای بافته شده م جلوت وایسادم و گفتم اگر نذاری من با بابک ازدواج کنم موهام رنگ دندونهام میشه . . . میمونم روی دستت . . . تو رو یادم میارم که یه آه کشیدی . . . صدای آهت رو یادمه . . . آه ِ تو هنوز توی گوش ِ منه بابا . . . هنوز شعله میکشه . . . گاهی روزی چندبار میشنومش . . . تو که حرفت برو داشت و بران و غران بودی یه هو هیچی نگفتی . . . گذاشتی دست بابک رو بگیرم بیارمش توی خونه ی خودمون . . .راستی بابا بابک به تو َسر میزد ؟ یه وقت هایی به من میگفت از پیش تو برمیگرده راست میگفت بابا ؟ هیچ وقت فکر نکردم بهم دروغ میگه . حتی الان که دارم برای تو این حرف ها رو میزنم باز فکر میکنم که داره راست میگه . . . خُب بابک رو من نیاوردم توی خونه خدا آوردتش . مگه نمیگن پیشونی نوشته . . . مگه نمیگن هر چی خدا بخواد . . . مگه ممکن بود تو اجازه بدی من با بابک ازدواج کنم ؟! پس حتما خدا خواسته بوده . . . این بچه رو هم خدا زده پس سرش . . . حتما دیگه . . . یه سوزی از لای درز ِپنجره تو میاد . . . بارون ریز ریز میزنه به پنجره . . . تو نیستی که کسی دلش برای این شیشه ها بسوزه بخواد فرداش احمد آفا رو صدا بزنه که بیاد لک بگیره و پنجره ها و بالکن رو تمیز کنه . . . همین جوری عین خونه ی عنکبوت مونده این جا . . . منم توش موندم . . . این جا شده خانه ی عنکبوت و منم دارم خودم رو لای تار های کش دارو لزجش میکُشم . . . نمیخوام از این کارتُنَک بزنم بیرون و همه چیز رو درست کنم چون کاریه که شده . . .بمونم و بپوسم انگار بهتره .  راستی بابا . . . تو میدونی من چقدر بابک رو دوست دارم ؟ حتی همین الان که فهمیدم  تو چه  وضعی گیر افتادم . . . یعنی بگم ندارم ؟یعنی بگم که دوستش ندارم ؟ اگر بگم تو باور میکنی ؟ دیگه دیر نیست ؟دیر هم که باشه برای این بچه زود نیست ؟ این صدای من رو میشنوه بابا ؟ این، منظورم نوه ی شماس . . . کاش چشمامو ببندم و وقتی باز میکنم با همون موهای بافته پام رو بزنم روی زمین و بگم بابا من با بابک میخوام ازدواج کنم و تو بزنی توی گوشم . . . کاش میزدی توی گوشم . . . رعشه اومده توی اعضای بدنم . . . خودکارم رو باید عوض کنم . . . 

ببخشید که رنگ ِ خودکارم عوض شد . . . میدونی که من عاشق این رنگ رنگ بازی هام . . . آخرش هم دختر آقا تیمسار ِ معروف، دکتر و آرشیتکت نشد ، نقاش از آب دراومد . . . اونم نقاشی که باباش کارهاشو دوست نداشت .  یه نقاش دوزاری . میدونم که دوست نداشتی من نقاش بشم  . . . میدونم وقتی پشت سرم از دانشگاه با یک دوجین آدم میومدم خونه و فکر میکردم که چقدر دختر بزرگی شدم چقدر ناراحت میشدی . . . از اینکه اینقدر خلوت ِ تو رو درک نمیکنم . تو بخاطر مامان هیچی نمیگفتی . . . میدونم . میدونم . . . آخی . . .جای مامان چه خالیه . . . دلم تنگ شده . . . بابا جون فکر میکنم یه جوریم . انگاری خون توی رگ هام یخ بسته و دارم میمیرم . .. ازت خجالت میکشم . . . میبینی نمیتونم حرفم رو بزنم . . . از بس همیشه صغری کبری میبافم و هی حاشیه میرم . . . همیشه همینم . . . . . همه ی پوست ِ لبم  رو خوردم . . . چند ساله وسواسم بیشتر شده . . .البته خب میدونستی که  من هم مثل مامان اضطراب و وسواس دارم . . . نگو که نمیدونستی . . . . . . همه ی آزمایشگاه های تهرون من رو میشناسن . . . فک میکنن من دیوانه شدم . . . اون موقع که میخواستم با بابک ازدواج کنم فهمیدم که یه تیروئیدم یه عددش یه ذره بالاتر نورماله . . . هیچ وقت به شما نگفتم ولی میدونی چی کار کردم ؟ چون الهه گفته بود که آزمایشگاه خوبی نرفتم ، من هم رفتم یه آزمایشگاه دیگه . از ترس اینکه یه وقت چاق نشم . . . تیروئدم بالا پایین نشه . . .یه وقت نکنه  بابک منو نپسنده . . . نگنه همون اول کار بگه زنم مریضه . . . دیدم جواب آزمایشگاه دومیه بدتر از اولیه س . . . بعد با خاله ی نغمه رفتم دکتر… آخه اون هم تیروئید داشت من از همه پرسیده بودم …تا تهش رو رفته بودم . . . این هایی که دارم میگم همه مال قبل از عروسیمه ها بابا . . . نمیدونی دکتره انقدر خنیدید . . . هیچیم نبود اما من که برام کافی نبود . . . فکر کردم داره دروغ میگه و با خاله  ی نغمه ساخت و پاخت کردند که من چاق بشم یا لاغر بشم بابک من رو ولم کنه . . . برای همین رفتم یه دکتری که بابای احسان ، همون پسره که تو دوست داشتی من باهاش معاشرت کنم چون خونواده ی حسابی دارن . . . همون . . . بابای اون میرفت این دکتر تیروئید و من هم رفتم اون دکتره و خلاصه از این دکتر به اون دکتر . . . آخر سر بابک شک کرد من چرا این قدر با احسان پچ پج دارم میکنم و یه بار توی دانشگاه دعوا راه  انداخت . . . میدونی بابا خب حق داشت . . . باباجون وقتی بابک رو دیدم که مردمک چشمش کوچیک شده بود و صداش میلرزید و داد میزد سرم . . . فک کردم خیلی عاشقمه که بخاطر من این همه غیرتی شده . . . هر دختری دوست داره مردی که میخواد باهاش  باشه اون قدر دوستش داشته باشه که بخاطرش بزنه حتی یکی دیگه رو بکشه  یه مدل قیصری . . . نمیدونم شایدم من این جوری بودم . . . چقدر جای بابک خالیه تو خونه بابا . . . میخوام برم اتاق خودمون . . . اون جا بقیه ی نامه رو بنویسم . . .

الان روی تخت خوابی نشستم که مال تو و مامان بود . بعد شد مال من و بابک . . .حالا من و این بچه روشیم . . . لاله های صورتی هنوز روی طاقچه ان . . . آیینه ی عقد مامان که دورش قلمکاره روی دیواره . گاهی میرم جلوش . منو نشون نمیده بابا . . . بعد با دستم روشو پاک میکنم . . . . دستمال میارم . . . با دستمال ِ نم هی میسابمش . . . شفاف میشه . . . تمیز میشه. . . . همه چیز رو نشون میده اما من رو نه . . . وای خدا دندون هام داره میخوره به هم . . . دو روزه غذا نخوردم . پیش ِ خودم میخوام این نامه رو فردا برات بفرستم و بعد هم . . . بعدش منتظر میشم . . . تا یه روز . . . فقط یه روز موبایلمو روشن میذارم .  .  . شاید تو مثل اسطوره های شاهنامه اومدی به دادم رسیدی ؟ نه ؟یعنی آفتابی هم هست . . .  ؟ . . . قلبم نمیزنه . . .یه خط در موین میزنه . . . نامیزونه . . . مرتب نمیزنه . . . ریتم نداره بابا جون . . . سرم گیج میره . . . دلم میخواد تنها باشم . . . میدونم که توی دلت داری میگی تو مستحق این تحقیری . . . توی این جا که الان شده اتاق خواب بابک و من، دیوار سمت ِ چپی که به بالکن باز میشه روش پر از خطاطی های بابک ِ . . . خیلی قشنگه . . . نگاهشون میکنم . . . کاش این جا بود ! . . . واقعا ؟ نمیدونم . . . راستی بابا بابک نمیدونه بابا شده . . . بابک ِ بابا . . . چقدر (ب) ! ؟ ازش خبر ندارم . . .پارسال منو ول کرد و رفت . . . میدونستم هر از گاهی پای بساط لهو میشینه .. . اما نمیدونستم چقدر داره این کارشو جدی میگیره . . . میگفت براش لازمه . . . بعدش باهام مهربون میشد . . . انگار ایده های شل و ول ِ کارهای نقاشی و خطاطی یه هو میماسید روی بوم . .. تند و تند، کار و کار . . .دو تا نمایشگاه مشترک داشتیم با اسم ِ ( تربت ِ معطر) توی فرانسه و آلمان خیلی استقبال شد . . . همون جا بابک رو شناختم . . . توی فرودگاه . . . وقتی به قول خودشون داشت خودش رو میساخت . . . وقتی فهمیدم اعتیادش سخت و سنگین شده . . . توی  سفر هم که حسابی سنگ ِ تموم گذاشت . . . از این نظر که خودم  رو زدم به در ِ بیخیالی و گفتم بذار حالا که همه ی شبکه ها دارن ازمون تعریف میکنن و خبر ساز شدیم  و  با همیم و حالمون خوبه بذار خوب باشه . . .بعدا درستش میکنم . هر شب میومد زانو میزد دستم رو توی دستش میگرفت ، گریه میکرد و میگفت هر چی داره از من داره و اگر من نبودم اون میمرد و میگفت وقتی برگردیم ایران ترک میکنه . . . اون روزها مامان توی کما بود و من میخواستم به هیچ چیزی فکر نکنم . . .

بابک از شکاف ِ پلکش نگاهم میکرد . . . نور ِ مهتاب رو روی صورت من شکار میکرد و توی هر حالتی میتونست ازم عکس های درجه یک بگیره . البته اون دوربین ها رو همه رو با پول من خریده بود . با پول شما باباجون . . . راست میگفت اگر من نبودم اون هیچی نداشت . . . الان دارم به خطاطی روی دیوار نگاه میکنم . . . فکرم به قلم مو میره . . . فکر میکردم قراره این دیوار رو   با یه قلم مو ی یک متر و نیم ی  شعر نویسی کنه . . . تکنیکش رو نمیدونستم . . .توی ذهنم فکر میکردم روی قلم موش میشینیم و الاکلنگ بازی میکنیم . خودم با لباس ِ کار توی آتلیه کار میکردم . . . روی بوم همینا رو میکشیدم . . . همه ی تخیلم رو . . . اینا همه مال ِ زمانیه که مامان حال نداشت  . . .  تو برده بودیش بیمارستان و اون توی کما بود  . . . از وقتی مامان رفت کما ، لنگر ساعت هم وایساد . . . انگار زندگی وایساده . . . مامان دوستم داشت . . .من این طور فکر میکنم . شایدم این طور نبوده .  اما هیچ وقت خونه نبود . همون زنی بود که  تو دوست داشتی . سر به زیر و با حیا و آروم . . . با ناخن های سوهان کشیده  لاک زده و بدنی در قواره ی باربی و حرف زدنی که از توش کلمات ِ تاریخ بیهقی و شعر ِ فروغ فرخ زاد و نیما میزد بیرون . . . زنی که سرِ ساعت بیدار میشد و به خدمه و چاکر هاش میگفت که برای تو تخم مرغ عسلی درست کنن و جلوتر از آفتاب طلوع میکرد  ، هر صبح دوش میگرفت و به خودش عطر میزد و عصرها قهوه میخورد و همه ی اپراها و تئاترها رو میدید و خونه ی هیچ کدوم از دوستهاش نمیرفت مگر با تو . زنی بود محیای تو . . . دوستت داشت . . . عاشق خشن بودن تو بود . . . هر جور تو دوست داشتی بود . . . من میدونم مامان نمیخواست تو رو از دست بده . . .مثل من که نمیخواستم بابک رو از دست بدم . البته مقایسه ی تو و بابک خیلی اشتباهه. . .  تو کجا و اون کجا . . . راستی بابک کجاست بابا ؟ کاش قبل از مردنم یه بار ببینمش . . . دیگه دستم داره خسته میشه . بذار به جای این حاشور زدن ها با این کلمه ها برم سر اصل مطلب . . . بابا جونم من دارم آب میشم . مثل همون شمعی که بهت گفتم . وقتی تو منو میدیدی . . . نمیدونم چند وقت دیگه زنده ام . نمیدونم . . . با این بچه باید چی کار کنم . . . کاش خواب باشم . . . از اینی که دارم میگم مطمئنم ها . . . شک ندارم . . . آخه بعد از سفری که با بابک رفتیم و برگشتیم همه چیز عوض شد . . . .بعد از اون نمایشگاه تربت معطر . . . بابک اعتیادش زیاد شد یعنی این طور بگم که کلمه ها از دهنش بیرون نمی اومد . مدام ازم پول میخواست . . . اولش گفتم آستینم رو بالا میزنم و زندگیم رو نجات میدم . . . من که تازه مامانم رو از دست دادم و بابام هم خود خواسته کوچ کرده به سالمندان چون که دیگه حرف نمیزنه . . . انگار زده با کلت مامانم رو کشته من هیچ کسی رو ندارم جز بابک . . . باید کمکش کنم . . . عین مادر ترزا . . . شب ها میلرزید . . . تنش مثل ِ رعد و برق میشد . . . روی بازوم با انگشت هاش پیانو میزد . . . فردا که بهش میگفتم یادش نبود . . . لب هاش خشک میشد . . . سه ساعت توی دستشویی میموند . . . دنده هاش داشت دیده میشد . هر روز میگفت ترک میکنه و میخواست کمکش کنم . . . یه هفته خوب بود یه هفته بد . . . مگه چقدر درآمد داشتیم . . . شاگردهاش کم شدن و من هم مدام دنبال مشاور بودم . . . خدا میدونه چه کارها که نکردم . بیشتر دکترهای تهرون رو گز کردم بردمش . . .کیلینیکی نبود که نبردمش . . . خون بدنش رو عوض کردیم . . . بردمش فرادرمانی . . . همه جا پا به پاش بودم . توی اینترنت مدام میگشتم ببینم چه طوری باید باهاش رفتار کنم گاهی منم از کوره در میرفتم . . . هی میخواستم کنترلش کنم . . . یه روز سر اینکه یکی از بچه های خلافی که باهاش میگشت رو آورده بود خونه دعوام شد ، حسابی کتکم زد . . . یه جوری منو زد که نمیتونم تعریف کنم ، عینکش از صورتش پرت شد بیرون افتاد روی زمین . لوله ی جاروبرقی رو برداشت و محکم باهاش منو زد . . . حالش خوب نبود . . .رفتم توی حیاط نشستم کنار شمعدونی ها انقدر گریه کردم که نگو . . . هوا خیلی سرد بود . . . فکر میکنم برگ ها زود تر از موعد یخ زده بودن . . . سریع اومدم خونه رفتم توی آتلیه تابلوی زمستان سبز رو کشیدم . . .یه درختی که از ش کلی قندیل آویزونه و یه شمع کنار تنه ی تنومندش روشنه . همون موقع فکر کردم برم امام زاده ای جایی . . . پاشدم رفتم تجریش . . . امام زاده صالح . . . دم در باید چادر میگرفتم . . . یه چادر سرم کردم رفتم تو . بوی گلاب میومد و محو آیینه کاری ها شدم . . . یه دل سیر توی امام زاده گریه کردم و با دل سبک و امید زیاد اومدم بیرون . بوی سمنو میومد . بوی ماهی و سبزی . .  یه کم خرید کردم . . . اومدم خونه دیدم بابک یه یادداشت گذاشته که برای همیشه رفته . همه ی خرید ها از دستم افتاد . ماهیه با اون عظمتش از توی کیسه افتاد روی زمین . . . زیر پام . . . یه لحظه فکر کردم  ماهیه زنده شده . . . داره روی زمین سینه خیز میره . . . خط های بابک و تراش ها و قلم موها سر جاش بود . . . فکر کردم داره خالی میبنده . . . ببخشید یعنی داره باز هم من رو سر میدونه . . . پاشدم خونه رو مرتب کردم . . . حموم رفتم یه تلنگری به خودم زدم . از اون روز توی آتلیه  شمع روشن میکنم . انگار آتلیه م شده یه جور سقا خونه . . . باباجون باور میکنی یه سال تمام تنها بودم . . . شروع کردم درس طراحی دادن و دنبال بابک گشتن . . . هیچ خبری ازش نبود . . . هفت سین پارسال تک و تنها بودم . . . دو تا از دوستهام میدونستن . . . رفتیم پیش یه فالگیر . . . یه زنه بود . . . گفت شوهرت با یه زنی فرار کرده و برنمیگرده . . . این مدت خون ریزی کردم و کارم به بیمارستان کشید و یه
مدتی کار رو ول کردم . . . رفتم شمال . . . وقتی برگشتم دیدم هیچ چیزی عوض نشده . فقط برگه های سونوگرافی و آزمایش و دکتر ها اضافه شده . همه رو سوزوندم . . . انقدر دکتر رفتم و هر دکتر یه چیزی گفته که دیونه شدم .  .  . یه روز در زدن . دیدم از پله ها بابک داره میاد بالا . . . از همون پله هایی که تو با اون قامت ورزیده ات بالا میومدی و مامان دم در منتظر بود تا کتت رو بگیره و کنار گوشت رو ببوسه . . . منم همون جا وایساده بودم اما یه جور دیگه . . . با لباس خواب و تن ِ خسته و موهای چرب . بابک خیلی عوض نشده بود . . . فک کنم یه ذره چاق هم شده بود . . . دلم براش خیلی تنگ بود . . . وقتی رفت حموم و اومد بیرون دیدم روی دستش جای آمپوله فهمیدم تزریق میکنه . ای بابا . . . چی بگم بابا جونم . . . چی رو چطوری بگم ؟! . . . البته برای من منبع الهام شد . . . خب میگفت اشتباه کرده و کلی به پام افتاد و شروع کرد ناز و نوازش کردن و این که همه جا از من گفته و بعد خودش هم شروع کرد به کار کردن و یه مصاحبه باهاش کردن . ازمن خیلی تعریف کرد و از این جور حرف ها که اگه زنم نبود . . . و زن ِ هنرمند ِ من و . .  .اما خب . . . واقعیت این بودکه یه خط در میون خونه بود . . . یه روز یه تابلو کشیدم  که توش پر از آمپول بود و سورنگ هایی که توی یه چرخ ِ تراکتور رفتند .. . . کارهای منم فروش میرفت . اما نه مثل سابق  . . نمیشد به بابک گفت :” کجا بودی ؟” نمیتونستم برم پیش خانواده ش . . . پدر مادرش از وقتی هنر خونده بود ترکش کرده بودند . . . میخواستند حجره ی آقا صادق رو بگردونه اما گل پسرشون شده بود خطاط و هنرمند . . . سایه ی منو که با تیر میزدند . . . اما من رفتم دنبالش . . . خواهرش انقدر به من فحش داد بابا . . . رفتم ته تهرون ، زیر یه تیر چراغ برق که نورش سکته میکرد و هوا هم پر از خاک بود چون ساختمون ِ کناری رو داشتن میکوبوندن . . .توی خونشون منو راه ندادن . . .  من داشتم فرو میرفتم . . . به من میگفتن تو پسر ما رو معتاد کردی . . . تو بهش پول این کثافت کاری ها رو دادی . . . عروس ما نیستی . . .  . . . بچه ها میگفتن باید ازش جدا شم . . . اما بابک رو دوست داشتم . . . یه روز وقتی بعد از یه هفته برگشت با حنا روی تن من یه شعر قشنگ نوشت و عکس گرفت . . . اون روز نه بساطی برپا شد و نه دعوایی . . . همون شب زنگ زدم نایب برامون چلوکباب آوردن . . . گفتم یه ذره جون بگیریم . . . تلفن ها رو هم از برق کشیدم . . . انگار من تک و تنها باید این قایق ِ زندگی رو راش مینداختم و به یه ساحلی میرسوندم . . . تلفن ها رو کشیدم و از همون نایبی که تو دوست داشتی برامون غذا آوردن . . .همون شب بود که نطفه ی این بچه بسته شد . . . یه ریشه اضافه شد . . . یه ریشه ی پوسیده . . . وقتی فهمیدم حامله شدم که برای تیروئد و این چک اپ ها رفتم آزمایشگاه . خیلی بی اشتها شده بودم و دوست ِ یکی از بچه ها میگفت یه چک آپ کن . . . خیلی لاغر شدی . . . شاید یه ویتامینی چیزی کم داری . . . البته راست هم میگفت خیلی وقت بود مولتی ویتامین که نمیخوردم هیچی همه اش داشتم با قرص اعصاب خودمو آروم میکردم . . . فقط قرص اعصاب . . . خودم رو به در و دیوار میکوبیدم که بابک بار دیگه :” دوستت دارم . اشتباه کردم .” اون موقع فکر کردیم دوباره بیایم تربت معطر 2 رو شروع کنیم . . . هموننشونه ها  و همون موتیف و کار ها رو انجام بدیم . منتها با یه تکنیک جدید . . . من خیلی خوشحال بودم بابا جان تا اینکه همه چیز دست به دست هم داد و نه تنها فهمیدم تیروئید ندارم بلکه فهمیدم حامله ام و از اون بدتر اینکه ایدز دارم . وقتی جواب آزمایش رو گرفتم توی آزمایشگاه بودم . دختری که جواب ِ آزمایش رو به من میداد ، مثل ِ همیشه نگاهم نمیکرد . . . انگار ترسیده بود از من . . . موهای فر فریش رو دوست داشتم . . . لبخند به لب نداشت . . . دیگه باهام سرِ شوخی و حرف رو باز نکرد . . . پرسیدم چیزی شده ؟ یه جوری سنبلش کرد و رفت . . . خودم همون جا برگه رو از توی پاکت در آوردم . .خوندمش  . باورم نمیشد دارم چی میبینم . انگار یه سطل آبِ سرد ریختن روم . . . نشستم روی صندلی . . . یه دختری با یه کلاه بره و شال گردن اومد و منو یاد دوره ی دانشجویی خودم انداخت گفت برای عمل ِ زیبایی دماغش اومده آزمایش بده و . . .من اصلا نمیشنیدم چی داره میگه . . . مدام میگفت که توی تئاتر خورده زمین و غوز بی نظیر دماغش کج شده و خیلی هم خوشگله اما باید عمل کنه چون نفس نمیتونه بکشه . . . من همون جا بی هوش شدم . بعد از اینکه به هوش اومدم دیدم بهم ِسرُم زدن . به یکی از بچه ها زنگ زدم .اومد . . . همه میگفتن اشتباه شده . . . مگه میشه من ایدز داشته باشم . . .باباجانم نزدیک دوازده بار تست دادم . . . خدا میدونه هر بار چقدر نذر کردم . . . چقدر توبه کردم . . . هر بار جواب مثبت بود . . . حالا چهار ماه گذشته . . . من مامان شدم . . . بچه ی منم ایدز داره . . . نخواستم بدونم بچه  دختره یا پسر . . . میخوام خودم رو سر به نیست کنم . نمیخوام خیالبافی کنم بابا جان .  از این زندگی خسته شدم . . . همه ی خوشی ها رو مفت باختم . . . کاش تو پیشم بودی . . . روزهایی که بچه بودم و زیرزیرکی نگات میکردم . . . کاش تو توی گوشم میزدی و نمیذاشتی ازدواج کنم . . .کاش هیچ وقت بابک رو نمیدیدم . . . حالا اگررگم رو با تیغ بزنم   . . . این مریضی از توی پوستم . . . از زیر پوستم میاد بیرون و میره . . . من یه آدم دیگه رو به دنیا بیارم یا نه ؟ گناه نداره ؟ بابا تو بگو . . . تو بهم بگو چی کار کنم ؟ کجا برم ؟ میگن میشه یه جاهایی رفت متوقفش کرد . . . چطوری امیدوارم باشم بابا ؟ تو بهم بگو . . . میشه گوشی رو برداری به من زنگ بزنی . . . میشه ؟ میشه بیای پیشم اگر بخوای س
کوتت رو بشکنی . . . به خدا من خیلی تنهام . . . سردمه . . . پنجره ی اتاق هنوز خرابه . . . قفلش با هر بادی باز میشه . . . میرم ببندمش یه وقت سرما نخورم . . . ممکنه با یه سرماخوردگی نابود بشم . . . اما مگه من همین رو نمیخوام ؟ بابا جان . . . باباجان من چی میخوام تو به من میگی ؟ تو من میشی باباجان؟ من میشی بگی چی کار کنم . . . باباجانم ؟

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .